خدانكنه آدم گرفتار بشه ،نتونه هیچ كاری كنه،زن جسه اش ظریف تر و ضعیف تره،اگه بین آتیش و دود جایی رم نبینه،دود وقتی بلند بشه آدم چشماشو می بنده،چشم میسوزه دیگه،وقتی چشم ها بسته می شه،دیگه نمی بینه كی در می آد می خوره بهش، چشما بسته بود،
فرصت نداد مادر زینب عقب رودمهلت نداد تا كه در بسته وا شودزینب صدای فضه به دادم برس شنیدمی خواست مادر از در و آتش رها شوداما دو دست بسته ی بابا كه دید ماندباور نداشت مادرش این بار پا شودیك باردار بی كس و شهری ز ناكسانبرخواست تا كه كوچه ی غم كربلا شودمحكم گره به چادر خود زد خمیده رودتا مانع كشیدن شیر خدا شوددستش به دست فاتح خیبر رسیدحیف كار مغیره بود كه از او جدا شودآرام پشت یار غریبش به گریه گفتآقا چه غم كه محسنم اینجا فدا شودشرمنده ام حمایت من بی نتیجه ماندقسمت نبود دست تو از بند وا شود
ای وای..........
یه طرف آتیش دل ، یه طرف آتیش هیزمیه طرف گریه ی ما، یه طرف خنده ی مردم
خدا نیاره داغ ببینی،یه عده بهت بخندن
در آتیش گرفته، روی گل پرپر اُفتادبوسه های سرخ آتیش ،رو چادر مادر اُفتاد
امروز جمعه بود آقامون نیومد،حالا همه باهم روضه بخونیم،..
همه از خیمه ها بیرون دویدندولی سالار زینب را ندیدند
همه ایستاده بودند كنار ذوالجناح،یه وقت دیدند از تو گرد و خاك یه عده دارند با آتیش می دوند،زینب بچه ها رو فراری داد،گفت:برید تو بیابونا،برید،آتیش از خیمه ها بلند شد،حالا بگرد زیر یكی از این خیمه ها رقیه رو پیدا كن،..
فرصت نداد مادر زینب عقب رودمهلت نداد تا كه در بسته وا شودزینب صدای فضه به دادم برس شنیدمی خواست مادر از در و آتش رها شوداما دو دست بسته ی بابا كه دید ماندباور نداشت مادرش این بار پا شودیك باردار بی كس و شهری ز ناكسانبرخواست تا كه كوچه ی غم كربلا شودمحكم گره به چادر خود زد خمیده رودتا مانع كشیدن شیر خدا شوددستش به دست فاتح خیبر رسیدحیف كار مغیره بود كه از او جدا شودآرام پشت یار غریبش به گریه گفتآقا چه غم كه محسنم اینجا فدا شودشرمنده ام حمایت من بی نتیجه ماندقسمت نبود دست تو از بند وا شود
ای وای..........
یه طرف آتیش دل ، یه طرف آتیش هیزمیه طرف گریه ی ما، یه طرف خنده ی مردم
خدا نیاره داغ ببینی،یه عده بهت بخندن
در آتیش گرفته، روی گل پرپر اُفتادبوسه های سرخ آتیش ،رو چادر مادر اُفتاد
امروز جمعه بود آقامون نیومد،حالا همه باهم روضه بخونیم،..
همه از خیمه ها بیرون دویدندولی سالار زینب را ندیدند
همه ایستاده بودند كنار ذوالجناح،یه وقت دیدند از تو گرد و خاك یه عده دارند با آتیش می دوند،زینب بچه ها رو فراری داد،گفت:برید تو بیابونا،برید،آتیش از خیمه ها بلند شد،حالا بگرد زیر یكی از این خیمه ها رقیه رو پیدا كن،..