اشعار کاروان اسرا

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

ای سرت چون ماه سرگردان به روی نیزه ها


از غمت خون عقده بسته در گلوی نیزه ها

خاطرات کربلا از پیش چشمانم گذشت

تا برآمد صوت قرآنت ز روی نیزه ها

آمدی با سر به دیدارم که بر گردد ، حسین

دیده ی مردم ز محمل ها به سوی نیزه ها

من فدای حنجر خشکت که نوشیدست آب

گه زجام دشنه ها ، گاه از سبوی نیزه ها

از فراق اکبرت ، قلب رقیه آب شد

کاش این دختر نگردد رو بروی نیزه ها

ای موید ! تا بیابم آن سر ببریده را

می روم با پای دل در جستجوی نیزه ها
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

صوت قرآن تو صبرم را ربود از دل،حسین

زآن سبب سر را زدم بر چوبه محمل،حسین
من ز طفلی بر سر دوش نبی دیدم تو را
از چه بگرفتی کنون بر نوک نی منزل ، حسین
این تویی بالای نی ای آفتاب فاطمه
یا شده خورشید گردون بر زمین نازل،حسین
می خورد بر هم لبت گویی تکلم می کنی
گاه با من، گه به طفلان ، گاه با قاتل،حسین
ای هلال من ! زبس در خاک و خون پوشیده ای
دیدنت آسان ،شناسایی بود مشکل،حسین
اختیار دیده را پای سرت دادم ز دست
ترسم از اشکم بماند کاروان در گِل،حسین
با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوک نی ،اُلفت گرفته دل،حسین
با تمام دردها و غصه ها و رنج ها
نیستم آنی ز طفل کوچکت غافل،حسین
هر چه پیش آید ، خوش آید ، سینه را کردم سپر
با اسارت نهضتت را می کنم کامل،حسین
سوز و شور میثم بی دست و پا را کن قبول
گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل،حسین
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

چشم تو سمت من دل من گیر نیزه هاست


این سینه پاره پاره شمشیر نیزه هاست

عشقت مرا به كوچه و بازار می كشد

زینب اسیر رشته زنجیر نیزه هاست

سر خی معجر من و پیشانیت حسین

اثبات آیه آیه تفسیر نیزه هاست

ای لاله ای كه خون چكد از ساقه ات هنوز

این زخم های وا شده تقصیر نیزه هاست

قرآن مخوان دوباره كه یكبار دیده ام

آن سنگ ها كه بابت تقدیر نیزه هاست

قرآن مخوان كه پیرزنی روی بام ها

در انتظار پاسخ تكبیر نیزه هاست

این گیسوان پخش شده بین كوچه ها

از ردپای رأس تو در زیر نیزه هاست

حالا به این بهانه نگاهش به سوی ماست

نامحرمی كه چشم و دلش سیر نیزه هاست

***

در بین راه نیزه تو ایستاده بود

جا ماندن كه باعث تأخیر نیزه هاست

****

گفتم كه چند لحظه بخوابم ولی نشد

این خواب هم تجسم تصویر نیزه هاست
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

عیسی شدی که این همه بالا ببینمت


بالای دست مردم دنیا ببینمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت

راضی نمیشود دلم الا ببینمت

اما چه فایده؟ خودت اصلا بگو حسین

وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟!

امروز که شلوغی مردم امان نداد

کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت

شب ها چه دیر می گذرد ای حسین من!

ای کاش زود صبح شود تا ببینمت

حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد

تا ما "رایت، الا جمیلا" ببینمت

گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند

چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت

تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود

انصاف نیست بین گذرها ببینمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر

بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

کی دیده در یم خون، آیات بی شماره؟


قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟

افتاده بر روی خاک یک ماه خون گرفته

خوابیده در کنارش هفتاد و دو ستاره

پاشیده اشک زهرا بر حنجر بریده

گه می کند زیارت، گه می کند نظاره

سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاری از خون

کز زخم سینه دارد گل های بی شماره

از گوشِ گوشواری دو گوشواره بردند

دارد به گوش خونین خون جای گوشواره

یک کودک سه ساله خفته کنار گودال

ترسم که شمر آید، در قتلگه دوباره

درخیمه آب بردند، بهر رباب بردند

سینه شده پر از شیر، کو طفل شیر خواره

مادرعجب دلی داشت، ذکر علی علی داشت

آب فرات می زد بر حنجرش شراره

چون سینه ها نسوزند؟! چون اشک ها نریزند؟!

جایی که ناله خیزد از قلبِ سنگ خاره

یاس سفید و نیلی، طفل یتیم و سیلی

میثم در این مصیبت، خون گریه کن هماره
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

غروب می رود و آفتاب می ماند


و همچنان به دلم اضطراب می ماند

چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که

چه چشم ها که به شوقت ز خواب می ماند

تنور وضع سرت را به هم زده اما

به موی سوخته عطر و گلاب می ماند

بگو به نیزه ات آهسته تر قدم بردار

که پای دیده ام از این شتاب می ماند

سرم که هست برای ادای حق سرت

چه غصه دستم اگر در طناب می ماند

به لطف خون تو تنها نه ساقه ی نیزه

زمین هم از برکاتت خضاب می ماند

شکوه نیزه تو بهتر است پس غم نیست

کجاوه ای هم اگر بی حجاب می ماند

به التماس دعاهای سنگ های جفا

سر و جبین و لبت مستجاب می ماند

میان این همه سر چشم ها چه مبهوتند

به نیزه ای که نگاه رباب می ماند

لبان خشک تو یا چوب می خورد یا سنگ

و همچنان به لبت داغ آب می ماند
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

خورشید،گرمِ دلبری از روی نیزه ها


لبخند می زند سَری از روی نیزه ها

دل برده است از تنِ بی جانِ خواهری

صوت خوشِ برادری از روی نیزه ها

آه ای برادرم چِقَدَر قَد کشیده ای!

با آسمان برابری از رویِ نیزه ها

گرچه شکسته می شوی و زخم می خوری

از هر چه هست، خوش تری از روی نیزه ها

گیسو رها مکن که دلِ شهر می رود

از یوسفان همه، سَری از روی نیزه ها

تا بوسه ای دهی به نگاهِ یتیمِ خود

خم شو به سویِ دختری از روی نیزه ها

قرآن بخوان... بگو که مسیرِ نجات چیست؟

ای سَر! هنوز رهبری از رویِ نیزه ها
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

دستان باد موی تو را شانه كرده است


خون بر دل پیاله و پیمانه كرده است

بالای نیزه چشمه ی نوری دمیده از

زخمی كه بر جبین تو كاشانه كرده است

رگهای حنجر تو به گودال قتلگاه

با دوست، گفتگوی صمیمانه كرده است

ذبحت عظیم بود و زبان مرا برید

حالا ببین چه با دلِ دردانه كرده است

چشمان پر زخون علمدار، روی نی

با دختری وداع غریبانه كرده است

از آتش خیام حرم دشت روشن است

این شعله ها چه با گل و پروانه كرده است

باور نمی كنم به خدا باغ لاله را

دست عدو شبیهِ به ویرانه كرده است

بادِ خزان چه حمله ی نامردمانه ای

بر غنچه های كوچك گل خانه كرده است

زینب شبیه پیرزن قد خمیده ایست

كز دوری تو موی پریشانه كرده است

حالا كه نام دخت علی بر لبم نشست

غم های عالمی به دلم لانه كرده است

هر روز و هر كجا كه به بن بست می رسم

دل را نصیب رزق كریمانه كرده است

گاهی دلم برای حرم تنگ می شود

شاید هوای مستی میخانه كرده است

باران چه با زمین عطشناك می كند؟

عشق حسین(ع) با من دیوانه كرده است
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

چشم وا کردم و پرپر شدنت را دیدم


نیزه در نیزه غریبانه تنت را دیدم

زیر پامال کبود سم مرکب ها، نه

به روی دست ملائک بدنت را دیدم

گرچه نشناختمت وقت عبور از گودال

عمه میگفت تن بی کفنت را دیدم

گیسویت بر سر نی شِعر غریبی میخواند

زلف خونین شکن در شکنت را دیدم

قاری من سر نیزه ز عجائب گفتی

شام، تفسیر غریب سخنت را دیدم

آه یعقوب شده چشم من از روزی که

به تن تیره دلی پیرهنت را دیدم

خیزران شیفتهی ساحت لب هایت شد

چشم وا کردم و زخم دهنت را دیدم

تا سحر قلب تنور از غم تو آتش بود

عطر گیسوی تو و... سوختنت را دیدم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا




وارسی کرد آن حوالی را

پشت هر تپه سنگ بوته ی خار

خیمه در خیمه گوشه در گوشه

بچه ها را شمرد چندین بار



چشم هایش به دور و بر چرخید

کاروان را نمود آماده

ایستاد و کمی تامل کرد

هیچ کس از قلم نیفتاده



کاروان را شکسته بندی کرد

روی هر زخم مرهمی پیچید

گاه گاهی میان این همه سوز

سر بر نیزه رفته را می دید



شانه ها دائماً تکان می خورد

گریه ی بچه ها چه سوزی داشت

داغ ها را کمی تسلی داد

خودش اما چه حال و روزی داشت



با تمام وجود می زد شور

رو به رویش سیاهی شب بود

دور تا دور کاروان می گشت

نگران غرور زینب بود



تند می رفت و تند بر می گشت

در نظر داشت طول قافله را

بچه ها را یکی یکی می گفت

کم کنید کم کنید فاصله را



غیرت حیدریش رو شده بود

چادر مادرانه بر سر داشت

هم حواسش به چشم خواهر بود

هم هوای سر برادر داشت



مثل مادر چه غربتی دارد

مثل بابا چقدر مظلوم است

چه کسی گفت آب می خواهم؟

مشک بر دوش ام کلثوم است
 
بالا