اشعار کاروان اسرا

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

اینان كه سنگ سوی تو پرتاب می كنند


بی حرمتی به آینه را باب می كنند

در قتلگاه، آن جگر تشنه ی تو را

با مشك های آب خنك، آب می كنند

لب های خشك نیزه ی خود را حرامیان

از خون سرخ توست كه سیراب می كنند

عكس سر بریده ی عباس را به نی


در چشم های اهل حرم قاب می كنند

با نوحه ی رباب و تكان دادن سنان

شش ماهه ی تو را سر نی خواب می كنند

این آسمان شب زده را ای هلال عشق

هفده ستاره گرد تو جذاب می كنند

هفده ستاره معتكف چشم هایتان

سجده به سمت قبله ی مهتاب می كنند

هفده ستاره با كلماتی ز جنس اشك

تفسیر سرخ سوره ی احزاب می كنند
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

من ماندم و تمام خطرهای روبرو


راهی که مانده است و سفر های روبرو

در پای آفتاب بدن های پشت سر

در دست باد شانه ی سرهای روبرو

شاید هنوز بود پسرهای دور و بر

چشم امیدشان به پدرهای روبرو

شاید برای چیدن یک گل زیاد بود

جمعیتی ز برق تبرهای روبرو

تدبیر ما به دست شراب سه ساله بود

وقتی که بسته شد همه درهای روبرو

زیباتر از بریده رگت اتفاق نیست

هر چند بر خلاف نظرهای روبرو
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

دامن زلف تو در دست صبا افتاده


که دل خسته ام این گونه ز پا افتاده

گر چه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر

پیکرت روی تن خاک رها افتاده

هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر

تا به این جا سرت از نی دو سه جا افتاده

سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت

که چنین نای تو از شور و نوا افتاده

باز هم حرمله افتاده به جان اسرا

گوش کن ولوله بین اسرا افتاده

دخترت گم شده انگار همه می پرسند

از رقیه خبری نیست کجا افتاده
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

زیبا هلال یک شبه، ای سایه سرم


بالا نشسته ای مرا می کنی نگاه

عالم همه پناه به نام تو می برند

حالا ببین که خواهر تو گشته بی پناه

**

تو قرص ماه بودی و حالا شدی هلال

دیشب مگر چگونه شبت کرده ای سحر

روی تو سوخته چونان روی مادرم

خاکستر است لای همه گیسوان سر

**

عمری سرم به سینه ات آرام می گرفت

حالا تو روی نیزه و من بین محملم

هر بار نیزه دار، سرت چرخ می دهد

با هر تکانِ نیزه تکان می خورد دلم

**

از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود

زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک

دامن گرفته ام پی رأس تو هر قدم

تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک

**

عمری ندیده است کسی سایه مرا

حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده

شاه نجف کجاست تماشا کند مرا

این آستین کهنه حجاب سرم شده
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

غصه ات دروازه ی ساعات بود


قلب شهر شام در آفات بود

رأس اربابت به روی نیزه بود

دختری محو جمالش مات بود

روز عاشورا حسین دلواپس

لحظه های پر غم فردات بود

لحظه لحظه بر زمین خوردی چرا

چون که خاری داخل پاهات بود

تو نگفتی شمر دون از چه چرا

روی رأس پر ز خون پاهات بود

تو عزیزی و عدویت شد ذلیل

بر لب تو جمله ی هیهات بود

از همه زشتی این مردم چه طور

"ما رأیت " جمله ی زیبات بود

از محرم تا صفر یا زینبا

در تمام روضه ها پیدات بود

ظلم هایی که به تو کردند از

کینه های دوره ی بابات بود

در مصاف عاشق و معشوق هم

کربلا منزل گه و میقات بود

از من بی دل مپرس ای زینبا

قسمت این کودکان خیرات بود؟

سال ها یا زینبا در کربلا

ناله ات گرما ده اصوات بود
تا زمانی که حسین پیش تو بود

در زمین نه بلکه در جنات بود

در تمام راه کوفه، نور دل!

گریه ات سرگرمی اوقات بود

ناله هایت بهر دین مصطفی

از برای ماندن و اثبات بود

نه فقط قلب من و امثال من

از غمت گریان همه ذرات بود

در تنور آتش کوفه سر

این حسینت آیه ی مشکات بود

کشته ی بی سر درون قتلگاه

دید زینب منفصل اجزات بود

معجزه در کربلا بسیار بود

رأس بر نی خود یک از آیات بود

بهر حاجات دل "جعفر" همی

چشم تو دروازه ی حاجات بود
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

بعد از تو گوشواره به دردم نمی خورد


رخت و لباس پاره به دردم نمی خورد

ای آفتاب بر سر زینب طلوع کن

این چند تا ستاره به دردم نمی خورد

نزدیک تر بیا که کمی درد دل کنیم

تنها همین نظاره به دردم نمی خورد

ما را پیاده کن، سرمان سنگ می خورد

این بودن سواره به دردم نمی خورد

چندین شب است منتظر صحبت توام

حرفی بزن، اشاره به دردم نمی خورد

این ها مرا به مجلس خوبی نمی برند

بعد از تو استخاره به دردم نمی خورد

این سنگ ها هنوز حسابم نمی کنند

با این حساب چاره به دردم نمی خورد

این تکه حجم، موی مرا پر نمی کند

پس آستین پاره به دردم نمی خورد
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات


دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات

ترسانده است فاطمه کوچک تو را

خون های جاری از قد و بالای نیزه ات

یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک

باقیش گشته قسمت لب های نیزه ات

با دست خطِ نیزه و خونِ گلوی تو

افتاده است هر قدم امضای نیزه ات

لج کرده است تیزی سر نیزه با سرت

چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات

چرخیده است دیده ناپاکشان به ما

این قوم پست بعد تماشای نیزه ات
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

روشن گر است نالهٔ پشت شرارها


چون آفتاب در همه ی روزگارها

روشن تر است از همهٔ روزها شبش

شب دیدنی ست جلوهٔ شب زنده دارها

خاك رهش بلند که شد "تربت"ش کنید

فرقی نمی کنند تراب نگارها

این است معجزش که دمی معجزه نکرد

از هیچ خلق سر نزد این گونه کارها

این شانه را به هیچ نبی ای نداده اند

که بارها بلند شود زیر بارها

یک ذره از تلألؤ خورشید کم نشد

ذره کجا و جلوه پروردگارها

این دشت با ارادهٔ زینب اداره شد

در دست جبر اوست همه اختیارها

زینب سواره است، اگرچه پیاده است

این ها پیاده اند، همین ها، سوارها

وا کرده است فکر کنم بال خویش را


بیهوده نیست این همه گرد و غبارها

آهش تمام لشگریان را مچاله کرد

از او گرفته اند نسب ذوالفقارها

گیسو اگر شتاب کند گیر می کند

یعنی به نفع نیست همیشه فرارها
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا




سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت

آیه ی والطور روی نیزه ها می بینمت

منبر و رحلت چه شد؟ ای زاده ی ختم رسل

قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت

چشم کور شهر را مبهوت نورت کرده ای

نور رب الـنور روی نیزه ها می بینمت

نیزه از خون گلویت جرعه ای زد، مست شد

خوشه یِ انگور روی نیزه ها می بینمت

زینـبم، مـوسیِ شـبگرد بـیابـان غمت

شمس کوه طور روی نیزه ها می بینمت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

به روی نیزه چگونه تو را نظاره کنم


بخند تا که منم خنده ای دوباره کنم

اگر اجازه دهی لا اقل برای تنت

کمی ز چادر خود را کفن قواره کنم

رسیده وقت نماز و برای قبله نما

به زلف های رهای تو من اشاره کنم

ز ترس دشمن جانی هراس دارم که

به گوش های زخمی طفل تو گوشواره کنم
 
بالا