اشعار کاروان اسرا

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

زینب اگر نبود علی زینتی نداشت

حتی نماز و دعا برکتی نداشت
زینب اگر نبود پس از کشتن حسین
دیگر برای خلق، خدا آیتی نداشت
زینب اگر به وقت، کنار حسین بود
دیگر حسین، ظهر عطش محنتی نداشت
انقدر بر تنشان نیزه و شمشیر می زدند
دیگر حسین فاطمه هم قوتی نداشت
بعد از فرار اهل حرم از خیام خویش
دیگر جمال پاک حسین بهجتی نداشت
گر چه حسین رهبر ذرات عالم است
اما درون شام دگر شوکتی نداشت
بهر دو گوشواره کسی گوش می درید
با ما مگو که مرد عرب سرقتی نداشت
آمد به نزد دخت سه ساله ولی عجیب
جز چند گوشواره دگر حاجتی نداشت
مردان شام همه سیرند و دختری
حتی برای سیری خود ذرتی نداشت
آمد میان گودی و رگهای باب دید
اما برای بوسه زدن جرئتی نداشت
آمد کنار رأس پدر در خرابه ای
اما برای بوسه زدن مهلتی نداشت
رأسی به روی نیزه ز داغی کند سخن
با ما مگو که رأس به نی حرکتی نداشت
انگشت می برید و چقدر او نترس بود
قلب پر از سیاهی او رأفتی نداشت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

ای نفس مطمئنه! فدای تو، زینبت

مثل دو چوب خشک به هم می‏خورد لبت
آیا هلال وقت کمالت رسیده بود؟
کردی خسوف در بر چشمان زینبت
باز از سرود کهف بخوان تا که بشنوم
بر روی نی، تلاوت قرآن هر شبت
از دل نمی‏روی و دلم می‏بری ز دست
ای عشق جانگداز! بگو چیست مذهبت؟
ای جسم پرستاره! به صحرا دگر مخواب
محمل‏نشین شده است در این کوفه، کوکبت
افتاد تا عَلَم ز کف ساقی حرم
بر دوش می‏کشم، عَلَم سرخ مکتبت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا



دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
برفراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
چشمهای خفته در خون شفق را واکنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود وگلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشتر ها چه غمگین وپریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

دل سوزان بود امروز گواه من و تو


کز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو

من به تو دوخته ام دیده تو برمن، از نی

یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو

اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق

چشم تاریخ ندیده ست سپاه من و تو

روی تو ماه من و ماه تو عباس امّا

ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو

آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من تا دانند

که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو

هر دو نستوه چو کوهیم بر سیل امّا

عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو

مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما

بی خبر زآن که غروب ست پگاه من و تو
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

دمی که قافله از کربلا به راه افتاد


شرر به جان فلک زان شرار آه افتاد

چنان شناختن پیکرش شدی مشکل

که نازدانه او هم به اشتباه افتاد

سر تو بر سر نی آنچنان نشانه نور

که دیگر از نظرم آفتاب و ماه افتاد

چنان به خیمه ما حمله برد دشمن تو

که لرزه بر تن اطفال بی گناه افتاد

چگونه تاب بیارم که اندر این صحرا

به جسم بی سر یارم مرا نگاه افتاد
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

می روم با کاروان اما سرِ تو ساربانم


می کِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خسته جانم

هیچکس قادر نبود از پیکرت دورم نماید

گر سرِ بر نیزه ات با من نبود ای مهربانم

خنده ی کمرنگِ لب هایِ به خون آغشته ی تو

می زند فریاد می خواهم کمی قرآن بخوانم

ماهِ تابانم ، مشو دور از کنارم تا نمیرم

ای تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم

گاهی از محمِل که می بینم سَرَت را رویِ نیزه

می خورم حسرت چرا تو اینچنین و من چنانم

جانِ خواهر سروِ بالایی که زینب داشت خَم شد

از غمِ خشکیِ لب هایِ عطشناکت ، کمانم

کاش تا دورانِ (هجران) بگذرد دیگر نمانده

نَه قراری و نَه صبری و نَه طاقت نَه توانم ...
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

والشمس و ضحاها


زآن قافله مفهوم منا پیدا بود

زآن حنجره آیات خدا پیدا بود

از گردش سرها به سر نیزه و چوب

منظومه ی والشمس و ضحی پیدا بود

زینب

آنروز كه آن فتنه به بار آمده بود

خورشید ولا بر سر دار آمده بود

با پای برهنه دشت ها را زینب

دنبال حسین سایه وار آمده بود

كودكان زهرا

آتش چو گرفت در میان دریا

همرنگ كویر شد دهان دریا

از سوز عطش به خویش می پیچیدند

در بین دو نهر ماهیان دریا
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

سرش به نیزه به گل های چیده می ماند


به فجر از افق خون دمیده می ماند

یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا

به نخل سبز ز ماتم تکیده می ماند

میان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلم

به آهویی که ز مردم رمیده می ماند

شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی

به لاله های ز حنجر دریده می ماند

رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است

به آن که رنج نود ساله دیده می ماند

امام صادق حق پشت ناقه ی عریان

به زیر یوغ چو ماه خمیده می ماند

شوم فدای شهیدی که در کنار فرات

به آفتاب به خون آرمیده می ماند

هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟

نگاه تو به دل داغ دیده می ماند

حکایت احد و اشک چشم خونینش

به اختران ز گردون چکیده می ماند
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

راه مانده است و پای آبلهدار

شن و صحرا و خشم قافلهدار
سفر این بار، داغدار و اسیر
آه با دست و پای سلسلهدار
روز، سیلی و تازیانه و زخم
شب، سیاه و بلند و نافلهدار
این طرف جای خالی کودک
آن طرف یک سپاه حرملهدار
سرد و ساکت به شیشه میماند
مُرد آن آسمان چلچلهدار
علقمه مانده شرمسار از خود
میرود کاروان از او گِلهدار
سفر انگار انتهایش نیست
باز راه است و پای آبلهدار
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

نمی گویم ز نوک نیزه با خواهر تکلم کن


نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحم کن

اگرچه غنچه ی بی آب، نشکفد اما

درِ فردوس را بگشا، به روی من تبسم کن

به چشم خارجی ما را تماشا می کند کوفی

به نی قرآن بخوان و رفع این سوء تفاهم کن

اگر بهر نماز شکر می خواهی وضو سازی

ندارم آب، با خاک سر زینب تیمم کن

تو قلب عالمِ امکانی و آگاهی از قلبم

به دریا با نگاه خود بگو، کم تر تلاطم کن

نگه با اختیار و اشک من بی اختیار آید

ز برج نی نظر ای ماه من امشب به انجم کن

اگر چه کاسه ی صبر مرا هم کرده ای لبریز

ز بهر حفظ جان کودکت با او تکلم کن
 
بالا