اشعار کاروان اسرا

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا


کاروان می رفت اما کودکی جا مانده بود
او در آغوش عطش در قلب صحرا مانده بود
گر نمی دانست آیین اسارت را ولی
ناز پرورد اسیران بود، اما مانده بود
هر چه بابا گفت آن شیرین زبان در طول راه
در جواب بی جوابی های بابا مانده بود
یک بیابان غربت و یک کودک بی سر پناه
بی عزیزانش -زبانم لال- تنها مانده بود
بر فراز نیزه ها منظومه ای را دیده بود
سِیر چشم مهر جویش سوی بالا مانده بود
خیزران و چهره گل نسبتی با هم نداشت
چرخ گردون نیز در حل معما مانده بود
سینه آم اتش گرفت از این مصیبت یا حسین
ز آن که دلبندی سه ساله روی شن ها مانده بود
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا




آن شب دلم به شوق رخت پر گرفته بود

جانم ز هجر روی تو آذر گرفته بود

در دشت می وزید نسیم صدای تو

و باز هم دل من و مادر گرفته بود

من دور از تو بودم و افسوس جای من

نیزه سر تو را به روی سر گرفته بود

ای كشته ی فتاده به هامون عزیز تو...

...آن شب دوباره ماتم معجر گرفته بود

در این سفر رباب عجب دل شكسته بود

قنداقه را چه غمزده در بر گرفته بود

در حسرتم هنوز ولی حیف بوسه ها

از پیكر تو نیزه و خنجر گرفته بود

شعری سروده ام به بلندای نیزه ها

اما چه آتشی دل دفتر گرفته بود
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

بر نیزه تکیه دادی تنهاتر از همیشه


با چهره خماری زیباتر از همیشه

بذر ترانه بارید از ابر خطبه هایش

اما زمین دل ها صحراتر از همیشه

سر نیزه ها شنیدند لحن تلاوتش را

امّا محل ندادند، امّا تر از همیشه

سنگی ز جاهلیّت پرتاب شد به سویت

این بار پر گرفتی بالاتر از همیشه

پیشانی ات ترک خورد آیینه موج برداشت

تو قطره قطره گشتی دریاتر از همیشه

انگار حیدری تو مظلوم تر ز دیروز

انگار زینب است او زهراتر از همیشه

معراجِ جمع اضداد، این جاست این که افتاد

مجنون تر از همه وقت لیلاتر از همیشه
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

دیگر چه زینبی؟ چه عزیزی؟ چه خواهری؟!


وقتی نمانده است برایش برادری

تا نیزه ات زدند زمین خورد خواهرت

با تو چه کرده اند در این روز آخری؟!

از صبح یکسره به همین فکر می کنم

وقت غروب می شود این جا چه محشری

این جا همه به فکر غنیمت گرفتن اند

از گوشواره ها بگیر تو تا کهنه معجری

اصلاً کجا نوشته اند که در روز معرکه

در قتلگاه باز شود پای مادری؟!

اصلاً کجا نوشته اند که هنگامۀ غروب

در خیمه گاه باز شود پای لشکری؟!

اصلاً کجا نوشته اند که در پیش خواهری

باید جدا کنند گلوی برادری؟!

من مانده ام چطور تو را غسل می دهند

اصلاً چه غسل دادنی؟ اصلاً چه پیکری؟!

در زیر سم اسب چه می کردی ای حسین؟

از تو نمانده است برایم به جز سری

از روی نیزه سایه ات افتاده بر سرم

ممنونم ای حسین که در فکر خواهری

در کوفه، زینب از تو چه پنهان، تمام کرد...

ای کاش رفته بود سرت جای دیگری
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

آنان که چو لاله ها کفن پوش شدند


از خاطره ها کجا فراموش شدند

از بهر رساندن پیام شهدا

تا کوفه و شام خانه بر دوش شدند

**

آنان که به باغ خون اشارت کردند

کی بر تن خود رختِ اسارت کردند

وقتی که سرِ حسین را می بردند

یک باره همه قصد زیارت کردند
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

به سوی شام و کوفه ام، چه دل شکسته می برند


ببین که زینب تو را، غریب و خسته می برند

همان وجود نازنین، خدای صبر در زمین

تمام رکن قامتش، ز هم گسسته می برند

زیارت تو آمدم، سرت نبود یا حسین

مرا برای دیدن سر شکسته می برند

تو در تنور و کودکان، میان آتش حرم

غم تو و یتیم تو، به دل نشسته می برند

ببین که یک شبه شده، جمال ما همه کبود

ز قتله گاه تو مرا، به دست بسته می برند

سر امیر لشگرت، به نیزه ها نمی نشست

ولی ز بغض و کین سرش، به نیزه بسته می برند

برای کودکان خود، ز گوش کودکان تو

تمام گوشواره ها، به دست بسته می برند
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟


شامیان عید گرفتند به قتل پسرت

سنگ و خاکستر و دشنام و کف و زخم زبان

کوچه کوچه شده مزد زحمات پدرت

بوسه از دور به پیشانی بشکسته بزن

اگر افتد به سر پاکِ حسینت نظرت

شانه بر گیسوی زینب بزن و اشک بریز

گر به دروازۀ ساعات بیفتد گذرت

دیگر از چوب و لب خشک نگویم سخنی

بیش از این نیست روا تا که بسوزد جگرت

زینب و گیسوی خونین؛ به خدا حق داری

عوض اشک اگر خون رود از چشم ترت

چون مه نیمه درخشد به کنار خورشید

سر عباس که خود هست حسین دگرت

مادر زینب! از زینب مظلومه بپرس

دخترم! در ملاء عام چه آمد به سرت؟

یا محمّد بنگر حق ذوی القربی را

کشت اولاد تو را امت بیدادگرت

"میثم!" از بس سخن از سوز جگر میگویی

شعر تو در نفس سوخته گشته شررت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

مردم دون آتشی افروختند

خیمه ها در آتش کین سوختند
بلبلی بال و پرش آتش گرفت
از جفا چشم ترش آتش گرفت

خواهری سوی برادر می دوید
دید مردی سر ز آقا می برید
دختری شیون کنان مو می درید
تا که دشمن سر ز بابا می برید
دختری دیگر به بابا راز گفت
روضه های قلب خود را باز گفت
ای پدر آبت ندادند ای پدر
نیزه بر رأست نهادند ای پدر
ای پدر انگشت و انگشتر کجاست
من ندارم باور این رأس شماست
ای پدر لب تشنه جان دادن بد است
روی صحرا بی سر افتادن بد است
ای پدر رأست به نزد نیزه هاست
نوک نیزه با رگانت آشناست
شمس بر نیزه بتاب از نوک نی
لب گشا و ده جواب از نوک نی
گو چرا ما را به هر دم می زنند؟
رنگ نیلی روی شبنم می زنند
کربلا را غمسرا دیدم پدر
لاله ها از باغ تو چیدم پدر
گلشن باغ رخت خونی شده
قصه ات لیلا و مجنونی شده
ابر چشمم بهر تو سیلای گشت
حنجرت از خنجری سیراب گشت
بادهای آسمان نوحه گرند
محو چشمان تو ای خونی سرند
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

میاد از سمت افق صدای زنگ قافله


روی صحرا میشینه، رد قشنگ قافله

می رسن به جایی که آسمونش رنگ دیگه ست

پیش نهرش یه نیستون با یه آهنگ دیگه ست

میان از اسبا پایین مردا، زنا، دخترکا

که تو باغ دلشون پر میزنن شاپرکا

یه عَلم دست یه مَرده که داره صورت ماه

دو حماسه روی ابرو، دو غزل پشت نگاه

(پا میشن سینه زنا، سنگین و آروم میزنن)

دخترا حلقه زیر خیمهی خانوم میزنن

چرا امشب آسمون مشکیتره؟ عمه خانوم!

روی شنها عمو خوابش نبره، عمه خانوم!

پدر امشب چرا خار از تو زمین در میاره؟

چرا قنداقهی نو پهلوی مادر میذاره؟

مردا با زمزمههاشون شبو روشن میکنن

با گل خندههاشون خیمه رو گل شن میکنن

شب آخر، عطشو رو لب عاشق، کی دیده؟

خنده و داغو با هم روی شقایق، کی دیده؟

صب شد و آسمون انگار که یه حال دیگه داشت

عشق از قلبای عاشق یه سوال دیگه داشت

نمِ اشکای یه خواهر زمینو آب پاشی کرد

یه برادر با دو دستش تو افق نقاشی کرد

(نوحه خون دم میگیره، آسمونو غم میگیره

توی این صحرا عجب بارونی نم نم میگیره)

حالا تنها یه نفر مونده تو اون عصر کبود

یه مسافر، یه سفر مونده تو اون عصر کبود

میره با اسب سفیدش یه سواری که نگو

با لب تشنه و چشمای خماری که نگو

می گه من رازِ ... ولی هلهله بر پا میکنن

میگه من نورِ ... ولی خورشید و حاشا میکنن

میگه من زینت دوشِ ... تیرا مهلت نمیدن

میگه من خاطرهی ... ، شمشیرا مهلت نمیدن

دشت یک مرتبه ساکت شد و آوایی نداشت

نهر خشکش زده بود، آسمونم نایی نداشت

اون زن بالا بلندی که اومد، خم شد و رفت

دختر خنده به لب، سایهی ماتم شد و رفت

(نوحه خون رفته بود و سینه زنا خسته بودن

دل به آوایی که از دور میومد بسته بودن)
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار کاروان اسرا

دستان باد موی تو را شانه كرده است


خون بر دل پیاله و پیمانه كرده است

بالای نیزه چشمه ی نوری دمیده از

زخمی كه بر جبین تو كاشانه كرده است

رگهای حنجر تو به گودال قتلگاه

با دوست، گفتگوی صمیمانه كرده است

ذبحت عظیم بود و زبان مرا برید

حالا ببین چه با دلِ دردانه كرده است

چشمان پر زخون علمدار، روی نی

با دختری وداع غریبانه كرده است

از آتش خیام حرم دشت روشن است

این شعله ها چه با گل و پروانه كرده است

باور نمی كنم به خدا باغ لاله را

دست عدو شبیهِ به ویرانه كرده است

بادِ خزان چه حمله ی نامردمانه ای

بر غنچه های كوچك گل خانه كرده است

زینب شبیه پیرزن قد خمیده ایست

كز دوری تو موی پریشانه كرده است

حالا كه نام دخت علی بر لبم نشست

غم های عالمی به دلم لانه كرده است

هر روز و هر كجا كه به بن بست می رسم

دل را نصیب رزق كریمانه كرده است

گاهی دلم برای حرم تنگ می شود

شاید هوای مستی میخانه كرده است

باران چه با زمین عطشناك می كند؟

عشق حسین(ع) با من دیوانه كرده است
 
بالا