اصحاب اهل بیت علیه السلام

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

شن های سوزان

img.tebyan.net_big_1388_11_18514696237817931253191441013213193223221.jpg


مؤلف کتاب سیرة المصطفی می‎نویسد:(1) زمان اسلام آوردن ابوذر و عمار بن یاسر به یکدیگر نزدیک بود و هر دوی آنها در همان روزهای نخست و آغاز دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، یعنی روزهای پنهانی دعوت، در خانه ارقم بن أبی ارقم(2) به آن حضرت ایمان آوردند و آن روزهایی بود که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پیروان خود را به صبر و بردباری در برابر آزار مشرکان دعوت می‎فرمود.
و سپس در شرح حال عمار و پدر و مادرش می‎نویسد:
وی در اصل اهل یمن بود که پدرش یاسر بن عامر با دو برادرش؛ حارث و مالک پسران دیگر عامر به دنبال برادر گمشده دیگرشان که خبری از وی نداشتند؛ به مکه آمدند. ولی او را نیافته و حارث و مالک باز گشتند اما یاسر و پدرش در مکه مانده و چون غریب بودند با ابوحذیفة بن مغیرة که از قبیله بنی مخزوم بود هم پیمان شده و جزء هم‎پیمانان و موالیان ایشان در آمدند.
ابوحذیفه، کنیز خود سمیه دختر خیاط را به همسری یاسر در آورد و سپس آن کنیز را آزاد کرد و خداوند پس از این ازدواج، عمّار را به آن دو عنایت فرمود.

عمار و شکنجه ها
پس از آن که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) به رسالت مبعوث گردید خاندان یاسر از نخستین کسانی بودند که به آن حضرت ایمان آورده و با کمال اخلاص در ایمان خود پایداری کرده و در برابر انواع شکنجه‎ها پایداری و مقاومت نمودند.
پسر عمار یعنی محمد بن عمار داستان اسلام آوردن پدرش را از خود او اینگونه نقل کرده که عمار گفت: روزی که به منظور ایمان آوردن به رسول خدا به سمت خانه ارقم رفتم، صهیب بن سنان را بر در خانه دیدم که برای اجازه ورود چشم براه است، از او پرسیدم:
چه می‎خواهی؟ گفت: می‎خواهم به نزد محمد (صلی الله علیه و آله) بروم تا سخنش را بشنوم. به او گفتم: من نیز به همین منظور آمده‎ام.
پس از آن به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته و آن حضرت اسلام را بر ما عرضه کرد و ما ایمان آوردیم و آن روز را تا شب نزد آن بزرگوار ماندیم و چون شب شد از آنجا بیرون رفته و اسلام خود را از ترس مشرکان پنهان می‎داشتیم ... .
پس از آن که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) به رسالت مبعوث گردید خاندان یاسر از نخستین کسانی بودند که به آن حضرت ایمان آورده و با کمال اخلاص در ایمان خود پایداری کرده و در برابر انواع شکنجه‎ها پایداری و مقاومت نمودند.​

مؤلف مزبور سپس می‎نویسد: وقتی داستان اسلام آوردن عمار و پدر و مادرش و دیگر موالیان و مستضعفان آشکار گردید؛ قرشیان تصمیم بر شکنجه و فشار آنها را گرفتند تا عبرتی برای دیگران باشد، و به همین جهت ابوجهل و جمعی از مشرکین به خانه یاسر آمده و آنجا را به آتش کشیدند و عمار و پدر و مادرش را نیز به زنجیر کشیده و جلو انداخته و با سر نیزه و تازیانه به سوی محله «بطحاء»(3) در مکه، سوق دادند و در آنجا آنها را چندان زدند که خون از بدنشان جاری شد، آنگاه آتش‎هایی را افروخته و بر سینه و دست و پای ایشان قرار دادند و سپس سنگ‎های سخت و سنگینی روی سینه‎شان گذاردند... و به همین ترتیب انواع شکنجه‎ها را بر ایشان وارد ساختند و آنها تحمل می‎کردند، و چنان شد که روزی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از کنار محله «بطحاء» عبور کرد و عمار و پدر و مادرش را که تحت شکنجه مشرکان و زیر تازیانه و آتش بودند؛ دید که جلادان دشمن روی سینه هر کدام سنگی گذارده و همچنان زیر آفتاب سوزان مکه تحمل آن شکنجه‎های سخت را می‎کردند .
در این وقت رسول خدا برای نجات آنها دعا کرده و به بهشت مژده‎شان داد.(4)
img.tebyan.net_big_1388_11_37195771605712717143133136811116676243137.jpg

و آنگاه به عمار فرمود: «تقتلک الفئة الباغیة»؛ گروه ستمکار تو را خواهند کشت! چنانچه در مناسبت‎های دیگری نیز این خبر را به عمار می‎داد.
در اینجا صدای «سمیه» مادر عمار بلند شده به رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) عرض کرد:
«اشهد انک رسول الله و ان وعدک الحق»؛ گواهی می‎دهم که براستی تو رسول خدا هستی و براستی که وعده‎ات حق و مسلم است.
و به دنبال این سخنان، جلادان بر سر آنها می‎ریختند و شکنجه ایشان را تکرار می‎کردند تا وقتی که آنان به حال غشوه می‎افتادند و از حال می‎رفتند و پس از آن که به هوش می‎آمدند دو باره همان وضع را تکرار می‎کردند، و آنها نیز شکنجه‎ها را تحمل کرده و ذکر خدا را بر زبان جاری می‎کردند.
تا این که خشم ابوجهل نسبت به ایشان زیاد شده و بر سر سمیه فریاد زد: که باید خدایان ما را به نیکی یاد کنی و محمد را به زشتی نام بری یا این که کشته خواهی شد؟! سمیه گفت:
«بؤسا لک و لآلهتک»؛ مرگ بر تو و خدایانت!
در اینجا بود که ابوجهل او را مهلت نداده و نخست لگد خود را بر شکم آن زن با ایمان زد و سمیه نیز او و خدایانش را دشنام می‎داد که ناگاه ابوجهل با حربه‎ای که در دست داشت به شرمگاه سمیه زد و همچنان این عمل وحشیانه و شرم‎آور خود را ادامه داد تا آن که سمیه در زیر آن رفتار ناهنجار و شکنجه شرمگین از دنیا رفت و نام آن زن با ایمان به نام نخستین شهید در راه رسالت پیامبر اسلام در تاریخ ثبت گردید.
ابوجهل پس از این که سمیه را به شهادت رسانید به سراغ شوهرش یاسر رفت و او را که با بدن برهنه به زنجیر کشیده بودند زیر ضربات لگد خود گرفت و آنقدر لگد به شکم او زد که او نیز به شهادت رسید.
در این وقت به سراغ عمار آمدند و با وحشیگری بی نظیری شروع به شکنجه دادن او کردند و بالاخره عمار برای نجات از دست آن وحشیان تاریخ ناچار شد خدایان آنها را به نیکی یاد کند و آنچه از او خواستند بر زبان جاری سازد تا آنها او را آزاد کردند، و عمار پس از این ماجرا گریان به نزد رسول خدا آمد و آن حضرت او را در شهادت پدر و مادرش تسلیت گفت ولی عمار همچنان می‎گریست و از سخنانی که به منظور رهایی خود گفته بود سخت ناراحت بود،
رسول خدا به او فرمود: «کیف تجد قلبک یا عمار»؛ دلت را چگونه یافتی؟
عرض کرد: «انه مطمئن بالایمان یا رسول الله»؛ ای رسول خدا دلم به ایمان محکم و مطمئن است! فرمود: پس ناراحت نباش و باکی بر تو نیست و اگر از این پس نیز تو را تحت شکنجه و فشار قرار دادند باز هم همین گونه رفتار کن که درباره‎ات آیه نازل شده است: «الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان» (نحل/106)
از بلاذری نقل شده که عمار برادری نیز داشت به نام عبدالله که او را نیز پس از پدر و مادر به شهادت رسانده و کشتند.(5) و در کتاب «الاصابة» ابن حجر عسقلانی آمده است که چون ابوجهل در جنگ بدر به دست مسلمانان به قتل رسید، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به عمار فرمود: «قتل الله قاتل ابیک»! (6) خداوند قاتل پدرت را کشت!

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان



1- سیرة المصطفی، ص 143 .
2- ارقم بن ابی ارقم از مسلمانان صدر اسلام است که به گفته ابن اثیر جرزی در اسدالغابة دوازدهمین نفری بود که مسلمان شد و خانه‎اش در پایین کوه صفا قرار داشته و چون رسول خدا و مسلمانان اندکی که به او ایمان آورده بودند از آزار مشرکان بیمناک گشتند به خانه او پناه برده و در آنجا پنهان شدند تا وقتی که عدد آنها به چهل نفر رسیده و نیرویی پیدا کردند از آنجا خارج گشتند.
3- بطحاء به مسیل و جلگه‎ای گفته می‎شود که در اثر جریان سیل پر از شن و ماسه شده و در مکه چنین جایگاهی بوده که به «بطحاء مکه» معروف گشته است.
4- و متن گفتار رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که در کتاب‎ها ذکر شده این بود که می‎فرمود: «صبرا آل یاسر موعدکم الجنة.»
5- قاموس الرجال، ج 10، ص 458 .
6- الاصابة ج 4 ص 327.
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

درخششی در مِه
نخستین گامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پس از ورود به مدینه برداشت، بنای مسجد بود. عمار در ساختن آن بیش از همه زحمت می‎کشید و به تنهایی کار چند نفر را انجام می‎داد. صداقت و تعهد او به اسلام سبب شده بود که دیگران او را بیش از تواناییش به کار وادار کنند. روزی عمار شکایت آنان را به حضور پیامبر برد و گفت: این گروه مرا کشتند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) در آن هنگام کلام تاریخی خود را گفت که در قلوب همه حاضران نشست، فرمود:
«انک لن تموت حتی تقتلک الفئة الباغیة الناکبة عن الحق، یکون آخر زادک من الدنیا شربة لبن»(1)؛ تو نمی‎میری تا وقتی که گروه ستمگر و منحرف از حق تو را بکشد. آخرین توشه تو از دنیا جرعه‎ای شیر است.
این سخن در میان یاران پیامبر منتشر شد و سپس دهان به دهان انتقال یافت و عمار از همان روز در میان مسلمانان مقام موقعیت خاصی پیدا کرد، بالاخص که پیامبر(صلی الله علیه و آله) او را به مناسبت‎هایی می‎ستود.
در نبرد صفین انتشار خبر شرکت عمار در سپاه امام علی(علیه‎السلام) دل‎های فریب خوردگان سپاه معاویه را لرزاند و برخی را بر آن داشت که در این مورد به تحقیق بپردازند.

 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

عمار و فئه باغیه
عمار در هنگامی که تصمیم گرفت گام به میدان نهد در میان یاران امام علی(علیه‎السلام) برخاست و سخن خود را چنین آغاز کرد: بندگان خدا، به نبرد قومی برخیزید که انتقام خون کسی را می‎خواهند که به خویش ستم کرد و بر خلاف کتاب خدا حکم نمود و او را گروه صالح، منکر تجاوز، امر به معروف کشتند. ولی گروهی که دنیای آنان در قتل او به خطر افتاد زبان به اعتراض گشودند و گفتند که چرا او را کشتند. در پاسخ گفتیم که به سبب کارهای بدش کشته شد. گفتند: او کار خلافی انجام نداد! آری، از نظر آنان، عثمان کاری بر خلاف انجام نداد. دینارها در اختیار آنان نهاد و خوردند و چریدند. آنان خواهان خون او نیستند، بلکه لذت دنیا را چشیده‎اند و آن را دوست دارند و می‎دانند که اگر در چنگال ما گرفتار شوند از آن خوردنی‎ها و چریدنی‎ها باز خواهند ماند. خاندان امیه در اسلام پیشگام نبوده‎اند تا از این جهت شایسته فرمانروایی باشند. آنان مردم را فریفتند و ناله «امام ما مظلومانه کشته شد» سر دادند تا بر مردم ظالمانه حکومت و سلطنت کنند. این حیله‎ای است که از طریق آن به آنچه که می‎بینید رسیده‎اند. اگر چنین خدعه‎ای به کار نمی‎بردند دو نفر هم با آنان بیعت نمی‎کرد و به یاریشان برنمی‎خواست.(2)
عمار این سخنان را گفت و به سوی میدان روانه شد و یاران او به دنبالش به راه افتادند. وقتی خیمه عمروعاص در چشم‎انداز او قرار گرفت و فریاد برداشت که: دین خود را در مقابل حکومت مصر فروختی. وای بر تو، این نخستین بار نیست که بر اسلام ضربه زدی. و چون چشم او به قرارگاه عبید الله بن عمر افتاد فریاد زد: خدا تو را نابود سازد. دین خود را به دنیای دشمن خدا و اسلام فروختی. وی در پاسخ گفت: نه، من قصاص خون شهید مظلوم را می‎خواهم.
عمار گفت: دروغ می‎گویی. به خدا سوگند، می‎دانم که تو هرگز خواهان رضای خدا نیستی. تو اگر امروز کشته نشوی فردا می‎میری. بنگر که اگر خدا بندگان خود را با نیت آنان کیفر و پاداش دهد نیت تو چیست. (3)
پیامبر(صلی الله علیه و آله) در آن هنگام کلام تاریخی خود را گفت که در قلوب همه حاضران نشست، فرمود: «انک لن تموت حتی تقتلک الفئة الباغیة الناکبة عن الحق، یکون آخر زادک من الدنیا شربة لبن»(1)؛ تو نمی‎میری تا وقتی که گروه ستمگر و منحرف از حق تو را بکشد. آخرین توشه تو از دنیا جرعه‎ای شیر است.


آنگاه، در حالی که گرداگرد او را یاران علی(علیه‎السلام) گرفته بودند، گفت: خدایا تو می‎دانی که اگر بدانم رضای تو در این است که خود را در این دریا بیفکنم می‎افکنم. اگر بدانم رضای تو در این است که لبه شمشیر را بر شکم قرار دهم و بر آن خم شوم که از آن طرف به در آید چنین خواهم کرد. خدایا می‎دانم و مرا آگاه ساختی که امروز عملی که تو را بیش از هر چیز راضی سازد جز جهاد با این گروه نیست، و اگر می‎دانستم که جز این عمل دیگری هست آن را انجام می‎دادم. (4)
واکنش شرکت عمار در سپاه امام علی علیه‎السلام
شخصیت عمار و سوابق انقلابی او امری نبود که بر اهل شام پوشیده باشد. گفته پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) در باره او عالمگیر شده بود. آنچه بر مردم شام تا حدودی پوشیده بود شرکت عمار در سپاه امام بود. وقتی خبر شرکت احتمالی او در سپاه علی(علیه‎السلام) به درون سپاه شام نفوذ کرد، کسانی که تحت تاثیر تبلیغات مسموم معاویه قرار گرفته بودند در صدد تحقیق بر آمدند. یکی از این افراد شخصیت معروف یمنی ذوالکلاع بود که در بسیج کردن قبایل حمیری به سود معاویه فوق العاده مؤثر بود. اکنون نور حق بر قلب او تافته بود و می‎خواست حقیقت را دریابد. لذا تصمیم گرفت با ابونوح، یکی از سران قبیله حمیر، که در کوفه سکنی داشت و در سپاه امام شرکت کرده بود، تماس بگیرد. از این جهت، ذوالکلاع خود را به صف مقدم سپاه معاویه رسانید و از آنجا فریاد زد:
می‎خواهم با ابو نوح حمیری از تیره کلاع سخن بگویم. ابونوح با شنیدن این فریاد جلو آمد و گفت: تو کیستی؟ خود را

معرفی کن.
ذوالکلاع: من ذوالکلاعم. درخواست می‎کنم نزد ما بیا.
ابونوح: به خدا پناه می‎برم که تنها به سوی شما بیایم، مگر با گروهی که در اختیار دارم.
ذوالکلاع: تو در پناه خدا و رسول او و در امان ذوالکلاع هستی. من می‎خواهم در باره موضوعی با تو سخن بگویم. از این رو، تنها از صف بیرون بیا و من نیز تنها بیرون می‎آیم و در میان دو صف با هم سخن می‎گوییم.
هر دو از صفوف خود جدا شدند و در میان دو صف با هم به مذاکره پرداختند.
ذوالکلاع: من به این جهت تو را دعوت کردم که در گذشته (در دوران حکومت عمر بن الخطاب) از عمروعاص حدیثی شنیده‎ام.
ابو نوح: آن حدیث چیست؟
ذوالکلاع: عمروعاص گفت که رسول خدا فرمود: اهل شام و اهل عراق با هم روبرو می‎شوند، حق و پیشوای هدایت در یک طرف است و عمار نیز با آن طرف خواهد بود.
ابونوح: به خدا سوگند که عمار با ماست.
ذوالکلاع: آیا در جنگ با ما کاملا مصمم است؟
ابونوح: بلی، سوگند به خدای کعبه که او در نبرد با شما از من مصممتر است. و اراده شخص من این است که ای کاش همه شما یک نفر بودید و همه را سر می‎بریدم و پیش از همه از تو آغاز می‎کردم، در حالی که تو فرزند عموی من هستی.
ذوالکلاع: چرا چنین آرزویی داری، در حالی که من پیوند خویشاوندی را قطع نکرده‎ام و تو را از اقوام نزدیک خود می دانم و دوست ندارم تو را بکشم.
ابونوح: خدا در پرتو اسلام یک رشته از پیوندها را بریده و افراد از هم گسسته را به هم پیوند داده است. تو و یاران تو پیوند معنوی خود را با ما گسسته‎اید. ما بر حق و شما بر باطل هستید، به گواه این که سران کفر و احزاب را یاری می‎کنید.
ذوالکلاع: آیا آماده‎ای که با هم به درون صفوف شام برویم؟من به تو امان می‎دهم که در این راه نه کشته شوی و نه چیزی از تو گرفته شود و نه ملزم به بیعت گردی، بلکه هدف این است که عمروعاص را از وجود عمار در سپاه علی آگاه سازی، شاید خدا میان دو لشکر صلح و آرامش پدید آورد.
ابونوح: من از مکر تو و یاران تو می‎ترسم.
ذوالکلاع: من ضامن گفتار خود هستم.
ابونوح رو به آسمان کرد و گفت: خدایا تو می‎دانی که ذوالکلاع چه امانی به من داد. تو از آنچه در دل من است آگاه هستی؛ مرا حفظ کن. این را گفت و با ذوالکلاع به سوی سپاه معاویه گام برداشت. وقتی به مقر عمروعاص و معاویه نزدیک شد مشاهده کرد که هر دو مردم را به جنگ تحریک می‎کنند.
ذوالکلاع رو به عمروعاص کرد و گفت: آیا مایلی با مردی خردمند و راستگو در باره عمار یاسر مذاکره کنی؟
عمروعاص: آن شخص کیست؟
ذوالکلاع اشاره به ابونوح کرد و گفت: او پسر عموی من و از اهل کوفه است.
عمروعاص رو به ابونوح کرد و گفت: من در چهره تو نشانه‎ای از ابوتراب می‎بینم.
آیا آماده‎ای که با هم به درون صفوف شام برویم؟من به تو امان می‎دهم که در این راه نه کشته شوی و نه چیزی از تو گرفته شود و نه ملزم به بیعت گردی، بلکه هدف این است که عمروعاص را از وجود عمار در سپاه علی آگاه سازی، شاید خدا میان دو لشکر صلح و آرامش پدید آورد.

ابونوح: بر من نشانه‎ای از محمد(صلی الله علیه و آله) و یاران اوست و بر چهره تو نشانه‎ای از ابوجهل و فرعون است. در این هنگام ابوالاعور، یکی از فرماندهان سپاه معاویه برخاست و شمشیر خود را کشید و گفت: این دروغگو را که نشانه‎ای از ابوتراب بر او هست باید بکشم که تا این حد جرات دارد که در میان ما به ما دشنام می‎دهد.
ذوالکلاع گفت: سوگند به خدا، اگر دست به سوی او دراز کنی بینی تو را با شمشیر خرد می‎کنم. این مرد پسر عموی من است و با امان من وارد این جرگه شده است. او را آورده‎ام تا شما را در باره عمار، که پیوسته پیرامون آن به جدال برخاسته‎اید، آگاه سازد.
عمروعاص: تو را به خدا سوگند می‎دهم که راست بگویی. آیا عمار یاسر در میان شماست.
ابونوح: پاسخ نمی‎گویم مگر این که از علت این سؤال آگاه گردم. در حالی که گروهی از یاران پیامبر با ما هستند که همگی در نبرد با شما مصمم‎اند.
عمروعاص: از پیامبر شنیدم که عمار را گروه ستمگر می‎کشد و بر عمار شایسته نیست که از حق جدا گردد و آتش بر او حرام است.
ابونوح: به خدایی که جز او خدایی نیست سوگند که او با ماست و او بر قتال با شما آماده است.
عمروعاص: او آماده نبرد با ماست؟!
ابونوح: بلی، سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست که در نبرد جمل به من گفت که ما بر اصحاب جمل پیروز می‎شویم و دیروز به من گفت: اگر شامیان بر ما هجوم بیاورند و ما را به سرزمین «هجر» برانند دست از نبرد بر نمی‎داریم، زیرا می‎دانیم که ما بر حق و آنان بر باطلند و کشتگان ما در بهشت و کشتگان آنان در دوزخ‎اند.
عمروعاص: می‎توانی کاری انجام دهی که من با عمار ملاقات کنم؟

ابونوح: نمی‎دانم، ولی کوشش می‎کنم که این ملاقات انجام بگیرد. از این جهت، از آنان جدا شد و در میان سپاه امام به سوی نقطه‎ای که عمار در آنجا بود رهسپار گردید و سرگذشت خود را از آغاز تا پایان برای او شرح داد و افزود که یک گروه دوازده نفری که عمروعاص یکی از آنهاست می‎خواهند با تو ملاقات کنند.
عمار آمادگی خود را برای ملاقات اعلام کرد. سپس گروهی که همگی سواره نظام بودند به آخرین نقطه از سپاه امام حرکت کردند و مردی به نام عوف بن بشر از گروه عمار جدا شد و خود را به قلمرو سپاه شام رسانید و با صدای بلند گفت: عمروعاص کجاست؟ گفتند: اینجاست. عوف جایگاه عمار را نشان داد.
عمرو درخواست کرد که عمار به سوی شام حرکت کند. عوف پاسخ داد که از حیله و خدعه شما در امان نیست. سرانجام قرار شد که هر دو نفر، در حالی که آن دو را گروهی حمایت کنند، در میان دو خط به مذاکره بپردازند، هر دو گروه به سوی نقطه مورد توافق حرکت کردند ولی احتیاط را از دست ندادند و به هنگام پیاده شدن دست‎هایشان در حمایل شمشیرها قرار داشت. عمرو، به هنگام دیدار عمار، با صدای بلند به گفتن شهادتین آغاز کرد تا از این طریق علاقه خود را به اسلام ابراز دارد.
ولی عمار فریب او را نخورد و فریاد کشید: ساکت شو، تو در حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله) و پس از او، آن را ترک کردی، اکنون چگونه به آن شعار می‎دهی؟ عمروعاص با بی شرمی گفت: عمار، ما برای این مسئله نیامده‎ایم. من تو را مخصل‎ترین فرد در این سپاه یافتم و خواستم بدانم که چرا با ما جنگ می‎کنید، در حالی که خدا و قبله و کتاب همه ما یکی است.
عمار پس از گفتگوی کوتاهی گفت: پیامبر(صلی الله علیه و آله) به من خبر داده است که من با پیمان‎شکنان و منحرفان از راه حق نبرد خواهم کرد. با پیمانشکنان نبرد کردم و شما همان منحرفان از راه حق هستید و اما نمی‎دانم خارجیان از دین را درک می‎کنم یا نه. سپس رو به عمرو کرد و گفت: ای عقیم، تو می‎دانی که پیامبر در باره علی گفت که: «من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه.»
مذاکرات هر دو گروه، پس از گفتگویی پیرامون قتل عثمان به پایان رسید و هر دو از هم فاصله گرفتند و به مراکز خود بازگشتند. (5)
از این ملاقات روشن شد که آنچه که عمروعاص نمی‎خواست کسب آگاهی از شرکت عمار در سپاه امام بود، زیرا او سران سپاه علی(علیه‎السلام) را به خوبی می‎شناخت و لذا به تسلیم در برابر منطق عمار به جدال و جنجال پرداخت و مسئله قتل عثمان را به میان کشید تا از او اقرار بگیرد که در قتل خلیفه دست داشته است و از این طریق شامیان ناآگاه را به شورش وادارد. البته معاویه و عمروعاص شانس آوردند که ذوالکلاع قبل از عمار به قتل رسید، چه اگر بعد از شهادت عمار یاسر او زنده بود دیگر عمروعاص نمی توانست با حرفهای بی اساس خود او را فریب دهد و خود او در میان سپاه شام مشکل بزرگی برای معاویه و عمروعاص می‎شد.
لذا پس از کشته شدن ذوالکلاع و شهادت عمار یاسر، عمروعاص خطاب به معاویه گفت: من نمی‎دانم به قتل کدام یک از آن دو باید خوشحال شوم، به قتل ذوالکلاع یا عمار یاسر؟ به خدا قسم اگر ذوالکلاع بعد از قتل عمار یاسر زنده می‎بود تمام اهل شام را به جانب علی(علیه السلام) باز می‎گرداند. (6)
1- این حدیث را که یکی از اخبار غیبی پیامبر است محدثان و تاریخنگاران نقل کرده‎اند و سیوطی در کتاب خصایص بر تواتر آن تصریح کرده است و مرحوم علامه امینی در الغدیر(ج 9، صص 22- 21) مدارک آن را یاد آور شده است. نیز تاریخ طبری، ج 3، جزء6، ص 21/ کامل ابن اثیر، ج 3، ص 157.
2- کامل ابن اثیر، ج 3، ص 157/ وقعه صفین، ص 319/ تاریخ طبری، ج 3، جزء6، ص 21.
3- وقعه صفین، ص 336/ اعیان الشیعة، ج 1، ص 496، طبع بیروت.
4- تاریخ طبری، ج 3، جزء6، ص 21/ کامل ابن اثیر، ج 3، ص 157/ وقعه صفین، ص 320.
5- وقعه صفین، صص 336- 332/ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 8، صص 22-16.
6- کامل ابن اثیر، ج 3، ص 157.
منبع: کتاب «فروغ ولایت»، استاد جعفر سبحانی
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

همچو سلمان در مسلمانی بکوش

به مناسبت هشتم ماه صفر، وفات جناب سلمان فارسی
img.tebyan.net_big_1388_11_2442107315217849140104115214192948764135218.jpg



چون علی در عالــــم مـــردانـــگیخرد شو تا شـــاه مـــردانت کنند
همچو سلمان در مسلمانی بکوشای مسلمان تا که سلمانت کنند
حسینی جوهری


سلمان در شگفت است
«از شش چیز در شگفتم: سه چیز آن مرا میخنداند و سه چیز دیگر به گریهام میاندازد. آن سه چیز که مرا به گریه میاندازد: جدایی از دوستان محمد(ص)، هراس و وحشت قیامت و ایستادن در پیشگاه خدای عزّوجلّ است.
و اما آن سه چیزی که مرا به خنده وا میدارد: یکی کسی است که در پی دنیاست، حال آنکه مرگ در پی اوست؛ دیگری کسی که در غفلت به سر میبرد، حالآنکه از او غافل نیستند؛ یعنی، خداوند ناظر اعمال اوست و سومی کسی که دهانش به خنده باز میشود، در صورتی که نمیداند آیا خداوند از او خشنود است یا ناخشنود».[1]

سه چیز مرا به گریه می اندازد: جدایی از دوستان پیامبر خدا (ص)، هراس و وحشت قیامت و ایستادن در پیشگاه خدای بزرگ.​


درس فروتنی
رفتار سلمان، چنان متواضعانه و زندگیاش چنان ساده بود که غریبهها، هرگز درنمییافتند که او حاکم شهر است. روزی سلمان، در راه میرفت. مردی را دید که از شام میاید و بار خرما و انجیر به دوش دارد. مرد شامی که از به دوش کشیدن بار سنگین، خسته شده بود، با دیدن سلمان که ظاهری ساده و فقیرانه داشت، به خیال اینکه او باربر است، صدایش کرد تا در رساندن بار به مقصد، به او کمک کند و اجرتی بگیرد.
سلمان بار را به دوش گرفت و همراه مرد شامی به راه افتاد. مردم در برخورد با سلمان سلام میکردند و از او به عنوان امیر یاد میکردند و عدهای به سرعت به طرف سلمان آمدند تا بار را از او بگیرند. مرد غریب شامی که تازه فهمیده بود این عابر و رهگذر، امیر مدائن، سلمان فارسی است، با وحشت و خجالت و عذرخواهی فراوان برای گرفتن بار از امیر، پیش آمد، ولی سلمان قبول نکرد و گفت: «باید بار را تا مقصد برسانم!...».
آنگاه فرمود: «در این حمل بار سه ویژگی وجود دارد و به همین سبب من این بار را برایت حمل کردم. نخست اینکه کبر را از من دور میکند دوم اینکه یکی از مسلمانان را در مورد حاجتی که داشته یاری کردهام و سوم اینکه اگر من این بار را برایت نمیآوردم، ممکن بود فرد دیگری که از من ضعیفتر است، ناگزیر شود این بار را حمل کند».[2]

img.tebyan.net_big_1383_12_216115357320322718670226134529118514076.jpg

آرامگاه سلمان فارسی
آرامگاهش کنار طاق کسری در شهر مدائن عراق، در 5 فرسخی بغداد است. در دوره حکومت بعثیها، بسیاری از نامهای تاریخی، از جمله سلمان فارسی را به سلمان پاک تغییر دادند. صدام این لقب را به او داد؛ یعنی، او با اسلام آوردن و عرب شدن از آلودگی مجوسی و فارسی پاک شدهاست. آرامگاه او بنام «حی سلمان باک» معروف است. حرم او طی اقدامات تروریستی به دنبال هتک حرمت حرم ائمه اطهار (ع) سامرای عراق مورد اصابت خمپاره قرار گرفت.
دو خبر مرتبط با جناب سلمان فارسی:
1- کنگرهی سلمان فارسی برگزار می شود
دبیرخانه کنگره بینالمللی سلمان فارسی از برگزاری این کنگره در نیمه دوم اسفند ماه سال 1388 در شهر تاریخی کازرون، زادگاه سلمان فارسی، خبر داده بود. ولی طی اعلام روابط عمومی دبیر خانه كنگره، به منظور ایجاد فرصت بهتر برای محققین و پژوهشگران داخلی و خارجی، برگزاری این كنگره به اسفند ماه سال آینده موكول شده است.
همچنین کتابشناسی و مرجعشناسی حضرت سلمان فارسی که به روایات و اسناد مختلف درباره این شخصیت پرداخته است نیز تهیه شده و در این همایش به علاقه مندان ارایه خواهد شد. علاقمندان جهت دریافت اطلاعات بیشتر به سایت این کنگره به آدرس www.salmancongress.ir مراجعه نمایند.
2- تولید مجموعه تلویزیونی «سلمان فارسی»
جام جم آنلاین: مرتضی میرباقری معاون سیمای سازمان صدا وسیما از تولید مجموعه تلویزیونی «سلمان فارسی» در سال آینده خبر داد و یكی از نامزدهای كارگردانی این پروژه را داوود میرباقری دانست.

تنظیم: گروه دین و اندیشه - مهدی سیف جمالی

پی نوشت ها:
1. ماهرویی، محمدرضا، سیمای سلمان فارسی، قم، معارف، 1382.
2.زرگری نژاد، غلامحسین، سلمان فارسی، تهران، همراه، 1375.
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

در مدینه بمان برادرم


یکشنبه20 دی
وفات محمد حنفیه، فرزند امیر مومنان(ع) - سال 81 هجری قمری
img.tebyan.net_big_1388_09_24012718631421848612996714674919568213.jpg

یکی از سوالاتی که درباره این فرزند گرامی امام علی (علیه السلام) در اذهان مردم به ویژه دوست داران و عاشقان نهضت امام حسین علیه السلام مطرح است و گاه ایشان متهم به ترک یاری امام حسین (علیه السلام) می شوند ؛عدم همراهی امام حسین (علیه السلام) در ترک مدینه و حضور در کربلا است. بد نیست بدانید امام حسین (علیه السلام) در این سفر و بلکه در این قیام به تمامی عناصر تاثیر گذار توجه جدی و دقیق داشتند و از تمامی عوامل اطلاعاتی و خبر رسانی به بهترین وجه استفاده کردند.
مدینه کانون حرکت های اسلامی و حرم پیامبر همواره خبرساز است. بی اطلاعی از آن در حرکت خلل آفرین است. بنابراین امام حسین (علیه السلام) هنگام وداع و ترک مدینه به برادرش محمد حنفیه فرمود : تو در مدینه بمان و چشم ما باش و اخبار مدینه را به ما برسان.
محمد حنفیه، نخستین فرزند امام علی بن ابی طالب(علیه السلام) از سایر همسرانش، پس از شهادت حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) بود. حضرت علی(علیه السلام)، تا همسر گرانمایه اش فاطمه زهرا(علیها السلام) زنده بود، به احترام وی، همسر دیگری برنگزید و در ایّام نه سال زندگی شیرین خود، در كنار هم بوده و به یكدیگر افتخار می كردند و دارای چهار فرزند عزیز، به نام های: امام حسن، امام حسین، حضرت زینب و حضرت ام كلثوم(:S (31):) شدند و آخرین فرزندشان كه نامش محسن(علیه السلام) بود، بر اثر ضرب و شتم مأموران خلیفه وقت به وجود نازنین مادرش فاطمه زهرا(علیها السلام) در جریان خلافت اسلامی، به شهادت رسید و غیر زنده به دنیا آمد.
امام حسین (علیه السلام) هنگام وداع و ترک مدینه به برادرش محمد حنفیه فرمود : تو در مدینه بمان و چشم ما باش و اخبار مدینه را به ما برسان.​

پس از شهادت حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) امام علی(علیه السلام) با چند تن از بانوان مكرمه ازدواج كرد، كه یكی از آنان، خوله بنت جعفر بن قیس بود. این بانوی شریفه، پس از مدتی فرزندی برای همسر بزرگوارش به ارمغان آورد، كه امام علی(علیه السلام) وی را "محمد" نامید و كنیه "ابوالقاسم" را برایش برگزید و به خاطر شدت علاقه به پیامبر(ص)، نام و كنیه فرزند خویش را هم نام و هم كنیه آن حضرت قرار داد. محمد بن علی(علیه السلام)، به خاطر منتهی شدن نَسَب مادری اش به حنفیه بن جیم، ملّقب به محمد حنفیه و یا محمد بن حنفیه گردید. وی در عصر خلافت عمر بن خطاب (حدود سال 16 قمری) در مدینه به دنیا آمد و در اوّل محرم سال 81 قمری، در سنّ 65 سالگی و در عصر خلافت عبدالملك بن مروان اموی، بدرود حیات گفت و در قبرستان بقیع، در مدینه ی منورّه به خاك سپرده شد. (1)
img.tebyan.net_big_1388_10_59931168170216175136531703614416914889214.jpg

برخی از شیعیان، پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) اعتقاد به امامت محمد حنفیه پیدا كرده و به "كیسانیه" معروف شدند. این مذهب، نخستین انشعابی بود كه در میان شیعیان امیر مؤمنان(علیه السلام) و پیروان اهل بیت به وجود آمد. كیسانیه معتقد بودند، كه محمد حنفیه، امام چهارم شیعیان و همان مهدی موعود است، كه در كوه های رضوی (كوهستانی در یمن) مقیم شده و روزی ظهور خواهد كرد.(2)
گرچه برای این مذهب انحرافی، پیروانی در گذشته، در عالم اسلام به وجود آمد ولی خوشبختانه هم اكنون، این مذهب منقرض شده و اثری از آن نیست.
پی نوشت:
1- نك: أنساب الأشراف (احمد بن یحیی بلاذری)، ص 110؛ الارشاد (شیخ مفید)، ص 354؛ كشف الغمه (علی بن عیسی اربلی)، ج1، ص 590؛ منتهی الآمال (شیخ عباس قمی)، ج1، ص 186 2- شیعه در اسلام (علامه طباطبایی)، ص 33
ابوذر رضاسلطانی/گروه دین و اندیشه تبیان
تنظیم:س.آقازاده​
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

خوشبوترین شهید کربلا


img.tebyan.net_big_1387_10_1123512810217073125230115851961188726137218.jpg

آقا سلام.
مولا ،سرور ،سید،برتر،سلام.جانم به فدایت!
آقا غلامی درگاه شما افتخار است چون قول داده ای به هنگام مرگ بر بالینم بیایی. آرزوی من همان آرزوی غلام سیاه سپید بخت دشت کربلاست.سر من را هم بر زانویت بگیر و با خودت ببر!
عطر ده روزه
بعد از ده روز از واقعه عاشورا جمعی از بنی اسد بدن شریف جون غلام ابوذر غفاری را پیدا کردند در حالی که صورتش نورانی و بدنش معطر بود و سپس او را دفن کردند.
جون کسی بود که امیرالمومنین (ع) او را به 150 دینار خرید و به ابوذر بخشید. هنگامی که ابوذر را به ربذه تبعید کردند این غلام برای کمک به او به ربذه رفت و بعد از رحلت جناب ابوذر به مدینه مراجعت کرد و در خدمت امیرالمومنین(ع) بود تا بعد از شهادت آن حضرت به خدمت امام مجتبی (ع) و سپس به خدمت امام حسین (ع) رسید و همراه آن حضرت از مدینه به مکه و از مکه به کربلا آمد.
هنگامی که جنگ در روز عاشورا شدت گرفت او خدمت امام حسین (ع) آمد و برای میدان رفتن و دفاع از حریم ولایت و امامت اجازه خواست. حضرت فرمودند: در این سفر به امید عافیت و سلامتی همراه ما بودی! اکنون خویشتن را به خاطر ما مبتلا مساز.
جون خود را بر قدمهای مبارک امام حسین (ع) انداخت و بوسید و گفت: ای پسر رسول خدا، هنگامی که شما در راحتی و آسایش بودید من کاسه لیس شما بودم، و حال که به بلا گرفتار هستید شما را رها کنم؟
جون با خود فکر کرد: من کجا و این خاندان کجا؟! لذا عرضه داشت: آقای من، بوی من بد است و شرافت خانوادگی هم ندارم و نیز رنگ من سیاه است. یا اباعبدالله، لطف فرموده مرا بهشتی نمایید تا بویم خوش گردد و شرافت خانوادگی به دست آورم و رو سفید شوم. نه آقای من، از شما جدا نمی شوم تا خون سیاه من با خون شما خانواده مخلوط گردد. جون می گفت و گریه می کرد به حدی که امام حسین(ع) گریستند و اجازه دادند.
با آنکه جون پیرمردی 90 ساله بود، ولی بچه ها در حرم با او انس فراوانی داشتند. او به کنار خیمه ها برای خداحافظی و طلب حلالیت آمد، که صدای گریه اطفال بلند شد و اطراف او را گرفتند. هر یک را به زبانی ساکت کرد و به خیمه ها فرستاد و مانند شیری غضبناک روی به آن قوم ناپاک کرد. او جنگ نمایانی کرد، تا آنکه اطراف او را گرفتند و زخمهای فراوانی به او وارد کردند. هنگامی که روی زمین افتاد، امام حسین (ع) سر او را به دامن گرفت و بلند بلند گریست و دست مبارک بر سر و صورت جون کشید و فرمود: «اللهم بیّض وجهه و طیّب ریحه و احشره مع محمد و آل محمد (ص): بارالها رویش را سفید و بویش را خوش فرما و با خاندان عصمت (ع) محشورش نما.
از برکت دعای حضرت روی غلام مانند ماه تمام درخشیدن گرفت و بوی عطر از وی به مشام رسید. چنانکه وقتی بدن او را بعد از ده روز پیدا کردند صورتش منور و بویش معطرو جانفزا بود.
خدایا دعای امام زمان (عج)نصیب ما بگردان!

تهیه و تنظیم برای تبیان: رضا سلطانی
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

بینا ترین نابینای کوفه


img.tebyan.net_big_1388_10_16319106225711594951741348225524010823722.jpg


بصیرت در میان کوفیان مرده بوده و یا در سیاهچاله وحشت از مرگ و هراس از کشته شدن به دست پلید یزیدیان به اسارت رفته بود .دیگر چشمی جز به تاریکی عادت نداشت و دلی جز به آوای بدشگون حی علی الجحیم و الجهنم ابن نحس سعد و ابن زیاد در گناه شنوا نبود.آه کجایند عمارها! کجایندمالک ها!
این بار نابینایی از تبار یاران علی علیه السلام این سکوت سهمگین وسیاهچاله را درهم شکست تا کوفیان رسم یاری را ازیاد نبرند و ره به سوی نور ببرند.

شهادت عبدالله بن عفیف ازدی - سال 61 هجری قمری
عبدالله بن عفیف ازدی، یكی از شیعیان كوفه و از هواداران جدّی امیرمؤمنان علی بن ابی طالب(ع) و فرزندان معصومش امام حسن مجتبی (ع) و امام حسین (ع) در این شهر بزرگ بود و در قیام مسلم بن عقیل (ع) بر ضد یزید بن معاویه و عاملش عبیدالله بن زیاد، از وی حمایت می نمود. عبدالله بن عفیف در ایام حكومت امام علی (ع) در كوفه، از یاران وی به شمار می آمد و در یاری وی چشمان خود را در جنگ های آن حضرت با مخالفانش، از دست داد. وی هم چنان با روحیه بالا، ایمانی سرشار و در كمال زنده دلی و دلیر مردی از حقانیت اهل بیت (ع) حمایت می كرد. در ماجرای قیام امام حسین (ع)، وی به خطر سالخوردگی و نابینایی، توفیق یاری آن حضرت در سرزمین كربلا را نداشت. اما هنگامی كه سرهای شهیدان كربلا را به همراه اسیران اهل بیت، وارد كوفه كرده و عبیدالله بن زیاد برای زهر چشم نشان دادن به مخالفان و اظهار پیروزی و شادمانی در شهادت امام حسین (ع) و یارانش در واقعه كربلا، در مسجد اعظم كوفه برای مردم سخنرانی كرد و به مقام شامخ امیرمؤمنان (ع) و امام حسین (ع) اسائه ادب و بی حرمتی نمود، با عكس العمل شدید عبدالله بن عفیف روبرو گردید. وی در برابر عبیدالله برخاست و با صدای بلند به او خطاب كرد: ای پسر مرجانه! فرزندان پیامبر (ص) را می كُشی و بر فراز منبر و مقام صدّیقین تكیه می زنی و سخنان كفرآمیز بر زبان جاری می كنی؟ عبیدالله بن زیاد كه انتظار چنین پیشامدی را نداشت، با تكبر و خودخواهی تمام دستور داد، وی را دستگیر و صدایش را خاموش گردانند. عبدالله بن عفیف، مردان طایفه "أزد" را به یاری طلبید و بی درنگ هفتصد تن از مردان این طایفه، از داخل و خارج مسجد به یاری او شتافته و او را از دست دژخیمان عبیدالله رهانیدند. اما همین كه تاریكی شب فرا رسید و مردم در خانه های خویش آرمیدند، مأموران عبیدالله به خانه عبدالله بن عفیف هجوم آورده و او را با ضربات شمشیر به شهادت رسانیدند. آن گاه، سرش را بی رحمانه از بدن جدا كرده و پیكر بی جانش را در محله "سبخه" به دار آویختند.[SUP]1[/SUP] بدین گونه، نخستین جرقه ای كه می رفت كوفه را پس از شهادت امام حسین (ع) به حركت در آورد و جنبش عظیمی را پی ریزی كند، به دست مزدوران حكومت اموی به خاموشی گرایید. ولی همین امر، جرئت و جسارت مردم در برابر عامل زورگو و ستم پیشه ای چون عبیدالله بن زیاد را زیادتر نمود و زمینه قیام های بعدی را فراهم كرد.
تنظیم برای تبیان: رضا سلطانی


1- نك: الارشاد (شیخ مفید)، ص 474؛ منتهی الآمال (شیخ عباس قمی)، ج1، ص 414؛ كشف الغمه (علی بن عیسی اربلی)، ج2، ص 251 ؛ لهوف سید بن طاووس، ص 185
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

اباصلت هروي کيست؟
img.tebyan.net_big_1388_06_19030912211372471225011124312081382256110.gif



اباصلت‏ يکي از اصحاب خاص علي بن موسي الرضا(ع) و خادم و محرم‏اسرار آن حضرت بود. در اين مقاله با سيماي تابناک او آشنامي‏شويم. گرچه بازسازي چهره‏ي او پس از هزار و دويست‏سال کارآساني نيست .

تولد
جد اعلاي عبدالسلام در هرات زندگي مي‏کرد. وي در يکي از جنگهااسير و به حجاز برده شد و برده عبدالرحمان بن جندب گرديد; لذا پدران وي در مدينه زندگي مي‏کردند و او در مدينه منوره متولدگرديد و در آنجا رشد نمود. وي براي به دست آوردن احاديث وسخنان گهربار اهل‏ت امبر(ص)مسافرتهاي زيادي نمود. گاهي دربغداد و حجاز، و کوفه و يمن و مدتي در نيشابور و ديگرشهرهاي‏خراسان بسر برد. او در علم حديث مقامي بلند و ارجمند دا کرد.
سلسله نسب
عبدالسلام فرزند صالح، کنيه‏اش اباصلت و معروف به هروي است. سمعاني در انساب خود مي‏گويد: ابوالصلت فرزند صالح، فرزندسليمان، فرزند ايوب، فرزند ميسره هروي قرشي، از مواليان‏عبدالرحمان بن جندب است . چون که جد اعلاي وي برده عبدالرحمان بود، وي را از مواليان وي‏شمردند .

شيداي ولايت
اباصلت‏با اين که از راويان اهل سنت نيز روايات زيادي نقل‏کرده و در ن آنها نيز به صدق و راستي معروف است، اما شيداي‏ولايت و عاشق اهل‏ت امبر:، خصوصا علي بن موسي الرضا(ع)بود. تا جايي که افتخار خدمتگذاري آن حضرت را به دست آورد و محرم‏اسرار آن امام همام(ع)گرديد . از روايات زيادي استفاده مي‏شود که اباصلت مورد عنايت و توجه‏حضرت امام رضا(ع) بود و امام او را بسيار دوست مي‏داشت. درشبرد محافل و مجالس او را همراه خود مي‏برد. و در مواقع خاص‏تذکرات بسيار سازنده‏اي به او مي‏داد و شخصيت ايماني او را پرورش‏مي‏داد .
اباصلت‏ يکي از اصحاب خاص علي بن موسي الرضا(ع) و خادم و محرم‏اسرار آن حضرت بود. در اين مقاله با سيماي تابناک او آشنامي‏شويم. گرچه بازسازي چهره‏ي او پس از هزار و دويست‏سال کارآساني نيست.

«اباصلت مي‏گويد: آخرين جمعه ماه شعبان به محضرا الحسن علي‏بن موسي‏الرضا(ع) بار يافتم. حضرت به من فرمود: اي اباصلت! شترين روزهاي ماه شعبان را پشت‏سرگذاشتي و اين آخرين جمعه ازآن ماه است. در اين بقيه روزهايي که از شعبان باقي است،کوتاهيهايت را تدارک کن، و شتر به دعا و استغفار و تلاوت قرآن‏مشغول باش. و از گناهانت توبه کن و براي ورود به ماه مبارک‏رمضان آماده باش تا بتواني آن را با اخلاص درک کني . امانتي برگردنت نباشد مگر اين که ادا کني. کينه‏اي از مومني‏در دلت‏باقي نگذار، گناهان را از خود دور کن. تقواي الهي راشه کن و در کارهاي پنهان و آشکارت به خدا توکل کن. کسي که به‏خدا توکل کند خدا او را کافي است...»
اباصلت هروي تا آخرين لحظه زندگي امام رضا(ع)، از وي جدا نشدو حديث غم‏انگيز شهادت آن حضرت را چنين نقل کرد:
«روزي در محضر امام رضا(ع)بودم. آن حضرت فرمود: فردا به‏مجلس مامون داخل مي‏شوم. اگر با سرپوشيده از آن خانه خارج شدم‏ديگر با من سخن نگو. روز ديگر آن حضرت بعد از نماز صبح‏جامه‏هايش را پوشيد و در محراب نشست و منتظر ماند تا اين که‏غلامان مامون آمدند. آنگاه کفش خود را پوشيد، رداي مبارک را بردوش افکند. و به مجلس مامون وارد شد. من در خدمت آن حضرت‏بودم. چند طبق از ميوه‏هاي گوناگون نزد مامون بود. او خوشه‏انگوري را که بعضي از دانه‏هاي آن را زهرآلود کرده بودند، دردست داشت و آن دانه‏هايي که زهرآلود نبود مي‏خورد تا متهم نشود. چون نظرش به آن حضرت افتاد. مشتاقانه از جاي خود برخاست و دست‏در گردن مبارک امام(ع)انداخت و ميان دو ديده وي را بوسيد و به‏حسب ظاهر آنچه مي‏توانست اکرام و احترام نمود .
او را به جاي خود نشاند و آن خوشه انگور را به او داد و گفت:
img.tebyan.net_big_1387_12_1522518212518112372352161788014317318153178.jpg

يابن رسول الله! از اين نيکوتر انگور نديده‏ام .
حضرت فرمود: شايد انگور بهشت از اين نيکوتر باشد .
مامون گفت: از اين انگور تناول نما .
حضرت فرمود: مرا از خوردن اين انگور معاف دار .
مامون خيلي اصرار کرد.. .
حضرت سه دانه از آن انگور زهر آلود تناول کرد. حالش دگرگون‏شد. باقي انگور را بر زمين افکند و از آن مجلس برخاست. مامون‏گفت: اي پسرعمو کجا مي‏روي؟!
فرمود: به آنجا که مرا فرستادي.
آن حضرت غمگين و محزون سرخودرا پوشيد و از خانه مامون رون آمد .
اباصلت مي‏گويد: به دستور وي با او سخن نگفتم تا به خانه خود وارد شد و فرمود: در را ببند...»
امام رضا(ع)با همين انگور زهرآلود به ديار ابد شتافت و شربت‏ شهادت نوشيد.

در منظر اهل نظر
اباصلت هروي در نزد تمام رجال شناسان شيعه، و اکثر علماي‏اهل‏سنت مورد وثوق مي‏باشد. روايات وي را با اطمينان خاطرمي‏پذيرند . نجاشي مي‏گويد: عبدالسلام بن صالح، ابوالصلت هروي راوي احاديثي‏از امام رضا(ع) است. وي از ثقات به شمار مي‏رود و کتا درباره‏رحلت امام رضا(ع)تاليف نموده است .
کشي مي‏گويد: ابوصلت داراي احاديثي منقح و صحيح مي‏باشد و ماديديم که او حديث مي‏شنود و به تشيع بسيار علاقمند است. هيچگاه‏دروغ از او مشاهده نشد .
اباصلت هروي به علت اين که با اهل سنت نيز معاشرت داشت و ازآنها روايت نقل مي‏کرد، براي بعضي اين اشتباه ش آمد که او راعامي و از اهل سنت معرفي کردند.

علامه حلي، وي را از راويان امام رضا(ع)و مورد اطمينان مي‏داندو احاديث وي را صحيح مي‏شمارد .
اباصلت هروي به علت اين که با اهل سنت نيز معاشرت داشت و ازآنها روايت نقل مي‏کرد، براي بعضي اين اشتباه ش آمد که او راعامي و از اهل سنت معرفي کردند.
مرحوم شيخ طوسي، مي‏گويد: «ابوالصلت‏خراساني هروي، عامي است‏و از اصحاب امام رضا(ع)مي‏باشد و بکربن صالح از وي روايت نقل‏کرده است.»
ابراهيم بن هاشم مي‏گويد: امام رضا(ع)به اباصلت هروي فرمود: آيا تو نيز مانند ديگران، به آنچه خداوند متعال نسبت‏به ماواجب کرده يعني ولايت ما منکر هستي؟
اباصلت مي‏گويد: به خدا پناه مي‏برم، بلکه من به ولايت‏شمااقرار دارم .
روايات و دلائل و شواهد ديگري نيز حاکي است که وي نه تنها به‏ولايت امام رضا(ع) اقرار داشت، بلکه عاشق و شيداي اهل ت‏امبر(ص)بود .

در نظر اهل سنت
عبدالسلام اباصلت هروي در نظر اکثر علماي اهل سنت مردي صالح وراستگو مي‏باشد. اما اکثر احاديث وي را چون که بوي محبت‏اهل‏الت: دارد، نپذيرفتند و آنها را غير معروف شمردند . ابن جوزي مي‏گويد: او خادم امام رضا(ع)و مرد صالحي مي‏باشد .
يحيي بن معين مي‏گويد: ابوصلت راستگو و مورد اطمينان است و درنزد ما از دروغگويان محسوب نمي‏شود. تنها عي که دارد، شيعه ودوستدار آل رسول است .
در نظر آنها همين، دوستي اهل‏ت امبر: تنها عيب اوست. و درنظر ما شيعيان اين بالاترين افتخار وي است که همه آن را اقراردارند .
img.tebyan.net_big_1388_03_225155791972308319417217610810725519416315715.jpg

اباصلت در نيشابور و خراسان
اباصلت که تا آن زمان در علم حديث‏شهرت بسزايي يافته بود واز مراگز علمي آن روز يعني: شام، حجاز، يمن، عراق و جاهاي ديگرديدن نموده بود و با مشايخ آن زمان ارتباط برقرار کرده بود،براي استماع احاديث جديد به نيشابور وارد شد. وقتي مشاهده کردکه اين شهر از حوزه‏هاي بزرگ علمي و حديثي است در آنجا اقامت‏گزيد . هنگام رورد حضرت علي بن موسي الرضا(ع)به نيشابور، اباصلت نيزدر اين شهر بود.
حديث معروف سلسله الذهب را که در آن شهر املا فرمود، اباصلت‏نيز آن را نقل نموده است .
اباصلت مي‏گويد: هنگامي که امام خواستند از نيشابور به طرف‏طوس بروند حافظان و ائمه اهل‏حديث نزد آن حضرت آمدند و از وي‏خواستند تا حديثي از جدش براي آنها املا فرمايد.. .
اباصلت‏بعد از حرکت امام رضا(ع)از نيشابور، همراه وي ازنيشابور خارج شد و به طرف طوس و مرو حرکت نمود .
هنگام که امام رضا(ع)به نزديک سناباد رسيد. متوجه شدند که‏مردم از سنگ کوه براي طبغ غذا، ديگ مي‏تراشند.ا مام رضا(ع)به آن‏کوه تکيه داد و دستور داد: براي آن حضرت نيز ديگي از آن سنگهابتراشند و در آن غذا طبخ نمايند . سپس همراه امام رضا(ع)وارد مرو شد .
ابن حجر مي‏گويد: اباصلت در همه مجالس و محافل با امام‏رضا(ع)بود و هنگام مناظرات و احتجاجات امام با روساي اديان ومتکلمان و دانشمندان حاضر بودند. اباصلت‏بعد از شهادت جانسوزعلي بن موسي‏الرضا(ع)دوباره به نيشابور بازگشت و به مناظرات وبحثهاي علمي و حديثي مشغول شد .

وفات
عبدالسلام بن صالح، اباصلت هروي، باعمري پربرکت در نشر احاديث‏اهل‏ت غمبر(ص)و بحث و مناظره با منکرين دين و مخالفين وخدمتگذاري سالهايي از عمرش به حضرت امام رضا(ع)درسال 232 يا236 ه .ق دار فاني را وداع گفت، و دوستداران علم و حديث راداغدار نمود . آنچه مسلم است، اندکي قبل از وفات در نيشابور بوده است. امادر کجا وفات يافته و در کجا مدفون گرديده در کتب تاريخ و حديث‏از آن ذکري نيست .
در حومه شهر مقدس مشهد در کنار جاده سنگ بست مزاري است که‏مي‏گويند قبر اباصلت مي‏باشد. و مردم او را در آنجا زيارت‏مي‏کنند. ولي در آن مزار هيچ گونه اثر و نشانه‏اي که ثابت کنداين مزار متعلق به ابوصلت است وجود ندارد. سنگ و لوحي هم دراثبات اين مطلب در آنجا نمي‏باشد .

تهيه و تنظيم براي تان: رضا سلطاني
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

سیدی از اولاد سبزپوشان بنی حسن علیه‏السلام


img.tebyan.net_big_1388_01_241588389186204100156649186116701962924.jpg


کوچه‏های شهر ری چه بی‏چراغ به انتها می‏رسیدند
و بام‏های خانه‏ها چقدر از افق دور بودند.
نمی‏دانم
در کدام روز تقویم تاریخ آرزوهای شهر ری بود.
که مسافری از مدینه
از دروازه بی نام و نشان ری گذشت
و کفش‏هایش را در کوی «سکة الموالی» از پای درآورد.
سحرگاه همان روز بود که هزاران یا کریم خاکستری
در کفش‏های خاک خورده‏اش لانه کرده‏اند و باغبان‏های پیر شهر، در جای پایش، ستاره‏های سبز کاشتند و بام‏های شهر پرشرار از کبوترهایی که می‏خواستند در همسایگی خانه خورشید، بگذارند.
آن سید کریم
که از اولاد سبزپوشان بنی حسنی علیه‏السلام بود،
هر غروب که سجاده‏اش را در ایوان عبادت پهن می‏کرد
بوی گل یاس در جانماز همه مؤمنین می‏پیچید و به نفس حق آن مرد پارسا، دعای همه حاجت‏مندان برآورده می‏شد.
طلاب و حجره نشینان فقه و حدیث
بر سر سفره فضل و کمال او نشستند
تا در زمانه اخلاط صدق و کذب
از روایات ناب و خالص او که نسل در نسل در رگ و خون او جاری شده بود، طعامی برای رزق خویش برگیرند.
برای شیعیان دورمانده از عطر امامت
مصاحبت با مردی که همنشینی با سه امام را در کوله بار تنهایی خویش دارد، به سان یافتن چشمه آبی است برای عطش زدگان وادی حیرت!
اهالی شهر ری که سال‏ها در حسرت کربلا
دانه‏های اشک برشته تسبیح فراق شمرده بودند
به نیت آن حدیث مبارک
که دیدار حضرت عبدالعظم حسنی علیه‏السلام را به سان زیارت کربلا دانسته بود،دلتنگی‏هایشان را به ضریح چشمان او بخشیدند
و هنوز
راه کربلای خیلی‏ها،
که دست شان از ضریح شش گوشه کوتاه است،
از جاده شهر ری می‏گذرد.

تنظیم برای تبیان: گروه دین و اندیشه - حسین عسگری
 

nazanin

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اصحاب اهل بیت علیه السلام

سیدی که هم این دنیا آقا بود هم آن دنیا


img.tebyan.net_big_1388_07_148687391111092293619017125024211475105154.jpg


یکی از شخصیت‏های بزرگ در تاریخ اسلام، که در راه قرآن و دفاع از اسلام فداکاری و ایثار را به حدّ اعلی رسانید و در شرایطی که توحید در مقابل شرک و خداپرستی در مقابل بت‏پرستی قرار گرفته بود و پیامبر اسلام به یاران صدیق و حامیان مخلص و دلسوز نیازمند بود، به یاری‏اش شتافت، جناب حمزة‏بن عبدالمطلب بود که مانند امیرمؤمنان، علی علیه‏السلام در مقابل پرچم شرک، لوای توحید را برافراشت و تعهّد و ایمان خویش را در صحنه‏های جنگ متجلّی ساخت. او در سخت‏ترین و خطرناک‏ترین وضعیت جنگ، که حتی بعضی از یاران نزدیک پیامبر معرکه را ترک کرده، به قلّه کوه‏ها و شیار درّه‏ها پناه می‏بردند، دلیرانه مقاومت نمود، نه با یک دست که با دو شمشیر و با هر دو دست از رسول خدا دفاع کرد و با سپر قرار دادن وجود خویش، حملات پیاپی دشمن را که متوجه جان آن حضرت بود، درهم شکست تا اینکه با فجیع‏ترین وضع به مقام ارجمند شهادت نایل شد و در تاریخ به عنوان یکی از بزرگترین سرداران و مجاهدی مقاوم از مجاهدان شجاع و با اخلاص و از مدافعان و شهدای نامی اسلام و به‏صورت عالیترین الگو و سرمشق متجلّی گردید.
حمزه در قرآن مجید و در احادیث و روایات، مورد تقدیر و تجلیل فراوان قرار گرفته و مدال پرافتخار «سید الشهدا» از سوی رسول خدا نصیب او گردید و لقب زیبای «اسداللّه‏» و «اسدالرسول» بر او داده شد.
و ائمه هدی علیهم‏السلام با شخصیت و فداکاری او، در مقابل مخالفان مناظره و احتجاج و در میان پیروانشان مباهات و افتخار نموده‏اند و در اثر ترغیب و تشویق رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بر زیارت قبر حضرت حمزه، قبر و حرم آن بزرگوار در طول تاریخ مورد توجه مسلمانان قرار گرفت و زیارت او را مانند زیارت رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله برخود لازم دانستند و در ساختن حرم و گنبد و بارگاه بر روی قبر او، مانند حرم پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و ائمه علیهم‏السلام به‏همدیگر سبقت می‏جستند و از این‏رو قبر شریف آن بزرگوار دارای مجموعه‏ای از حرم و رواق و گنبد و بارگاه بود که قدمت و پیشینه آن، به قرنهای اول اسلام می‏رسید ولی نزدیک به یکصد سال قبل، این حرم شریف مانند سایر بقاع و حرمها در مدینه و مکه، به‏وسیله وهابیان تخریب گردید و اینک از این بقعه پاک، بجز یک قبر خاکی و ساده چیزی باقی نیست.

نگاهی کوتاه به دوران زندگی حضرت حمزه علیه‏السلام
حمزة‏بن عبدالمطلب ملقّب به «سیدالشهدا»، «اسداللّه‏» و «اسدالرسول» کنیه او ابوعماره و ابویعلی است. مادرش هاله دختر «وهیب» و دختر عموی «آمنه» بنت وهب، مادر رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله است.حضرت حمزه عموی پیامبر اسلام و برادر رضاعی او است؛ زیرا هر دو از پستان مادری بنام ثُوَیْبه شیر خورده‏اند.
حضرت حمزه، بنابر نظر مشهور دو سال از رسول خدا بزرگتر بود و بنا به گفته مشهور مورّخان، او در سال دوم بعثت، اسلام را پذیرفته است.
بنا به نقل ابن اثیر و گروهی از مورّخان، چون حمزه سیدالشهدا ایمان خویش را اظهار کرد، سردمداران قریش فهمیدند که پیامبر از این پس نیرومند شده و اسلام دارای مدافع قوی گردیده است و با گرویدن وی به اسلام، از طرحها و نقشه‏های زیادی‏که بر علیه اسلام و مسلمین ترسیم کرده بودند منصرف شدند.
حضرت حمزه علیه السلام در سخت‏ترین و خطرناک‏ترین وضعیت جنگ، که حتی بعضی از یاران نزدیک پیامبر معرکه را ترک کرده، به قلّه کوه‏ها و شیار درّه‏ها پناه می‏بردند، دلیرانه مقاومت نمود، نه با یک دست که با دو شمشیر و با هر دو دست از رسول خدا دفاع کرد.

حضرت حمزه همزمان با هجرت رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به مدینه، هجرت نمود و در صف مهاجرینِ اوّلین قرار گرفت. او اولین فرمانده و پرچمدار اسلام است که از سوی رسول خدا در رأس گروهی از مسلمانان برای پاسخ‏گویی به حمله مشرکان، به محلّی بنام «سیف البحر» اعزام گردید.
در جنگهای متعدد دیگر مانند بدر و احد شرکت نمود و در بدر امتحان سختی را از سرگذراند و از سران قریش چند نفر، از جمله شیبة‏بن ربیعه و طُعَیمة‏بن عدی را به دست خود هلاک ساخت و در قتل یکی دیگر از مشرکان نامی؛ یعنی «عتبة‏بن ربیعه» با امیرمؤمنان علیه‏السلام شرکت جست.
شجاعت حضرت حمزه در جنگ‏ها زبانرد خاص و عام و مورد تأیید دوست و دشمن است ولذا در جنگ بدر و اُحُد وی با هر دو دست و با دو شمشیر می‏جنگید.
img.tebyan.net_big_1388_07_1731322424413314035587511916056167118104182.jpg

حضرت حمزه در میدان جنگ با نصب کردن «پرِ شترمرغی» به سینه‏اش از دیگر فرماندهان و جنگجویان مشخص و برجسته بود و به همین جهت در جنگ بدر یکی از سران دشمن پس از آنکه به اسارت مسلمانان در آمد و چشمش به حمزه افتاد، پرسید: این کیست؟ گفتند: حمزة‏بن عبدالمطلب. وی با تعجب گفت «ذلِکَ فَعَلَ بِنا الأفاعِیل» او بود که صفوف ما را تار و مار کرد و ما را به روز سیاه نشاند!
حضرت حمزه در سال سوم هجرت در جنگ احد پس از کشتن سی و یک تن از سران دشمن به مقام ارجمند شهادت نایل گردید.

حضرت حمزه از دیدگاه قرآن:
در قرآن مجید چون به آیاتی مانند آیه شریفه وَالَّذِینَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللّه‏ِ وَالَّذِینَ آوَوا وَنَصَرُوا أُوْلَئِکَ هُمْ الْمُؤْمِنُونَ حَقّا لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ کَرِیمٌ(1) می‏رسیم، حمزة بن عبدالمطلب را در رأس این مؤمنان حقیقی مشاهده می‏کنیم: ایمان آوردن در وضعیت سخت، یاری کردن و پناه دادن به رسول خدا در مقابل دشمنان، آنگاه که همه مشرکان و دشمنان بر علیه او بسیج شده بودند.
و باز چون به آیه شریفه لاَ یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُوْلَئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنْ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا...(2) می‏رسیم حضرت حمزه را در اوّل این صف از مؤمنان می‏بینیم که قبل از فتح، جان خویش را در طبق اخلاص گذاشت و با دشمنان به قتال و جهاد پرداخت و به خیل اوّلین شهدای اسلام پیوست؛ قتال و شهادتی که با مثله و قطعه قطعه شدن اعضای بدنش توأم گشت و علفهای بیابان بر پیکر خونینش کفن گردید.
و آیات متعدد دیگری که سیدالشهدا، حمزه علیه‏السلام مصداق روشن و نمودار بارزی از این آیات است.
در قرآن مجید آیات متعدد دیگری وجود دارد که طبق نظر مفسران و محدثان و بر اساس مضمون روایات از ائمه هدی علیهم‏السلام بخصوص درباره حضرت حمزه سیدالشهدا نازل شده و خداوند سبحان در این سند آسمانی و از طریق وحی بر ایمان و پایداری او در دفاع از اسلام مهر تأیید زده و استقبال او از شهادت در راه خدا را ستوده است
حضرت حمزه از سروران اهل بهشت است:
شیخ صدوق همچنین از انس‏بن مالک نقل می‏کند که: رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: ما فرزندان عبدالمطلب، سروران اهل بهشتیم. رسول‏اللّه‏، حمزه سید الشهدا، جعفر ذوالجناحین، علی، فاطمه، حسن، حسین و مهدی علیهم‏السلام.(3)

1 ـ «وآنان که ایمان آوردند و هجرت نمودند و در راه خدا جهاد کردند و آنها که پناه دادند و یاری نمودند، آنان مؤمنان حقیقی‏اند، برای آنها آموزش «رحمت خدا» و روزی شایسته‏ای است.» انفال: 74
2 ـ «کسانی که قبل از پیروزی انفاق کردند و جنگیدند با کسانی که بعد از فتح انفاق نمودند و جهاد کردند، یکسان نیستند، آنها بلند مقام‏تر از کسانی هستند که بعد از فتح انفاق نمودند و جهاد کردند.» حدید: 10
3 ـ «نحن بنو عبدالمطلب سادة أهل الجنة، رسول‏اللّه‏ و حمزة سیدالشهداء...». امالی صدوق، مجلس هفتاد و دوم.
 
بالا