حسن (۱۵ ساله)
گفت مادر, هر چی تو بخواخی به تو می دهم, بیا دستت را ببوسم, برای رضای خدا فقط یک امضا کن...
گفت بابا, اگه پسرت رو دوست داری, امضا کن...
بلاخره امضا را گرفت, چند هفته کازرون اموزش دید, بعد هم رفت برای عملیات رمضان.
یه سر و گردن از بقیه کوتاه تر بود, حال و هوای خوشی داشت, دایم در حال ذکر بود, شب ها در گوشه ای به نماز می ایستاد و ذکر می گفت.
یه روز گفت من می خواهم برم اهواز!
گفتم اهواز چه خبره؟
گفت می خواهم عطر بخرم, اخه شنیدم امام حسین(ع) وقتی به جنگ می رفت خودش را خوش بو می کرد!
زمان حمله مثل مرد می جنگید. چهره اش نورانی شده بود. می گفت به پدرم بگویید پسرت یک مرد بود و مثل مرد جنگید...
تیری سرش را شکافت.گفت یا حسین, یا حسین, یا مهدی... بعد شهید شد!
حسین(۱۸ ساله)
هفت ماه از شهادت حسن می گذشت. چهارشنبه ۶۱/۱۲/۲ بود که حسین امد, توی دستش دو تا هدیه بود. گفتم این ها چیه!
گفت:این عیدی بابا, این عیدی مامان!
هنوز در هیجان این عیدی های بی موقع بودیم که گفت:پدر, مادر, من اگه شهید شدم, کسی بهم دست نزنه, کسی غسلم نده!
پنجشنبه برای ماموریت رفت کازرون, گفت فردا میام.
جمعه شد نیامد. دلم شور می زد گفتم یه گوسفند نذر سلامتیش!
شنبه خبر اوردند, در یک حادثه انفجار در کازرون حسین و یازده پاسدار دیگه شهید شدند. حسین سوخته بود. نمی شد به او دست زد, نمی شد غسلش داد...
......
شهید حسن و حسین پژمان