♦♦ داستانـــک شهــــــدا ♦♦

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"


برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.رئیس انبار که او را نمی شناخت ، مورد


خطاب قرار داده بودش که با ایستادن و نگاه کردن کاری پیش نمی رود. او هم


دست به کار شده بود و حسا بی هم کمک کرده بود. بعد از ظهر رئیس ا نبار از


اطرا فیان او پرسیده بود که سرباز کدام رسته ا ست تا با فرما نده اش صحبت


کند و او را به بخش انبار منتقل کند.


او حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود.


:53:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"


ما را به اردوگاه العماره بردند. داخل اردوگاه، تعدادی از شهدای ایرانی را دیدم که بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند.

جمله ای که روی دست یکی از شهدای آنجا نوشته شده بود را خواندم. مو به تننم راست شد . . .


روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:


" مادر! من از تشنگی شهید شدم . . . "



:53:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

بچه شوخ طبعی بود، اهل دزفول. تو جبهه فرمانده بود.



موشک خورده بود به خونه شون و همه شهید شده بودند.


یکی رفته بود خبر بده. کلی در مورد شهادت و فضیلت اون سخنرانی کرده بود. طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: " اصل حرفتو بزن. "


جواب داده بود که: " خونواده ات توی موشک بارون مجروح شده اند. باید برگردی دزفول. "



- " خوب اول بگو! فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی! کار دارم باید بمونم. "


- " راستش زخمی نشدن، شهید شدن. "


- " پس خوش به سعادتشون! حالا دیگر اصلا برنمی گردم! نمی تونم برگردم. "


برهم نگشت هیچ وقت . . .

:53:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"


بچه های يك روستا بودند ، عادت داشتند با هم برن جبهه ،


فرمانده شان كه يك سپاهی بود از اهالی همان روستا بود که شهيد شد ،


بدجوری پكر شده بودن ، آخه می گفتند :


شرم مان میاد که بدون حسن به روستايمان برگردیم ،


تا اینکه همان شب بچه ها را برای مأموريت ديگری فرستادند خط ،


هيچ كدامشان از این ماموریت برنگشتند ،


حالا ديگه شرمنده اهالی روستايشان نمی شدند ...!



:53:
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"



گردان پشت در بهشت صف كشيده بود !


آخه حاج احمد گفته بود خیلی زود چند تا داوطلب ميخوايم براي شكستن معبر برن روي مين ،


بنده خدا حاج احمد نميخواست خودش انتخاب كنه ، اما فرصت تنگ بود ،


يكدفعه يكي از برادرا از بين همه داد زد :


« من می رم ! چون دست و پاگيرم ، حداقل اين كار بهتر از عهده ام برمياد »


اون وقت از ميان جمعيت جلو آمد ،


يك دستش از مچ قطع بود و يك پايش مصنوعي ،


در حالی که جلو می رفت گفت :

" آسمون رفتن که دست و پا نميخواد ، بال و پر عشق ميخواد ... "






www.khoogan.com_uploads_posts_2011_01_1295508698_yad5.jpg
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

معاون آموزش و پرورش فیروز آباد بود. هیچ وقت ندیدم پش میز ریاست بشیند. یک میز گذاشته بود پشت درب ورودی اداره، هر مراجعه کننده ای که وارد می شد تمام قامت جلو ایشان بلند می شد و با ادب از ایشان کارشان را می پرسید اگر مربوط به خودش بود که انجام می داد، اگر مربوط به دیگران بود راهنمایی اش می کرد.


***
آماده می شد که به جبهه برود. گفتم: شما در شهر فرد شناخته شده ای هستید و مردم روی حرف شما حساب باز می کنند. بهتر است شما در شهر بمانید و دانش آموزان ر تربیت بکنید. در جبهه می توانید یک نفر را تربیت کنید، در شهر یک گردان را ...
خندید و گفت: شما خودت به جبهه رفته و سندتان را امضا کرده و برگشته اید. اما من سندی ندارم که در قیامت در محضر اباعبدالله حسین(ع) و مادرش زهرا(س) رو سفید باشم!
بعد هم اعزام شد.


***

خیلی مقید بود به دعای عهد. همیشه مثل ذکر آن را تکرار می کرد. قبل از اینکه وارد آب بشود دعای عهد را می خواند. در آب تیر اول را خورد. دیدم دستش را روی دهنش گذاشته تا صدایی از آن خارج نشود. چند دقیقه بعد تیر دوم را خورد و شهید شد...

.......

شهید پرویز فروردین- استان فارس
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

بیست اسیر عراقی گرفته بودیم همه تشنه لب. همه یک صدا می گفتند العطش العطش...
من گفتم: هوا گرم است، آب ما هم کم، آب را برای خودمان نگه داریم!

احمد گفت: پس فرق ما با لشکر یزید در برابر امام حسین(ع) چیست؟ پس این ادعایی که می گوییم شیعه علی (ع)هستیم دروغ است، بیایید کدام چند سر قمقمه آب به چند اسیر بدهیم...

همه تسلیم حرف صحیح احمد شدیم و اندک آبمان را با اسرا تقسیم کردیم!


........

شهید احمد محمدپور
تولد: 1338/اشکنان/لامرد
شهادت:25/2/1366- شلمچه
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

یکی از دوستان محسن شهید شده بود. محسن قبری کنار او حفر کرد و گفت این هم قبر من!

همان جا دفن شد. بعد از محسن. جواد کنار قبر برادرش قبری را حقر کرد. به بنیاد شهید گفته بود این قبر منه

به خواهرش گفته بود فعلاً به مادر نگید. اما مرا اینجا دفن کنید تا مادر نخواهد به خاطر من مسافت بیشتری راه برود و هر دو کنار هم باشیم.

محسن اوایل سال ۶۶ شهید شد, جواد اواخر ۶۶

........

شهیدان محمدعلی(محسن) و جواد زیانی/شهدای استان فارس
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

پدر آقا رضا آشپز بود و در آشپزخانه لشکر در منطقه خدمت می کرد. چند روزی او را پیش خودش به خط اورد. به کرات دیدم که رضا بی بهانه خم می شد و دست پدر را می بوسید...
حاج عباس پورخسروانی می گفت: برای دیدن رضا به خط رفته بودم. رضا سرگرم صحبت کردن بود. رفتم سمت منبع آب تا اب بخورم. دوید و لیوان را از دستم گرفت. گفتم شاید لیوان الوده باشد. دیدم همان را پر از آب کرد و به دستم داد.

گفتم بابا این چه کاری بود؟

گفت: زشته تا زمانی که من هستم شما خودت لیوان را آب کنید...


........

شهید رضا پورخسروانی
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

دانشگاه رشته قرآن قبول شد. اما به جای دانشگاه رفت جبهه!
گفتم: پسرم، برادر بزرگت که رفت و شهيد شد. تو هم مي خواهي بروي و در اين شهر غريب(آباده) مرا تنها بگذاري؟
گفت:مادر مگر دختران و زنان آبادان خواهران ما نيستند؟ مگر آنها ناموس ما نيستند؟ مادر واقعي کسي است که ساک فرزندش را آماده کرده و او را راهي دفاع از کشور کند. تا در روز قيامت شرمنده امام حسين(ع) و زينب(س) نباشد. مادر درس هميشه هست ولي فعلاً مملکت ما به سرباز نياز داريد و بايد ازآن دفاع کنيم!
رفت جبهه. آنجا هم در کنکور شرکت کرد و رشته حقوق قبول شد، اما باز نرفت.
گفتم: تو که دانشگاه برو نیستی، چرا کنکور می دی؟
گفت:مادر تو براي من زحمت زياد کشيده اي و آرزو داري و براي همين به اين وسيله مي خواهم دل شما را شاد کنم!
تعطیلات نوروز بود..که خبر شهادت دومین پسرم آمد. سالگرد شهادت علی اکبر و چهلمین روز شهادت علی رضا مصادف شد.


..........

به نقل از مادر شهید علی رضا فتاحی
 
بالا