♦♦ داستانـــک شهــــــدا ♦♦

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پدر كودك را بلند كرد و در آغوش گرفت.
كودك هم می خواست پدر را بلند كند.
وقتی روی زمین آمد دست های كوچكش را دور پاهای پدر حلقه كرد تا پدر را بلند كند
ولی نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند كند.
پدر سبك بود.

به سبكی یك پلاك و چند تكه استخوان...
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا


پسرش که شهید شد دلش سوخت.

آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که تو بچگی بهش زده بود، عذرخواهی کنه.
با خودش گفت:
" جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. "

آوردنش . . . ولی...



سر نداشت . . .
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا

پشت میدون مین

چند نفر داوطلب شدن رفتند معبر باز کنند،

یکیشون چند قدم نرفته برگشت!

فکر کردند ترسیده !

پوتیناشو درآورد داد به یکی،

گفت: تازه از تدارکات گرفتم ،حیفه خراب شه


پا برهنه رفت تو میدون مین...
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا

گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.


گفت: قول می دم.


اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا


-کجا؟
-میرم مزار شهدا یه فاتحه بخونم

اینو گفتم و راه افتادم
ولی صدای آرومی تو دلم گفت:
«چه دروغ گنده ای گفتی!

از کی تا حالا اموات برا زنده هاشون فاتحه می خونن؟!»
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا

چندین سال پیش که طرح سرشماری نفوس و مسکن بود، یکی از دوستان میگفت رفته در یه خونهایی.
یه پیرزنه در رو باز کرده.
وقتی پرسیده بود تعداد جمعیت خانوار؟
پیرزنه سرش رو انداخته بود پایین و گفته بود : میشه خونهی ما باشه برای فردا؟
گفته بود: چرا؟
یه خورده صبر کرده و جواب داده:
آخه الان دقیق نمیدونم.
شاید فردا از پسرم خبری بشه…
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا

گفتم : محمد این لباس جدیدت خیلی بهت میاد

گفت: لباس شهادته !

گفتم: زده به سرت!

گفت: می زنه ایشالله !

. . . چند ثانیه بعد از انفجار رسیدم بالای سرش، نا نداشت،

فقط آروم گفت: دیدی زد!!
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
قمقمه اش را چپه می کرد توی دهن عراقی ها و می گفت:

[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مسلمون باید هوای اسیرها رو داشته باشه.

[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پا شد بره طرف بقیه اسرا، آر پی جی سرش را پَراند.

[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تشنه بود، قمقمه هم دستش بود...[/FONT]
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : داستانک شهدا

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
آخرین بار که می خواست به جبهه برود ، کنار در خانه شان ایستاده بودیم .
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رو کرد به من و گفت :« وحید ! مطمئنم این دفعه شهید می شم . یه چیزی می خوام بهت بگم.

وقتی دید منتظرم ، حرفش را ادامه داد :« بعد از شهادتم به خانواده ام بگو ، هیچ وقت از بنیاد شهید چیزی رو تقاضا نکنن ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] بگو سعی کنن تا می تونن گمنام بمونن . »[/FONT]
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستانک شهدا

در بعضی عملیات ها بدلیل کمبود وقت , یک نفر به حالت دراز کش روی سیم های خاردار قرار می گرفت تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند.

گردان تا بخواهد از روی او رد شود, فرد بر اثر جراحات فراوان شهید میشد ...

وصيتنامه شهدا سند ايمان آنهاست ..

خداوند روح تمامی شهدا را قرین رحمت کند...





x2wojel7fc33fib7i5t.jpg


 
بالا