اشعار شب سوم محرم

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

در هیچ جا به ضرب تبر گل نمیکنند
راس پدر برای تسلی نمیبرند

در هیچ دین ومذهب و آیین ومکتبی
سیلی بروی دختر کوچک نمی زنند

"نیلوفر به شاخه ی غم تاب خورده ام"
سیلی ز دست محکم اعراب خورده ام

شرم وخجالتم زعو آمدم به یاد
هر بار که به کوفه و شام آب خورده ام

با اینکه زیر بار مصیبت خمیده ام
من یکتنه حماسه ی عشق آفریده ام

از آخرین تبسم عباس تا کنون
یک روز خوش میان دو عالم ندیده ام

آموختم ز فاطمه دشمن ستیزیم
بنگر به زیر ضربه ی دشمن عزیزیم

اما نموده ام زخدا مرگ خود طلبپ
چون خواند دشمن تو برای کنیزیم

با اینکه نیست موضع سالم در این بدن
نیلوفری شده است همه جای یاسمن

آنقدر ناله میکشم و داد میزنم
تا اینکه کاخ ظلم بیافتد به پای من

بابا گواه باش به صبر و رضای من
خون میچکد ز تاول بسیار پای من

دشمن گمان نمود که آسوده شد ولی
خواب یزید کرده پریشان نوای من

گشته رقیه جلوه و مرآت مادرت
گشتم دلیل فخر ومباهات مادرت

جسم کبود و قد کمانم شهادتی ست
همواره زنده است مصیبات مادرت

 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

به اندازه ی تاول دست و پایم
به پیشانیت سنگ دشمن نشسته

بجز گریه کاری نیاید ز دستم
من خانه بر دوش پهلو شکسته

به هر دم به هر بازدم درد دارم
گمانم پدر دنده هایم شکسته

گل سر برای سرم نیست لازم
ز گیسوی من کم شده دسته دسته

همه شعر هایی که یادم تو دادی
دگر رفت از یاد این طفل خسته

وضوی جبیره گرفتم پدر جان
تو رفتی و گشته نمازم نشسته

ورم پلکهای مرا کرده سنگین
نگویی چرا دخترم چشم بسته

شدم ای پدر دست و پا گیر عمه
مرا میبری ای پگاه خجسته؟
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

ای سر که امشب اینجا ماه ِ خرابه هستی
در طشت خون گرفته پیش سه ساله هستی

قاری ِ روی ِ نیزه جا در تنور کردی
از زیر ِ بارش سنگ با من عبور کردی

زردی دود داری بوی تنور ای سر
داری هوای من را از راه دور ای سر

بر دست کوچکم تا بند ِ اسیری افتاد
از دست ِ "زجر" ِ نامرد دندان شیری افتاد

دست ضمخت را که با لاله نسبتی نیست
من را ببر عزیزم دیگر که فرصتی نیست

بابا ببین چه کردند با شبهِ مادر تو
از دست رفته حالا چشمان دختر تو

موی مرا کشید و با چکمه او لگد زد
بر مادر ِ تو بابا بسیار حرف بد زد

هرچند بی تو عمه هر جا مرا سپر شد
این پهلوی شکسته بابا شکسته تر شد

هر کس که دید روزم هی گریه کرد من را
دیدی تو لاله های ِ در زیر ِ پیرهن را ؟؟

دستم توان ندارد تا گیرمت به آغو
خون می چکد هنوزم از زخم مانده بر گوش

می خواستم که آتش بردارم از سر اما ..
هنگام ِ تازیانه میسوخت معجر اما ..

کوتاهی ِ لباسم از آتش ِ حرم بود
چشمان ِ بی حیا بر اطفال ِ محترم بود

در پیش پایم انداخت بر خاک پاره نانی
دیدم عروسکم را در دست ِ طفل ِ شامی

دست پدر گرفتند در دست و با اشاره
من را هدف گرفتند با سنگ ها دوباره

ای سر تو هم ندیدی وقتی کنارِ نیزه
از سنگ ها زمین خورد آن تک سوار ِ نیزه

با سنگها که افتاد وقتی سر ِ عمویم
از طعنه های دشمن می رفت آبرویم

خورشید نیزه امشب از طشت سر زدی تو
سمت ِ شکسته بال ِ ویرانه پر زدی تو

افتاد پایم از کار یک کهکشان دردم
من سینه خیزتا صبح دور سرت بگردم

زنجیرهای بیرحم راه نفس گرفته
بعد از تو این قناری جا در قفس گرفته

بابا پرم شکسته پرواز خواهم از تو
پایان رسیده ام من آغاز خواهم از تو...
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

هم اشک یتیم را در آوردی تو
هم دست به معجر آوردی تو
بگذار برای صبح، قدری آرام
مامور طبق، مگر سر آوردی تو؟!

بابای مرا بیار بابایی که...
...دستی بکشد به موهایی که...
...هر روز ز روز قبل کمتر می شد...
...با شعله ی بام های آنجا که...

شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان خیراتی
از شام، سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفلشان سوغاتی

در راه سری بریده همسایم بود
یک باغچه ی خار داخل پایم بود
نه، خواب نبود!! داخل انگشتش...
انگشتری عقیق بابایم بود
**
بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم، النگویم را بردند


آرامش خواب هرشبی را هم که...
گیسوی به آن مرتبی را هم که...
هنگام شلوغی وسط خیمه بمان
زیبایی چادر عربی را هم که
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم



تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی
شب آخر روي زلف پریشان خودم باشی

من ازتاریکی شب هاي این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی

فراقت گرچه نابینام کرده بازمی ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی

پدرنزدیک بود امشب کنیزخانه اي باشم
به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی

اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی

ازاین پنجاه سال تو سه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمیخواهی پدرجانِ خودم باشی

سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی

سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند
تو باید بعد از این قاري قرآن خودم باشی

کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد
فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی

اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است
تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی

 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

از شوق دیدار تو بابا پر گرفتم


یعنی که جان تازه در پیکر گرفتم



چشم انتظار دیدن روی تو بودم

شکر خدا رأس تو را در بر گرفتم



حرفی نگفته در میان سینه دارم

بغضم شکست و روضه را از سر گرفتم ...



...وقتی که با صورت زمین خوردم ز ناقه

دردی شبیه پهلوی مادر گرفتم



از ضرب آن سیلی که نور دیده ام بُرد

در صورتم یک شاخه نیلوفر گرفتم



چادر نمازم را به زور از من گرفتند

حالا به جایش آستین بر سر گرفتم ...



... از کنج این ویرانه تا معراج رفتم

وقتی که بوسه از رگ حنجر گرفتم



فهمیده ام کنج تنور خانه بودی

بیخود نشد که بوی خاکستر گرفتم ...



... انگشتری زیبا برایت می خرم من

وقتی ز دست ساربان زیور گرفتم ...

 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

اینجا که زخم از درِ هر خانه میزنند

اینجا که بند بر پَر پروانه میزنند

خون میچکد ز گوشه چشمان خاکی ات
وقتی که پلک های غریبانه میزنند

با گوشواره های خودم ناز میکنند
این دختران که سنگ به ویرانه میزنند

مویی نمانده تا که ببافی هزار شکر
مویی نمانده باز چرا شانه میزنند

دستی بکش به زبری رویم که حق دهی
نامردهای شام چه مردانه میزنند

دستم برای لمس لبت هم تکان نخورد
از بس که تازیانه بر این شانه میزنند

حتماً عمو نبود که با گریه عمه گفت:
دارند حرف تو در خانه میزنند
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

بابا بیا کبوتر بی بال و پر شدم

بی آب و دانه مانده ام و مختصر شدم

تغییر طرح صورت من بی دلیل نیست
از بس شبــیه فاطمه بودم نظر شــدم

زانو بغل نمودن من ناز کردن اســت
از بوسه ی سکینه و تو باخبر شدم

دستی کشیده ای به سر و روی او ولی
من با سرت به روی سنان همسفر شدم

جان می کَنم، قدم بزنم می خورم زمین
بی دست و پا ز شدت درد کمر شدم

امشب بیا و دخترکت را قبول کُن
وقــتی برای قافــله ای درد سر شدم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

از بوی سیب سرخ طبق مرده جان گرفت

زخمی ترین یتیم خرابه توان گرفت

باران چشم های رقیه شروع شد

از بس که گریه کرد دل آسمان گرفت

ترفند گریه هاش به داد پدر رسید

سر را ز دست بی ادب خیزران گرفت

روپوش را ز روی طبق تا کنار زد
لب را که دید طفلک لکنت زبان گرفت

بابا ...یکی دو بار بریده بریده گفت
با هر نفس نفس که یکی در میان گرفت

می گفت گوشواره فدای سرت ولی
دیدم عقیق دست تو را ساربان گرفت

حالا گرسنگی به سراغم که آمده
آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت

آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود
در شام زخم های تو خورشیدمان گرفت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : اشعار شب سوم محرم

اين همه درد دلم چشم تري ميخواهد


آتش سينه ام امشب جگري ميخواهد



قصه هاي شب يلداي فراق من و تو

تا كه پايان بپذيرد سحري ميخواهد



باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده

شمع من شعله تو بال و پري ميخواهد



مگر احوال دلم با تو به سامان برسد

سينه آرام ندارد كه سري ميخواهد



دخترت را چه شد اينبار نبردي بابا؟

هر سفر قاعدتاً همسفري ميخواهد



حال من حال يتيمي است كه هر شب تا صبح

دامن عمه گرفته پدري ميخواهد



خون پيشاني تو آتش اين دل شده است

لاله تا داغ ببيند شرري ميخواهد



نكند بازهم اين زخم دهن باز كند

لب تو بوسه آهسته تري ميخواهد



چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر

قامتم پوشش نوع دگري ميخواهد



اين شب آخري اي كاش عمو پيشم بود

شام تاريك خرابه قمري ميخواهد
 
بالا