&& خاطرات شهدا &&

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا



آخرين روز سال امام علي (ع) بود به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد. در زيارت عاشوراي آن روز هم متوسل شديم بهمنظور عالم، حضرت علي (ع)، همه بچهها با اشك و گريه، آقا را قسم كه اين شهيدان به عشق او به شهادت رسيدهاند. از اميرالمومنيين (ع) خواستيم تا شهيدي بيابيم رفتيم پاي كار، همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول كندوكاو شديم آن روز اولين شهيدي را كه يافتيم با مشخصات و هويت كامل پيدا شد نام كوچك او عشقعلي بود.

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_03.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

در فكه كنار يكي از ارتفاعات تعدادي شهيد پيدا شدند كه يكي از آنها حالت جالبي داشت. او در حالي روي زمين افتاده بود كه دو دبه پلاستيكي 20 ليتري آب در دستان استخوانياش بود. يكي از دبهها تركش خورده و سوراخ شده بود ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در دبه را كه باز كرديم، با وجود اينكه حدود 12 سال از شهادت اين بسيجي سقا ميگذشت، آب آن دبه بسيار گوارا و خنك بود.

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_04.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

به همراه بچه هاى تفحص بوديم و از همراهى شان كسب فيض مى كرديم گهگاه پاى خاطراتشان هم مى نشستيم از جمله پاى خاطرات جانباز شهيد حاج على محمودوند.
خاطره اى كه در ذيل مى آيد نقل از اوست كه قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نكنم! و حالا كه محمودوند گرامى در بهشت آرميده است نقل اين خاطره شايد نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، اميد كه از آن حال و هوا خوشه چين معرفت باشيم.
سال ۶۱ در عمليات والفجر مقدماتى(فكه) از واحد تخريب لشكر ۲۷ به گردان ها مامور شده بوديم و محل حضورم در گردان حنظله بود. يك شب كه در گردان خواب بوديم متوجه شدم شخصى كه در كنار من خوابيده به نام عباس شيخ عطار به شدت در حال لرزيدن است و به حال تشنج افتاده بود....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_05.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

شهید حسن باقری توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد ، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم.به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد.عصری از شناسایی برگشت ....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_06.jpg




 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.» .....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_07.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. .....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_08.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

« حاجی خیر ببینی. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده ای. بچه های اطلاعات هستن. هرچی بشه ، به ت میگیم به خدا.» رفته بود بالای دپو ، خط عراقی ها را نگاه می کرد؛ با یک طرف دوربین . آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هرموقع خدا بخواد ، درست می شه . هنوز قسمتمون نیس...» یک دفعه از پشت افتاد زمین . دوربین هم افتاد جلوی پای ما .تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت « دیدین قسمت من نبود؟» .....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_09.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولي دوربين ياري نكرد. به دوربين التماس ميكردم. هر چه بر دكمههايش كوبيدم، فايدهاي نداشت.....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_10.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

به سنگر تكيه زده بودم و به خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت. ....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_11.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

با خودش عهد كرده بود تا نيروى دشمن در خاك ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.يك روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دكتر بگو بيا تهران.»گفت «عهد كرده با خودش، نمى آد.»
گفت «نه بياد. امام دلش براى دكتر تنگ شده.»
بهش گفتم. گفت «چشم. همين فردا مى ريم.» ....

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_12.jpg


 
بالا