&& خاطرات شهدا &&

منتظرخورشید

کاربر جدید
"منجی دوازدهمی"
یک بند انگـــشت


توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟

پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»

وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛

تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛

بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!

گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛

از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»

"ازمجموعه آسمان مال آنهاست"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
زاهدان شب /خاطراتی از شهدا

ostan_khz_ir_DesktopModules_dnnUI_NewsArticlesSlider_ImageHandc430e196b948b952bc7628cfc89fb4bb.jpg


عملیات والفجر ۸ تموم شده بود

شب که شد ، بچه ها از فرط خستگی همه خوابشون برد
اما محمد جواد و شهید سعیدی نیا نمی خوابیدن
می رفتن گالن های بیست لیتری رو پر از آب می کردند ، میذاشتن کنار سنگر بچه ها
می خواستن بچه ها برای وضوی نماز صبح راحت باشن
وقتی کارشون تموم میشد تازه محمد جواد می رفت نماز شب بخونه
اونقدر توی مناجاتاش الهی العفو می گقت که بیهوش میشد...


خاطره ای از زندگی شهید محمد جواد دو رولی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : زاهدان شب /خاطراتی از شهدا

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

داشتم خونه رو مرتب می کردم
حسین گوشه ی اشپزخونه نشسته و به نقطه ای خیره شده بود
اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم جواب نداد
رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... کجایی مادر؟!
یهو برگشت و بهم نگاه کرد
گفتم: حسین جان! کجایی مادر؟!
خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان
ار تعجب خنده ام گرفت.
بهش گفتم: قبرت؟! ... قبرت کجاست مادر جون؟!
گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴
چیزی نگفتم و گذشت ...


... وقتی شهید شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم
با کمال تعجب دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود
پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده...

خاطره ای از زندگی شهید حسین فهمیده
راوی : مادر شهید
منبع:کبوترانه پریدید..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : زاهدان شب /خاطراتی از شهدا


ماه رمضان شروع شده بودعراقی ها به اسرا خیلی سخت می گرفتند

نماز خوندن و روزه گرفتن جرم محسوب می شدبارها عراقی ها می ریختند و نمازمون رو خراب می کردندبرای این که روزه بگیریم نقشه های زیادی می کشیدیم بچه ها غذای ظهر رو توی نایلون می ریختند و زیر پیرهنشون پنهان می کردنداین می شد غذای افطاروای به حال کسی می شد که لو می رفتحسابی شکنجه اش می کردندبعضی ها هم ته مونده ی غذای شب برا سحری نگه می داشتندماه رمضون با تمام سختی هاش خیلی باصفا بود... راوی: سردار مرتضی حاج باقری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : زاهدان شب /خاطراتی از شهدا

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
www.speakfa.com_getfile_pid_public_1130735_tp_image_ya_20ZAHRAH.jpg
[/FONT]​

ائمه اطهار :S (31): رو خیلی دوست داشت
اما علاقه اش به حضرت زهرا سلام الله علیها خیلی بیشتر بود
ورد زبونش یه جمله بود:
دوست دارم دست خود را ، گه به صورت ، گه به پهلو ، گاه بر بازو بگیرم


توی عملیات کربلای ۱۰ به آرزوش رسید
گلوله ی توپ به صورت ، پهلو و بازوش برخورد کرد
مث مادر سادات پر کشید
همانطوری که دوست داشت...


خاطره ای از زندگی شهید فریدون کرمی
منبع: سالنامه فرهنگی مشکوة
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TarannoM e BaraN

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : زاهدان شب /خاطراتی از شهدا

سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت

یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد
با نگرانی رفتم سراغش
دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده
دستش هم روی پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه
بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم ... آخ پهلوم
چند دقیقه بعد آروم شد
گفتم: چته مادر! چی شده؟
گفت: مادر جان!
از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا س بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه
الان بهم نشون داد
خیلی درد داشت مادر... خیلی!


راوی: مادر شهید سید مجتبی علمدار


فدای مادر سادات سلام الله علیها...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : زاهدان شب /خاطراتی از شهدا

یاد شبهایی که ما بودیم ومین
جستجوی مرگ درزیر زمین
همدم شبهایمان سجاده بود
حمله کردن خط شکستن ساده بود
حسرت رفتن دراین دل مانده است
دست وپایم سخت درگل مانده است
عاشقان رفتند وما جا مانده ایم
زیر بار غصه ها وا مانده ایم

img.tebyan.net_big_1386_06_5612614198160601331511961361542526023724113.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : زاهدان شب /خاطراتی از شهدا

چهار ساله بود ، مریضی سختی گرفت . پزشکان جوابش کردند . گفتند : این بچه زنده نمی ماند ! پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد . به نیت آقا به فقرا غذا می داد . تا اینکه به طرز معجزه آسایی این فرزند شفا یافت !هر چه بزرگتر میشد ارادت قلبی این پسر به قمر بنی هاشم بیشتر میشد . تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت !در جبهه انقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشگر امام حسین (ع) شد . خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می کند .علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت .آخرین باری که به جبهه می رفت گفت : راه کربــــــــــــــلا که باز شد برمیـــــگردم !شانزده سال بعد پیکرش بازگشت . همان روزی که اولین کاروان به طور رســــمی به سوی کربـــــــــــــــلا می رفت !!!آمدهبود به خواب مسئول تفحص ، گفته بود :زمانشرسیده که من برگـــردم !!! مــــــحل حضورپیکرش را گفته بود !!عجیب بود .

50395La.jpg


پیکرش به شهردیگری منتقل شد . مدتی بعد او را آوردند ، روزی که تشییع شد روز تاســوعا بود . روز اباالـــفضل(ع)در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود : به امید دیدار در کربلا_ برادر شما علیرضا .حالا هرکس مشکلی برای سفر کربلا داره به سراغ علیرضا میره ...

راوی :مادر شهید

منبع:کتاب مسافر کربلا
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : زاهدان شب /خاطراتی از شهدا

www.shouhada.com_portal_pix_ax_gif.gif



بزرگراه شهدا……. حاضر

مجتمع فرهنگی شهدا……. حاضر

غیرت شهدا…….. غائب

ورزشگاه شهدا…….. حاضر

مردونگی شهدا………. غائب

مرام شهدا…………. غائب

سمینار شهدا …………… حاضر

آقایی شهدا………… غائب

صداقت شهدا………….. غائب

همایش شهدا………….. حاضر

صفای شهدا………….. غائب

عشق شهدا…………..غائب

آرمان شهدا………….. غائب

یاران شهدا………….. غائب

تیپ شهدا………….. حاضر

غائبا از حاضرا بیشتر بودن….

کلاس تعطیل…

 
بالا