&& خاطرات شهدا &&

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
مرگ باعزّت بهتر از زندگی ننگین است.

شهید محمود پهلوان
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
امیر عشق خاصی به افراد محروم و طبقه ی مستمند جامعه داشت و گرم ترین و صمیمانه ترین روابطش را در میان اهل محل،

با این قشر محترم برقرار می کرد و با آن ها در کمال احترام رفتار می کرد و می گفت:

«ما باید احترام و حرمت این افراد را نگه داریم. این ها پیش خدا خیلی عزیزتر و شریف تر هستند»

امیر بهترین دوست رفتگران محله بود و اگر در ماه رمضان می خواست دوستانش را برای افطار دعوت کند،

این افراد را هم در زمره ی آن ها دعوت می کرد.

شهید امیر عطاپور
منبع : سایت صبح
 

baharealam

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
%D8%AD%D9%8A%D8%A7%20-%20%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7.jpg


شهیدی بود كه همیشه ذکرش این بود:


یابن الزهرا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت ما در کفن کن .

از بس این شهید به امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) علاقه داشته است.

بعد به دوست روحانی خود وصیت می کند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی

آن روحاني می گوید ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند پیش پدر و مادر آمدم گفتم این شهید چنین وصیتی کرده است آيا من مي توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم

آنان اجازه دادند

در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است

یا بن الزهرا

یا بیا یک نگاهی به من کن

یا به دستت مرا در کفن کن

وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع كرد فرياد زدن . وقتي آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهاي شب به من گفتند يكي از شهدا فردا بايد تشييع شود و چون پشت جبهه شهيد شده است بايد او را غسل دهي

وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم . در وسط راه با خود گفتم اين شخص كه بود و چرا مرا بيرون كرد .

با عجله برگشتم و ديدم اين شهيد كفن شده و تمام فضای این ساختمان غسال خانه بوی عطر گرفته بود. از ديشب نمي دانستم رمز اين جريان چه بود و آن آقا كه بود ؛ اما حالا فهميدم

****************************************************************************

۱۵سال بعد از “والفجر مقدماتی”، از دل خاک فکه، شهیدی بیرون آمد که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند:

بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست، جز همین که “امام” را تنها نگذارید. تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم؛ “به تو خیانت می کنند، تو مکن. تو را تکذیب می کنند، آرام باش. تو را می ستایند، فریب مخور. تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن. مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش… آنگاه از ما خواهی بود”…دیگر نایی در بدن ندارم؛ خداحافظ دنیا

متن عربي روايتي كه اين شهيد عزيز نوشته است :
أُوصِيكَ بِخَمْسٍ إِنْ ظُلِمْتَ فَلَا تَظْلِمْ وَ إِنْ خَانُوكَ فَلَا تَخُنْ وَ إِنْ كُذِّبْتَ فَلَا تَغْضَبْ وَ إِنْ مُدِحْتَ فَلَا تَفْرَحْ وَ إِنْ ذُمِمْتَ فَلَا تَجْزَع‏

منبع:تحف العقول صفحه 284 وصيته ع لجابر بن يزيد الجعفي ..... التماس دعا
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
index.jpeg

شهید مهدی خندان


همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند می‌شناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود.
بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب.
یک روز در جمع بچه‌های گردان حدیثی خواندم و چند دقیقه‌ای صحبت کردم.
مهدی خندان توی آن جمع حضور نداشت.
یکی دو ساعتی بعد از نماز عشاء دیدم که دارد دنبالم می‌گردد.
رفتم و دیدمش. گفت که برای بچه‌ها صحبت کرده‌ای و حدیثی خوانده‌ای، برای من هم بخوان.
حدیث را بازگو کردم که گریه‌اش گرفت. پرسیدم: «چرا ناراحت شدی، می‌ترسی از عملیات!؟»این حرف را به شوخی زدم.
می‌دانستم نمی‌ترسد. گفت: «نه.»پرسیدم: «پس چی؟»گفت: حاجی، این آسمون بوی خون می‌ده.»
گفتم: «باز شروع کردی از این دری وریها می‌گی!؟»گفت: «دوباره می‌خواد عملیات بشه.»
گفتم: «والله این قدر را من هم می‌فهمم که می‌خواد عملیات بشه.»گفت: «نه، لشکر سه روز دیگه عملیات می‌کنه.»
به شوخی گفتم: «بارک‌الله، بابا تو هم علم غیب داری!»گفت: «نه، سه روز دیگه عملیات می‌شه.
بالاتر از این، من می‌روم توی عملیات و شهید می‌شم.»
گفتم: «مهدی این حرف‌ها چیه می‌زنی. از کجا می‌دونی عملیات می‌شه، از کجا می‌دونی شهید می‌شی، نگو این حرفهارو.»
آمد تو حرفم و گفت: «72 ساعت دیگر تیر می‌خوره تو قلب من و شهید می‌شم.»این حرف را زد و رد شد.
از دوستان ساعت را پرسیدم. گفتند: «یازده و ربع.»دیروقت بود.
برگشتم طرف چادرها
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
خاطراتی از شهید مجید پازوکی✿یک جرعه "آبــــــــــ ...!! "✿

هر روز وقتی برمی گشتیم بطری آب من خالی بود اما بطری مجید پازوکی پر بود.
توی این حرارت آفتاب لب به آب نمی زد. همیشه به دنبال یک جای خاص بود.
نزدیک ظهر روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت-هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود.
تا حالا او را این گونه ندیده بودم.
مرتب می گفت:«پیدا کردم. این همون بلدوزره.»


pazoki_2_sarafrazan.jpg

یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند.
روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر.
مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند.
جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.
مجید بطری آب را برداشت روی دندانهای جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:
«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ...

شادی روحشون صلوات!​
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: gole yakh

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
نوجوانی شهید ابراهیم امیر عباسی

vaseyat2.jpg


مادر بهش گفت:ابراهیم ، سرما اذیتت نمی کنه؟

گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد، همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت بدون کلاه بود!
گفتم کلاهت کو؟
گفت : اگه بگم دعوام نمی کنی؟
گفتم: نه مادر ، مگه چی کارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد امروز سرماخورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره
 
آخرین ویرایش:

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
بگذارید گمنام باشم!
بگذارید گمنام باشم که به خدا قسم گمنام بودن بهتر است

از این‌که فردا افرادی همانند شما وصایایم را شعار قرار دهند

و عمل را فراموش کنند،

این موجب آزردن روح ما شهدا می‌شود.



طلبه شهید رضا دهنویان
 

منتظر آقا

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
اتوبوس بالاخره به كربلا رسيد .چشمان زن سياهي مي رفت . مرد با عجله دريكي از محلّه هاي اطراف حرم خانه اي اجاره كرد. بعداز مدّتي حال زن بدتر شد. مرد،زن را با اصرار به دكتر برد. هردوبا مقداري قرص و آمپول به خانه برگشتند. زن به فكر حرف دكتر بود كه مي گفت:«شايد بچّه به دليل تكانهاي زياد ماشين مرده باشد !» شب جمعه بود، زن مردش را صدا زد وگفت: « علي اكبر دلم عجيب هواي حرم را كرده است .» مرد گفت :« با اين حالت چطوري مي خواهي بروي ؟» ،زن گفت :«مي خواهم بروم» . مرد گفت:«مي ترسم حالت بدتر شود» و زن با گريه گفت :«هزار فرسنگ را با اين همه سختي آمده ام براي زيارت اباعبدالله‹ع› ، اگر قرار باشد بچّه ام را از دست بدهم ،مرده وزنده بودنم چه فرقي مي كند» . مرد زن را به حرم برد . زن كمي اشك ريخت،دعا خواند، راز ونياز كرد وگفت:« حسين جان ! من از مرگ نمي ترسم . فقط نگران بچّه ام هستم ،قبل از آمدن همه گفتند كه نرو! براي بچه ضرر دارد، اما به عشق زيارت شما آمدم . يا امام حسين ! من شفاي بچه ام را از تو مي خواهم .»

چشمان خواب آلوده زن كم كم به خواب رفت . در خواب بانوي بلند بالايي را كه ديد نوزادي را به سمت او آورد و گفت:« بيا! بچه ات را بگير»
مدتي بعد كه به ايران برگشتند در12فروردين 1333در شهر قمشه ي اصفهان محمدابراهيم همت به دنياآمد كه قبل ازتولد كربلا را زيارت كرده بود.
... من مي دانم اين طلايه داران جهاد در كدامين دانشگاه ودركلاس كدامين معلم نستوه آموخته اند كه چگونه دشمن زبون رابه زانو درآورده واسب رشادت و پهلواني را در عرصه هاي نبرد به جولان وادارند، وهتّاكان بدنام را بجاي خود نشا نند،در دانشگاه اعتقادي حضرت جعفربن محمدالصادق ‹ع› و در كلاس مرتضاي خيبر شكن ‹ع› .
 
بالا