❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکته​هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمسدین
چند رود سوی ثریا دلم
مولانا
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
مولانا
 

*SAMIRA*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

[h=1]در آستانه[/h]بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ درى که کوبه ندارد،
چرا که اگر بگاه آمده باشى دربان انتظار توست و
اگر بىگاه
به در کوفتنات پاسخى نمىآيد.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشى.

آئينهيى نيک پرداخته توانى بود
آنجا
تا آراستگى را
پيش از درآمدن
در خود نظرى کنى
هر چند که غلغلهىِ آنسوىِ در زادهىِ توهمِ توست نه انبوهىىِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسى به انتظار نيست.
که آنجا
جنبش شايد،
اما جمندهيى در کار نيست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسانِ کافورينه به کف
نه عفريتانِ آتشين گاو سر به مشت
نه شيطانِ بهتان خورده با کلاه بوقىىِ منگولهدارش
نه ملغمهىِ بىقانونِ مطلقهاىِ متنافى. ــ

تنها تو
آنجا موجوديتِ مطلقى،
موجوديتِ محض،
چرا که در غيابِ خود ادامه مىيابى و غيابات
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهىِ ناگزير
فروچکيدنِ قطرهىِ قطرانى است در نامتناهىىِ ظلمات:

«ـ
دريغا
اى کاش اى کاش
قضاوتى قضاوتى قضاوتى
در کار در کار در کار
مىبود!» ـ
شايد اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکيدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهاى بىخورشيد ـ

چون هرسِت آوارِ دريغ
مىشنيدى:
«ـکاشکى کاشکى
داورى داورى داورى
در کار در کار در کار در کار...»
اما داورى آن سوىِ در نشسته است، بىرداىِ شومِ قاضيان.
ذاتاش درايت و انصاف
هياءتاش زمان. ـ
و خاطرهات تا جاودانِ جاويدان در گذرگاهِ ادوار داورى خواهد شد.


بدرود!
بدرود! (چنين گويد بامدادِ شاعر:1:
رقصان مىگذرم از آستانهىِ اجبار
شادمانه و شاکر.
از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظاره به ناظر. ــ
نه به هياءتِ گياهى نه به هياءتِ پروانهئى نه به هياءتِ سنگ نه به هياءتِبرکهئى،ـ

من به هياءتِ «ما» زاده شدم
به هياءتِ پرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گياه به تماشاىِ رنگينکمانِ پروانه بنشينم
غرورِ کوه را دريابم و هيبتِ دريا را بشنوم
تا شريطهىِ خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خويش معنا دهم
که کارستانى از اين دست

از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است.
انسانزادهشدن تجسدِ وظيفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوست داشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ ديدن و گفتن
توانِ اندهگين و شادمانشدن
توانِ خنديدن به وسعتِ دل، توانِ گريستن از سويداىِ جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شکوهناکِ فروتنى
توانِ جليلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهائى
تنهائى
تنهائى
تنهائىىِ عريان.

انسان
دشوارىىِ وظيفه است.


دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان در برکشيم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدرِ کامل و پگاهِ ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسانِ ديگر را.

رخصت زيستن را دستبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهى تنگچشمىىِ حصارِ شرارت ديديم
و اکنون
آنک درِ کوتاهِ بىکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ـ

دالانِ تنگى را که در نوشتهام
به وداع
فراپشت مىنگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامدادِ خسته.)




احمد شاملو
 

*SAMIRA*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

[h=1]مرثيه
[/h]
گفتند:
«ــ نمیخواهيم
نمیخواهيم
که بميريم!»
گفتند:
«ــ دشمنايد!
دشمنايد!
خلقان را دشمنايد!»
چه ساده
چه بهسادهگی گفتند و
ايشان را
چه ساده
چه بهسادهگی
کشتند!
و مرگِ ايشان
چندان موهِن بود و ارزان بود
که تلاشِ از پیِ زيستن

به رنجبارتر گونهيی
ابلهانه نمود:
سفری دشخوار و تلخ
از دهليزهایِ خم اندر خم و
پيچ اندر پيچ
از پیِ هيچ!

نخواستند
که بميرند
يا از آن پيشتر که مرده باشند

بارِ خِفّتی
بر دوش
برده باشند.
لاجرم گفتند:
«ــ نمیخواهيم
نمیخواهيم
که بميريم!»
و اين خود
وِردگونهيی بود
پنداری
که اسبانی
ناگاهان بهتک
از گردنههایِ گردناکِ صعب
با جلگه فرودآمدند
و بر گُردهیِ ايشان
مردانی
با تيغها
برآهيخته.
و ايشان را
تا در خود بازنگريستند
جز باد
هيچ
به کف اندر
نبود.ــ
جز باد و بهجز خونِ خويشتن،

چرا کهنمیخواستند
نمیخواستند
نمیخواستند
که بميرند.




احمد شاملو
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک زخاموش نفیرید

مولانا
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
خود ممکن آن نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم؟بهر چه می دارم دل؟
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آن کو غم هجران تو بر جان من است
ای نور دل و دیده ی جانم چونی؟
وی آرزوی هردو جهانم چونی؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
مولانا
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم
گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم
عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم
یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم
بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم
باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او
لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم
دولت شید او منم ، باز سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم
گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم
پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
دولت جاودان منم من نه منم نه من منم
سرو من اوست در چمن روح من اوست در بدن
نطق من اوست در دهن من نه منم نه من منم
زین واقعه مدهوشم با هوشم و بی هوشم
هم ناطق خاموشم هم نوح خموشانم
زان رنگ چه بی رنگم زان طره چه آونگم
زان شمع چو پروانه یارا چه پریشانم
هم ساقی و هم مستم هم فرقم و هم بختم
هم محنت و هم بختم هم دردم و درمانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
یارا چه پریشانم یارا چه پریشانم
[/FONT]مولانا
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

گم شدم در خود چنان كز خويش ناپيدا شدم
شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم
سايه اي بودم ز اول بر زمين افتاده خوار
راست كان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم
ز آمدن بس بي نشان و ز شدن بي خبر
گو بيا يك دم برآمد كامدم من يا شدم

نه، مپرس از من سخن زيرا كه چون پروانه اي
در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم
در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشي
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن مي بايست بود و كور گشت
اين عجايب بين كه چون بيناي نابينا شدم
خاك بر فرقم اگر يك ذره دارم آگهي
تا كجاست آنجا كه من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بيرون ديدم از هر دو جهان
من ز تأثير دل او بيدل و شيدا شدم

عطار
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار

هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کردهای
تازه گردان چند داری در تعب
برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب

عطار
 

*SAMIRA*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀



كــوچـــه

سروده "هما میرافشار"


(پاسخی به اثر فریدون مشیری)

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چهسان میگذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطرهای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کویات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم






 
بالا