❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
زیبای وحشی...

زن:سحر چون می روی در کام امواج.
کند تاب مرا، هجر تو تاراج.
ماهیگیر:منم یک مرد ماهیگیر ساده،
خدا نان مرا در آب داده!
زن:تو را دریا فرو کوبید صد بار
از این زیبای وحشی دست بردار!
ماهیگیر:چو می خوانندماین امواج از دور،
همه عشقم ،همه شوقم، همه شور.
زن:فریبش رامخور ای مرد، زین پیش،
به گردابش به توفانش بیاندیش!
ماهیگیر:نمی ترسم نمی پرهزم از کار ،
به امید تو می آیم دگر بار!
زن :اگر از جان نمی ترسی در این راه،
بیاور گوهری رخشنده چون ماه.
بشور از خانه ات فقر وسیاهی
که مروارید نیکوتر ز ماهی
ماهیگیر:زعشقم گوهری تابنده تر نیست .
سزاوار تو زین خوش تر گوهر نیست.
ولیکن تا نباشم شرمسارت،
فروزان گوهری آرم نثارت!
****
زنی خاموش در ساحل نشسته ست.
به آن زیبای وحشی چشم بسته ست.
به او هر روز چون سالی گذشته ست.
هنوز آنمرد عاشق بر نگشته ست.
نه تنها گوهری در دام ننشست ،
که عشقی پاک گوهر رفت از دست!
((فریدون مشیری))
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

امواجِ رهسپار

موج اول ، همچو کوهی می نمود ٰ
نعره زن ، می آمد و ره می گشود ،
پا به ساحل کوفت ، یعنی : ((این منم ،
کز غریوی چرخ بر هم می زنم !))
موج دوم در پی اش بالید زود ،
موج اول را ز میدان در ربود !
خواست تا آرد خروشی بر زبان ،
موج سوم باز بر بستش دهان !
موج چارم موج سوم را شکست
تا به جای خود نشست آن خود پرست !
++

این جهان دریا و موج اند این بشر
رهسپاران در قفای یکدگر
موج من گفتم ، نه موجی ، شبنمی !
سر به سر عمرت درین عالم دمی .
شب نشسته ،صبحدم ، برخاسته ،
می برند زین جهان ، نا خاسته !
این نفس دریاب با یک همنفس
تا که آن موجت نفرمودست بس !
این نفس فردا نمی آید به دست
پس به شادی بگذرانش تا که هست !

(( فریدون مشیری ))
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

نقش
نقش پایی مانده بو د از من ، به ساحل ، چند جا
ناگهان ، شد محو ،
با فریاد موجی سینه سا !
آن که یک دم ، بر وجود من گواهی داده بود ؛
از سر انکار ، می پرسید : کو ؟ کی ؟
کِی ؟ کجا ؟
ساعتی بر موج و آن جای پا حیران شدم
از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها :

این جهان : دریا
زمان : چون موج ،
ما : مانند نقش ،
لحظه ای مهمتن این هستی ده هستس ربا !
***
یا سبک پرواز تر از نقش ، مانند حباب ،
بر تلاطم های این دریای بی پایان رها


لحظه ای هستیم سر گرم تماشا ناگهان ،
یک قدم آن سوی تر ، پیوسته با باد هوا !
***
باز می گفتم : نه ! این سان داوری بی شک خطاست .
فرق بسیار است بین نقش ما ، با نقش پا .

فرق بسیار است بین جان انسان و حباب
هر دو بر بادند ، اما کارشان از هم جداست :
مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جان شان در تار و پود جان ما !

مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا !
***
هر که بر لوح جهان نقش نیفزاید ز خویش ،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را !
((فریدون مشیری ))
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

پشت این در...
صحن دکان غرق در خون بود و دکتندار ، پی در پی
از در تنگ قفس
چنک خون آلود خود را درون می برد
پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و ،
او را با همه فریاد جانسوزش درون می برد
مرغکان را یک به یک میکشت و
در سطلی پر از خون می کرد .
صحن دکان را سراسر رق خون می کرد .
***
بسته بالان قفس
بی خیال ،
بر سر یک (( دانه )) با هم جنگ و غوغا داشتند !
تا برون آرند چشم یکدیگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند !
***
گفتم : ای بیچاره انسان !
حال اینان حال توست !
چنگ بیداد اجل ، در پشت در ،
دنبال توست !
پشت این در ، داس خونین ، دست اوست
تا گریبان تو آرد به چنگ ،
دست خون آلود او در جست و جوست !

بر سر یک لقمه
یا یک نکته ، آن هم هیچ و پوچ
این چنین دعوا چرا یی؟
می توانی بود دوست .
((فریدون مشیری ))




 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

آزادگی
پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی ــ از شیطنت ــ بازی کنان ،
بست با دستش دهان استکان !
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد.
خشک لب ، می گشت ، حیران ، راه جو
زیر و بالا ، بسته هر سو ، راه او.
وزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر.
هر چه بر جهد و تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ ،
لیک آزادی گرامی تر، عزیز.
(( فریدون مشیری ))
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

از چشمه تا دشت
از در افشان ابر بهاری ،
شد دو جوی از یکی چشمه جاری .
هر دو آیینه رو ، هر دو روشن ،
هر دو جان آفرینان گلشن.
از گذرگاه آن چشمه تا دشت ،
راه شان کم کم از هم جدا گشت.
راه این یک گذشت از چمنزار
و آن دگر از میان لجنزار !
این حیات آفرین شد ز پاکی
وان سیه روی از گندناکی !
+++
هر یک از ما یکی زان دو جوییم !
ابتدا ، پاک جان ، راه جوییم .
گر به گلشن در آیی ، بهشتیم .
ور به گلخن ، پلیدیم ، زشتیم !
اجتماعی اگر تابناک است.
حاصل نور جان های پاک است.
از جوان بیگناهی چه خواهی
در جهان به این دل سیاهی ؟!
(( فریدون مشیری ))
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

در عصر ارتباط ماهواره
در خانه ات هستي هستي و مي بيني :
در ژرف اقيانوس آرام
نسل فلان ماهي ، - هزاران سال پيش از ما
نابود گرديده ست .
***
در خانه ات هستي و مي خواني :
نور فلان سياره ، صد ها سال نوري
-تا بگذرد از کهکشان ما
پهناي اين هفت آسمان را در نورديده ست !
***
در خانه ات هستي و از اين گونه بسيار
هر روز مي بيني و مي خواني و مي داني .
اما ، نميداني
اينک سه روز است
همسايه ات تنهای تنها ، در اتاقش
از این جهان بی ترحم ، چشم پوشیده ست !
همسايه بيمار
همسايه تنها
داروی قلبش را در استکان هم ریخته ،
نزدیک لب آورده ،
آه ، اما ننوشيده ست !
آشفتگي هايي گواهي مي دهد :
تا با خبر سازد شما را یا شمایان را
بسیار کوشیده ست .
***
همسایه ای می گفت :
- البته با افسوس
- (( من ، سایه اش را گاه میدیدم
از پشت شیشه
مثل اینکه مشت بر دیوار می زد !))

و آن ديگری ،
- ((افسرده می افزود :
از پشت در ،
بی شک ،
تنهایی اش را زار می زد ! ))
((فريدون مشيري ))
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

پرواز لحظه ها
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را​
می دانم و صفای دلاویز دشت را​
اما ، من این میان​
پرواز لحظه ها را ،​
افسوس می خورم​
پرواز این پرندهٔ بی بازگشت را .​
((فریدون مشیری ))​
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

کفت با زنجير ، در زندان شبي ديوانه ای / عاقلان پيداست ، کز ديوانگان ترسيده اند
من بدين زنجير ارزيدم که بستندم به پاي / کاش مي پرسيدکس ،کايشان به چند ارزيده اند
دوش سنگي چند پنهان کردم اندر آستين / اي عجب ان سنگ ها را هم ز من دزديده اند
سنگ ميدزدند از ديوانه با اين عقل و راي / مبحث فهميدني ها را چنين فهميده اند
عاقلان با اين کياست عقل دور انديش را / در ترازوي چو من سنجيده اند
از براي ديدن من بار ها گشتند جمع / عاقلند آري ، چو من ديوانه کمتر ديده اند
جمله را ديوانه ناميدم چو بگشودند در / گر بد است ايشان بدين نامم چرا ناميده اند؟
کرده اند از بيهشي بر خواندن من خنده ها / خويشتن در هر مکان و هر گذر رقصيده اند
من يکي آيينه ام کاندر من اين ديوانگان / خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديده اند
آب صاف از جوي نوشيدم مرا خواندند پست / گر چه خود خون يتيم و پير زن نوشيده اند
خالي از عقلند ، سر هايي که سنگ ما شکست / اين گناه از سنگ بود، از من چرا رنجيده اند
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند / غير از اين زنجير گر چيزي به من بخشيده اند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم به خلق / ريسمان خويش را با دست من تابيده اند
هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب / زان که از من خيره و بيهوده ، بس پرسيده اند
چوب دستي را نهادم دوش زير بوريا / از سحر تا شامگاهان ،از پيش ما گرديده اند
ما نمي پوشيم عيب خويش اما ديگران / عيب ها دارند و از ما جمله را پوشيده اند
ننگ ها ديديم اندر دفتر طومارشان / دفتر و طومار ما را ، زان سبب پيچيده اند


((پروین اعتصامی))
 

.::MAHSA::.

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ❀ ♬ ❀ شـــــعـــــــــر ❀ ♬ ❀

غوغا می کنی
ای غنچهً خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ایفلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم اتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
اتش پرید از تیشه ات امشب مگر ای کوهکن
از دست شیرین درد دل با سنگ خارا می کنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی
دیدم به آتش بازیت شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا میکنی
آه سحر گاه تو را ای شمع مشتاقم به جان
باری بیا گر آه خود با ناله سودا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم مارا تو پیدا می کنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
 
بالا