مناجات و حرف دل

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

لذت اشک مناجات سحر، مشهود است




حال آشفته دل از دیده تر مشهود است



منتی نِه ز کرم، دست زمین خورده بگیر



همه جا سایه لطف تو به سر مشهود است



راه خود را سحری جانب ما مایل کن



دست خالیِ گدا وقت گذر مشهود است



حال و روز من هجران زده دیدن دارد



حال دل سوخته از آه جگر مشهود است



هنر آن نیست نسوزی به میان آتش



بین خاکسترِ پروانه هنر مشهود است



هر که فانی نشود جام بقایش ندهند



مردیِ مرد به هنگام خطر مشهود است



من و تنهایی در قبر خودم می دانم



اوج بیچارگیم وقت سفر مشهود است
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

ای خالق زمان و مکان ای خدای من!

وی خلق کرده هستی خود را برای من
گفتی که من برای تو باشم هزار حیف
شیطان گرفت از تو مرا با خطای من
پروردگار و خالق و مولای من تویی
من عبدِ دیگران شدم افسوس، وای من
بیگانه کرد با تو مرا کثرتِ گناه
ای پیشتر ز بودن من آشنای من
من دردمند غفلت و بیمار معصیت
تو هم طبیب درد منی، هم دوای من
ناز مرا کشی که بری جانب بهشت
با آن که هست آتش دوزخ سزای من
از بس که توبه کرده و بشکستهام دگر
در محضر تو رنگ ندارد حنای من
باشد گواه عفو تو با این همه گناه
اشک خجالت من و حال دعای من
یک لحظه بندۀ تو نبودم به راستی
با آن که بودهای تو همیشه خدای من
من«میثمم» اگر چه تهی دستم و فقیر
مهر علی است ثروت بی انتهای من
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

مـِــهر خـوبان دل و دیــن از همه بـی پروا برد

رخ شــــطرنج نبرد آن چه رخ زیبا بـــــرد

تو مـــپندار که مجنون سَرِ خود مجنون گـشت

از ســمک تا به سماکش کِشش لیـــلی بــرد

من به ســرچــشمۀ خورشید نه خود بـردم راه

ذره ای بــــــودم و مــهر تو مـــرا بالا بـــرد

من خسی بی ســر و پایم که به سیل افــــتادم

او که مـی رفـــــــت مرا هم به دل دریا بـرد

جام صهبا ز کــجا بـود، مگر دســت کــه بود؟

که به یک جلوه دل و دین ز همه یک جا برد

خم ابــــروی تو بود و کــف میــــنوی تو بود

که دریـــــن بزم بـــگردید و دل شیدا بـرد

خودت آموختی ام مهر و خودت سوخـــتی ام

با برافروخـــــته رویی که قرار از ما بــــرد

همه یاران به ســـــر راه تـــو بودیم ولــــــی

غــــم روی تو مرا دید و ز مــن یــغما بــرد

همه دل باخته بودیم و پریشان که غمت

همه را پشت ســر انداخت مرا تنــها برد
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

تو پس پرده و ما خون جگر میریزیم

وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم!
دیگران را غم جان دارد و ما جامهدران
که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم
مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما
به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم
دل دیوانه سپر کرده و جان بر کف دست
ظاهر آنست که از تیر بلا نگریزیم
باغ فردوس میارای که ما رندان را
سر آن نیست که در دامن حور آویزیم
ور به زندان عقوبت بری از دیدهٔ شوق
ای بسا آب که بر آتش دوزخ ریزیم
رنگ زیبایی و زشتی به حقیقت در غیب
چون تو آمیختهای با تو چه رنگ آمیزیم
«سعدیا» قوّت بازوی عمل هست ولیک
تا به جایی نه که با حکم ازل بستیزیم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

چرا ز من بریده ای بنده ی پر خطای من؟


چرا صدا نمی زنی خدای من خدای من؟

مگر ز من چه دیده ای مگر بدی کشیده ای؟

چرا صفا نمی کنی به ذکر دلربای من؟

خدای مهربان منم کریم و میزبان منم

عاشق میهمان منم بیا بیا گدای من

اگر چه کرده ای خطا تباه کرده ای عطا

بیا بیا دوباره ای بنده ی بی وفای من

بیا بیا به نیمه شب بزن تو زانوی ادب

بخوان شکسته دل مرا تا بچشی صفای من

به معصیت زدی چو دست، دل حبیب ما شکست

بیا بیا گنه مکن به یاد او برای من

ای تو که شکسته ای مریض و زار و خسته ای

مرا بخوان تو در سحر، سحر بود شفای من

تو شیعه ی علی بُدی، چرا سیه چهره شدی؟

مرو به جای دیگری سرت بنه به پای من

شود دل تو صیقلی فقط به ذکر یا علی

ذکر علی علی بود برای تو دوای من

به عشق مرتضی بگو لعنت حق به خصم او

که شد به کوچه روبرو به مظهر وفای من

دعای توست مستجاب سحر دهم تو را جواب

به عشق روی بوتراب رسد تو را ندای من

بیا بیا تو مرد باش عاشق رنج و درد باش

ز غصه چهره زرد باش تا که شوی فدای من
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

یاد داری شروع مهمانی


در مناجات مان چه می گفتیم؟

درد و دل عاشقانه می کردیم

بین حالاتمان چه می گفتیم؟


آمدم ای کریم بخشنده

سر و کارم به کوی تو افتاد

باز هم بر مشام این بنده

مژده عطر و بوی تو افتاد


بارِ من را کسی نمی خواهد

تو بیا حاصلم ندیده بخر

از من بی پناه درمانده

این دلِ بارِ غم کشیده بخر


آمدم با کمال نومیدی

مثل هر سال سوی این درگاه

دیدم اما کریم هست و کریم

کوه را می خرد به یک پر کاه


جامۀ معصیت ز جانم کَند

جامه ای از لباس نورم داد

تشنه بودم، تشنه رحمت

جرعه ای از مِی طهورم داد



چه شب و روز با صفایی بود

ناله ام مژدۀ استجابت داشت

نفسم بود هم چنان تسبیح

خواب هم جلوۀ عبادت داشت


گر چه گاهی کنار این سفره

حق نعمت به جا نیاوردم

با همه رو سیاهی ام اما

رو به غیر خدا نیاوردم


نکند باز توبه ام شکند

عبدِ شرمندۀ گذشته شَوَم

نکند ماه بگذرد اما

من همان بندۀ گذشته شَوَم


گر به خود واگذاری ام یا رب!

می شوم آن گدایِ دل خسته

زندگی مرا به عهده بگیر

آبرویم به لطف تو بسته


باد عصیان، چراغ ما را کشت

دشت تاریک و من زمین گیرم

نوری از رحمتت مرا بفرست

من بدون حسین می میرم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

مقصود عاشقان دو عالم لقای توست


مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست

هر جا که شهریاری و سلطان و سروری ست

محکوم حکم و حلقه به گوش گدای توست

بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک

شهری تمام غلغله و ماجرای توست

هر جا که پادشاهی و صدری و سروری ست

موقوف آستان درِ کبریای توست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقبی و ما را هوای توست

هر جا سری ست خستهٔ شمشیر عشق تو

هر جا دلی ست بستهٔ مهر و هوای توست

کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست

جاوید پادشاهی و دائم بقای توست

گر میکشی به لطف گر میکشی به قهر

ما راضییم هر چه بود رأی رأی توست

امید هر کسی به نیازی و حاجتی ست

امید ما به رحمت بیمنتهای توست

هر کس امیدوار به اعمال خویشتن

«سعدی» امیدوار به لطف و عطای توست
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهٔ سرابیم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما را
آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار میزداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

یــــادت دلیل گریهی پـــنـــهــانـی من است


نامـــت انـیـس این دل زنــــدانــی من است

نـــــیمه شب آمــدم که نــبــیــنــــی رخ مرا

بـــــار گــنــاه عـــلـــت پـــنـــهانی من است

از خود بریدهام به تـــو نـــزدیــــک تـــر شوم

این لحظهها که خلوت روحــــانی من است

در خــلــوتــم همــیــشـه کـلـنـجـار مـیروم

میگویم این چه وضع مسلمانی من است؟!

کـــاری بــکـن کـه رو نـزم بر کـسـی بــیا...

چـیــزی بــده کــه رزق سـلیمانی من است

از ســفــرهی تــو مـیخورم و سیر میشوم

شـکـرت از این که نـعـمتت ارزانی من است

یـک جلـوهات بر این دل تــــاریک و سنگیام

پـایـان خـوابهـای زمـسـتـانـی من اســـت

امــشــب کـه داد مـیزنـم الـعـفـو ای خدا!

لـحـظـه بـه لـحـظـه رحمت بارانی من است

گــــــرم گــنــاه بــــــودهام و دیـــــر آمــــدم

عـــصــیـــان دلــیـل غیبت طولانی من است

تـا کـه نـبــخــشیام من از این جا نمیروم

ایـــن گــریــه برگ سبز پشیمانی من است

دارد بــســاط سفـــرهی تـــو جمع میشـود

غــم مــیخــورم که آخر مهمـانی من اسـت
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : مناجات و حرف دل

رخ، زرد و مو سفید و همه نامهام سیاه


ره، دور و قد خمیده ز سنگینی گناه

اشکی نیامد از بصرم وای! وای! وای!

سوزی نمانده در جگرم آه! آه! آه!

بیاختیار، راه سپارم سوی جحیم

گر افکنم به نامۀ اعمال خود نگاه

یک مصرع است روز جزا کل نامهام

یک لحظه توبه کردم و یک عمر اشتباه

از بس گناه، پرده به چشمم کشیده است

تشخیص راه را ندهد دیدهام ز چاه

عمری گناه کردهام و توبه میکنم

با این زبان که ذکر تو را گفته گاه گاه

هر چند نیست در خور بخشش گناه من

مولای من! به عفو تو آوردهام پناه

فریاد از آن زمان که گناهان من روند

در پیش دیدهام رژه مانند یک سپاه

فردا که مادر از پسر خود کند فرار

«میثم» به خاندان پیمبر برد پناه
 
بالا