حرفهایی با طعم درد

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

آقا اجازه پس کو بابای من؟...




آقا اجازه ! آب ، نان ، آباد ، بابا

آقا اجازه ! غصه ، غم ، فریاد ، بابا

آقا اجازه ! سین گمانم مثل سارا
سارا یکی از هفت سین آزاد ، بابا

آقا اجازه ! دست ، پا ، سر ، بی سر و پا
دارا و خاک و خون او در باد ، بابا

آقا اجازه ! درس ، دفتر ، مشق ، خودکار
در امتحان خرداد ، بابا

آقا اجازه ! کودک همسایه می گفت
ما را کمیته بابت امداد ... بابا

آقا اجازه ! درد ، دارو ، داد ، بیداد
مادر کنار کوچه مان افتاد ، بابا

آقا اجازه ! شین مثل شیمیایی
یا زخم های سینه اش همزاد ، بابا

آقا اجازه ! درس باران ، درس آن مرد
پس کو نشان وعده ی میعاد بابا ؟!

آقا اجازه ! خواستم رازی بگویم
این بار ، بار آخری ، جان داد بابا

با این همه آقا اجا .... بابا اجازه
بابای من باش هر چه بادا باد بابا ...


www.netiran.net_uploads_user_28000_27061_434751.jpg
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

تصویر همسر و 2 فرزند شهيدمحمد گلدوي فردي كه با ازخودگذشتکي مانع ورود عامل انتحار به مسجد جامع زاهدان شد و جان دههانفر را نجات داد.



www.jahannews.com_images_docs_files_000125_nf00125616_1.jpg


www.jahannews.com_images_docs_files_000125_nf00125616_2.jpg



در عالــم خـــيال به چشــم آمـــدم پــــدر
كزرنج، چون كــمان قد سروش خميده بود


دستي كشيدبرسرو رويم به لـطف و مهر
یک سال ميگــذشت، پسر را نديده بــود


 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

دلنوشته یک فرزند شهید با پدرش

سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بی معنی است.

دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و دیگر بسیجیان بگویم. از کجا بگویم؟ از شهیدان که معراج مردان مومن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟ به راستی هنوز برایم واژه شهادت هجی نشده است، چرا که برایم سخت است که باور کنم که کسانی جان خود را به خطر انداختند و به دره های آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوی خون بغلتند، آن هم در چه روزهایی؛ روزهای زیبا نوجوانی و جوانی.


برای من که نوجوانی هستم و هر روز منتظر روزهای طلایی جوانی، مردانگی این جوانان باور کردنی نیست. آنان جز عشق به خدا چیزی در دل نداشتند و با همین دلهای عاشق به جنگ با قدرتمندترین ارتش خاورمیانه رفتند و بعد از هشت سال دفاع مقدس بالاخره دشمن را به زانو در آوردند.

امروز یادگاران دفاع مقدس در این جمع حضور دارند. می دانم که گذشت زمان داغ دلتان را سنگین تر می کند. می دانم هرگز لحظه ای از یاد جزیره مجنون آبادان و خرمشهر فاو و مهران که قتلگاه پدرم بود، غافل نمی شوید. با ما بگوئید که شاهد چه ایثارگری هائی بودید، لحظه شهادت آن نوجوانی که با لب تشنه در کنار شما به شهادت رسید چه حالی داشتید؟ و بگوئید چگونه می توانید زندان دنیا را تحمل کنید و با زرق و برق آن دست و پنجه نرم کنید؟ شنیدم مولایم برای فرزندان خود بهترین پدر و با ارزش ترین الگو بود نه تنها برای فرزندان خود بلکه برای تمامی یتیمانی که سایه پدر بر سر نداشتند. من هم آرزو داشتم پدرم را در کنار خود ببینم.

پدر جان آیا می شنوی چه می گویم؟ می دانم که می شنوی. دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم. دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمائی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنار تو به خود ببالم.

اما نه! حالا که فکر می کنم می بینم اکنون زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است. فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم و صدا بکشیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بی معنی است، شاید سخت ترین روز زندگی فرزندان شاهد، همان روزی بود که باید کلمه بابا را مشق می کردند.

پدرم دوست داشت چون زینب کبری (س) پیام آور قیام ایران باشم اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگ بانوی جهان مقایسه کنم ولی سعی می کنم همچون زینب کبری هرگز برادرم را تنها نگذارم و تا پای جان از اسلام دفاع کنم. من که دگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان (امام خامنه ای) سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم.

می خواهم زینب باشم و الگوی دختران هم سن و سال خود. می دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاردند چون من دل سوخته ای ندارند و بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم و به دختران دور و بر خود می نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهرمند اند و هر آنچه که می خواهند برایشان مهیا می شود، کمبودی ندارند.

شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم ولی با نگاه عمیق می بینم آنچه که پدرم به من داده هیچ پدری به هیچ دختری نداده، پدرم نعمت اصالت و ریشه نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود، نعمتهائی که هرگز فروشی نیست و پدران میلیونر دوستانم هرگز نمی توانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند.

بیائید نگذاریم میراث شهادت به هدر رود و شما ای وارثان سالهای جنگ، اای یادگاران دفاع مقدس، نگذارید بوی شهادت در کوچه های شهرمان به بوی اسپره و ادکلن تبدیل شود و شاهد نباشید که جوانان ایران، سمبل جنایت اعتیاد گردند. همت کنید و دفاع مقدس دیگر به راه اندازید چرا که ای بسیجی وقتی که شما را می بینم انگار صورت زیبا و ملکوتی بابا را می بینم.

سلام! سلام بر پدری که سالهاست او را ندیدم، سلام بر پدری که سالهاست در رویاهایم با او نجوا می کنم و در کودکی با او حرف می زدم، می خندیدم، بازی می کردم . پدر! حالا من بزرگ شده ام، آنقدر بزرگ که چشمان من تجلی گاه اندیشه ات گشته است.

پدرم! دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. می خواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم. راستی پدر، تا به حال راز یاد گرفتن کلمه بابا را گفته ام؟ خوب امروز این راز را آشکارا افشا می کنم. می خواستم زمانی که بر سر مزارت می آیم صدایت بزنم، می خواهم از روزهائی برایت بگویم که می خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود، چرا که در برگ ریزان زندگی ام محو شده بود، پدر جان سالهاست در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح می رسانم و این در حالی است که بسیاری را می شناسم که از کنارم می گذرند و با کنایه حرفهائی را می زنند که آرزو می کنم کر بودم و هیچ گاه آن چیزها را نمی شنیدم. بعضی ها را نیز می بینم که در چشمان من خیره می شوند بدون اینکه مرا بشناسند به تو توهین می کنند. کسی که در میادین مین می غلطید تا نگرانی همرزمانش از بین برود، شخصی که شجاعتش مثال زدنی بود، گاه این حرفها مرا به یاد آن روزهای شهادتت می اندازد.

صدام خون خوار در رادیوی خویش اعلام کرد رحیم بردبار به درک پیوست! اما تو تازه جاودان شدی و حالا اوست که به درک پیوسته است. پدر جان زمانی که به قاب چوبی عکست نگاه می کنم و می بینم که به من نگاه می کنی برایم لذت بخش است. پدرم اگر چه زخم های سینه ات را هر شب چون کابوس می بینم، ولی با افتخار فریاد می زنم آری من فرزند اسطوره ی پروازم.

پدرم! وقتی رفتی، دلم گرفت، آخر با تو می شد به پیشباز صنوبرها رفت و پرستو ها را تا دیار نور بدرقه کرد. با تو می شد تا آن سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید. با تو دلم چه آرامش غریبی داشت.



بگو ای مسافر نازنینم! بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟!

راستی پدر! برای زیارت تو به جبهه آمده ام، می دانی؟ پدرم، چشمه اشک خشک شدنی نیست، آنجا صاحب خانه عشق است و دیگر حساب و کتاب قطره های اشکم را ندارم تا اشکهای من فرود می آید و قدم می زنم به جائی که شهدا قدم می زدند. دوستانت می گویند آن لحظه ای که در عملیات، سنگر دیده بانی دشمن، رزمندگان اسلام را مورد تیر مستقیم خویش قرار داده بود، کسی جرات پیشروی نداشت ولی این سردار عاشق و عارف با شجاعت تمام دست به دعا برداشت و همچون شیری به سوی سنگر دیده بانی روانه شد و آن را منهدم نمود. بدن زخم خورده ی او که یادگاری از فاو و پنجوین بود، او را هرگز ناامید ننمود بلکه به او امیدی داد تا به شهادت فکر نماید و به این آرزوی عاشقان بیشتر نزدیک گردد.

پدر جان! تو در فتح المبین عاشقانه جنگیدی و قمقمه پر از آبت را به عشق حسین (ع)خالی نمودی و در خیبر همچون شیری بر دشمنان فرود آمدی و در والفجر طلوع نمودی و در کربلا یک جاودانه شدی.

آری! تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی، چراکه روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند. خوشا به حالت ای سردار که به قافله حسین(ع) پیوستی و از علائق دنیا گذشتی. خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید، نگاهت نگاه عشق و فداکاری است...

رحما بردبار ؛ دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

90680869619318885019.jpg



(امیرحسین وپدرش شهیدحاج احمدنونچی)



ا ی کاش غم بی پدری حس نکنم/ از غصه ی او کنج دلم کز نکنم
تا بغض دلم شکست جولان ندهم/ از دست زمانه جز و واجز نکنم
****
ای کاش بدانم که غم یار چه بود/ آن “دایره” و “نقطه پرگار” چه بود
عکسی ز عزیز پاره می کرد چرا/ تفسیر “پیاله”، “عکس دلدار” چه بود
****
ای کاش بدانم که چرا پر زده ای/ لب را به لب کدام ساغر زده ای
ای باور تو کرده مرا سر در گم/ پاتک به خط کدام باور زده ای
****
ای کاش که دستان تو را گم نکنم/ خود را نگران حرف مردم نکنم
عکس تو همیشه دم جیب دلم است/ آنجاست، که پاره نشود، گم نکنم
****
ای کاش حضورت ، نفست، گم نشود/ تا زندگی ام گنگ و تلاطم نشود
این سایه ی سر ،حاصل سروی چون توست/ این سرو، قسم می خورم هیزم نشود


شاعر: امیرحسین نونچی

 

عطیه سادات

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

او می آید!
او با کوله باری از صبر می آید،
او شمشیر علی را در دست می گیرد تا نامردان را سرکوب کند
و برای هدایت مردمان قرآن را می آورد،
او مثل ستاره ای درخشان در تیره ترین شب و مثل کوه بلندی در جنگل وحشت انگیز ظاهر می شود.
او با قرآن محمد(ص) در سینه و شمشیر علی در دست و با مهر زهرا و صبر حسن و شجاعت حسین می آید.
سر تا پای او نبوت و ولایت است .او صفات همه پیامبران را با خود به همراه دارد.
او با ظهورش دین را بر همه جهان حکم فرما می سازد
و قیامش مانند قیامت و از بین برنده همه گناهان،
و نامش از بین برنده همه نامردی هاست و سرانجام اوست که کافران را به سزای اعمالشان می رساند
و رسالت پیامبران و زحمات آنان را نتیجه می بخشد. همه مسلمانان چشم انتظارند.
ای مهدی، پس کی می آیی؟
«اللهم عجل لولیک الفرج»
s3.picofile.com_file_7504965478_mahdi1245651.jpg

 

عطیه سادات

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

s3.picofile.com_file_7504965157_yabnal_hasan_a1111.gif

ای نور دیده من! ای مولا و سرور من!
ای قامت رعنای عدالت و ای عزیزترین!
اشک فراق از دیدگانم می چکد. زیرا جمعه ای دیگر رسیده است
و مرغ دلم به هوای کوی تو، هوایی شده است.
تو می آیی، با یک سبد نور، با یک سبد امید. تو می آیی،
اما نمی دانم درکدام جمعه؟
گاهی وقتها فکر می کنم آیا زنده می مانم تا ظهور پرحضورت را درک نمایم و یا اگر از این دیار کوچ کردم،
آنگاه که تو بیایی آیا من از خاک برمی خیزم و در رکابت غلامی می کنم؟
همه می گویند غروب جمعه دلگیر است، اما نمی گویید چرا؟
جمعه هم از پی نیامدنت داغ سکوت بر لب می زند و تا جمعه ای دیگر خاموش می ماند.
اما آن جمعه که بیایی، ابرهای متراکم و تاریک را از دلها می زدایی
و چشم هایی را که حسرت زیارت آفتاب دارند را به نوازش نور و مهربانی می خوانی.
آنگاه که تو بیایی، دست های آسمان هم در پی یاری تو قنوت می کنند.
کوه ها کمر خود را برای کمک به تو محکم می کنند،
چشم های دریا برای دیدنت باز می شوند،
سروها برای بوسیدنت قدقامت می کنند،
نرگس ها دیگر روی زرد ندارند، شقایق ها دیگر داغ به سینه ندارند و کبوترها، مقیم خانه تو می شوند.
آن روز که تو ییایی، روز است و دیگر شب نیست.
آن روز که تو بیایی، بهار است و زمستان نیست.
آن روز که تو بیایی جمعه است
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

misaq195_persiangig_com_4622a535b9a51c5a6799aed538cd3d0e_300_jpg_thumb_.jpg

آمریکا و صهیونیسم از بچگی ،بچه ها را به تنفر و عناد ومسلمان کشی عادت میدهند به این تصویر خوب نگاه کنید با نوشتن مرگ بر ........
اما ما شیعیان چه کردیم با بچه هامون ؟؟؟؟ روز جمعه چند کلام درد و دل با مولا دارم.
مولای من! مهدجان!
دوست داشتم با نام نامی تو زبان باز می کردم.
ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن « یا مهدی » وا می داشتند!
ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود.
کاشکی در کلاس اول دبستان، آموزگارم، الفبای عشق تو را برایم هجی می کرد و نام زیبای تو را برایم می خواند و آن را سرمشق دفترچه ی تکلیفم قرار می داد.
در دوره راهنمایی، هیچ کس مرا به خیمه سبز تو راه نمایی نکرد.
در سال های دبیرستان، کسی مرا با تو ، که مدیر عالم امکان هستی پیوند نزد.
در کتاب جغرافی ما، صحبتی از مکان زندگی تو یعنی« ذی طوی» و «رضوی»نبود.
در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.
در درس دینی، به ما نگفتند « باب الله » و « دیان دینه » تویی.
دریغ که در کلاس ادبیات، آداب ادب ورزی به ساحت قدس تو را گوشزد نکردند!
افسوس که در کلاس نقاشی، چهره مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند!
چرا موضوع انشای ما به جای « علم بهتر است یا ثروت »،از تو و از ظهور تو و روشهای جلب رضایت تو نبود؟!
مگر نه اینکه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفتگو با تو را نیز، که آشنا ترین و دیرین ترین مونس فطرت های بشر است، به ما می آموختند!
ای کاش ، وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم ، به من می گفتند: او تمامی زبانها و گویش ها و لهجه ها .... و حتی زبان پرندگان را می داند و می شناسد.
در زنگ شیمی: وقتی سخن از چرخش الکترونها به دور هسته ی اتم به میان می آمد اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف تو می چرخند.

ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمولهای پیچیده ریاضی، فیزیک و شیمی، فرمول ساده ی ارتباط با تو را نیز به من یاد می دادند.
یادم نمی رود از کتاب فارسی، حکایت آن حکیم را که گذارش به قبرستان شهری افتاد. و با کمال تعجب دید، بر روی همه سنگ قبرها، سن فوت شدگان را 3، 4، 7 سال و مانند آن نوشته اند.
پرسید: آیا اینان همگی در طفولیت از دنیا رفته اند؟
گفتند: نه
این جا، سّن هر کس را معادل سال هایی از عمرش که در پی کسب علم و معرفت بوده است محاسبه می کنند.
کاش آن روز دبیر فارسی ما گریزی به حدیث معرفت امام می زد که من مات ولم یعرف امام زمانه مات میتت جاهلیه و می گفت که در تفکر شیعی، حیات حقیقی در توجه به امام عصر (عج) و معرفت و محبت و مودت او و مهم تر از آن برائت از دشمنان او معنا می شود.
درس فیزیک، قوانین شکست نور را به من آموخت؛ولی نفهمیدم « نور خدا » تویی و مقصود از « یهدی الله ِلنوِره مَن یَشاء »
نور عالمگیر توست.
از سرعت سرسام آور نور (300هزار کیلومتر در ثانیه) برایم گفتند؛
اما اشاره نکردند شعاع دید امام معصوم تا کجاست؟
و نگفتند امام در یک لحظه می تواند تمام عوامل و کهکشان ها را از نظر بگذراند و از احوال همه ی ساکنان زمین و آسمان باخبر شود.
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حرفهایی با طعم درد

وقتی برای کنکور درس می خواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت امام زمان (عج) تشویق نکرد. کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلی ها تا آخر عمر در همان دوران طفولیت یا مهد کودک خویش در جا می زنند. نمی دانستم که عناوینی همچون دکتر، مهندس، پروفسور و از این قبیل قراردادهایی در میان انسانهاست که تنها به کار کسب ثروت، قدرت، شهرت، و منزلت اجتماعی و گاهی خدمت در این دنیا می آید؛اصلا در این وادی نبودم.
از فضای نیمه بسته مدرسه وارد فضای باز دانشگاه شدم.
در دانشکده وضع از این هم اسفبارتر بود.
بازار غرور و نخوت پر مشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم.
فضا نیز رنگ و بو گرفته از « علم زدگی » و « روشن فکر مآبی »!
خیلی ها را گرفتار تب مدرک گرایی می دیدم.
علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجله ی آمریکایی ترجمه می شد؛
از علوم اهل بیت (ع)، دانش یقین بخش آسمانی کمتر سخن به میان می آمد!
مولای من! در دانشگاه هم کسی برای من از تو سخن نگفت؛
پرچمی به نام تو افراشته نبود؛
کسی به سوی تو دعوت نمی کرد؛
هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد.
کارکرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدل دانشجویان بود!
نه اینکه از تبلیغات مذهبی، نشستهای فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی زیارتی، مسابقات قرآن و نهج البلاغه و ... خبری نباشد .. کم و بیش یافت می شد؛
اما در همین عرصه ها نیز تو سهمی نداشتی و غریب و مظلوم و « از یاد رفته » بودی.
اینک اما، در عمق ضمیر خویش تو را یافته ام؛
چندی است با دیده ی دل تو را پیدا کرده ام؛ در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس می کنم؛
گویی دوباره متولد شده ام.
 
بالا