♦♦♦♦دفترچه خاطرات شهدا♦♦♦♦

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
بسم الله الرحمن الرحیم

نوکر شما بسیجی ها
250px-Hbgh-21_20061105_1757147231.jpg

دیدم از بچه های گردان ما نیست،
ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد.
آخر سر کفری شدم با تندی گفتم
« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟»
خیلی آرام جواب داد
«نوکر شما بسیجی ها.»


شهید حسن باقری

 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
تا دوسال پیش که بسیجی بود ...

22.jpg

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم.
دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.
امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد بهش.
بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان.
هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا.
من هم می گفتم
« چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »

شهید حاج حسین خرازی
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
ماجنس نمیفروشم!
A09069501.jpg

زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت.
سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد.
هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد.
آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشم.
زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟
پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
همان طور کە سرش زیر بود گفت:
هروقت حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.


شهید محمود کاوه

 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
sir1uXs_535.jpg

خواب پنج دقیقه ای!
عملیات محرم بود.
توی نفربر ِ بی سیم نشسته بودیم.
آقا مهدی دوسه شب بود نخوابیده بود.
داشتیم حرف میزدیم.
یک مرتبه دیدم جواب نمیدهد.
همان طور نشسته خوابش برده بود.چیزی نگفتم.
پنج شش دقیقه بعد ،از خواب پرید.
کلافه شده بودبدجور،جعفری پرسید چی شده؟ جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد. زیر لب گفت :
اون بیرون بسیجی ها دارن میجنگن، زخمی میشن، شهید می شن، گرفته ام خوابیدم.

یک ساعتی کسی حرفی نزد.

شهید مهدی زین الدین
 
آخرین ویرایش:

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
کی با حسین کار داشت؟
siF8usc_324.jpg

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها.
چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ "
یکی از عراقیها که اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"

ترق !
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یاسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!

چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد.
فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد
و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت.
اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:
" کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من"

ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
یک بند انگشت
89009719732721497634.jpg

توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟

پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»

وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛

تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛

بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!

گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛

از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»

کتاب نوجوان / مجموعه آسمان مال آن هاست/
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
نوجوانی شهید ابراهیم امیر عباسی

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟

گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.

دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم.

صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!

گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛

امروز سرما خورده بود؛

دیدم کلاه برای اون واجب تره.


کتاب ساکنان ملک اعظم، ص 5

 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
نخ وسوزن

سید حسین علیخانی یکی از همان پیرمردهای باصفای ایستگاه صلواتی

که می گوید:

یکبار سربازی نزد من آمد و گفت:

حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم

رفتم و بین هدایایی که بچه های دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند را گشتم

در میان نامه ها یک سوزن و مقداری نخ پیدا کردم که همراه با یک یاداشت بود

نامه را دختر بچه ای هشت،نه ساله فرستاده بود

با خط خودش نوشته بود:

رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم.

امیدوارم دشمن را شکست بدهی

برایت سوزن نخ فرستادم تا اگر لباست پاره شد آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی

گریه ام گرفت و سوزن و نخ را به آن سرباز دادم

او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد.
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
من زودتر از جنگ تموم میشم!

www.598.ir_files_fa_news_1391_3_17_15460_367.jpg


وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد .
سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ،
لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛
ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ،
بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.

به روایت همسر شهید حاج ابراهیم همت
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
حاجی نکش کنار!
mogharraboon.persiangig.com_image__D8_B3_D8_B1_20_D8_AF_D8_A7_511e0726fc4c2b71bb0e013d42a5beb6.jpg

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .

حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.

هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي !

بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟

نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .

حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .

حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .

حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت :

به خدا منم فردا ظهر مي خورم .


خاطره ای از حاج ابراهیم همت
 
بالا