✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم




فریدون مشیری
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


کرم ابریشم کوچک من

خانه ی تازه ی نو مبارک



آخرش بافتی پیله ات را ؟



بال تازه دل نو مبارک




*



آن لباس قدیمی و پاره



دیدی انداره ی قدّ تو نیست



دیگر آن را نباید بپوشی



واقعآ این که در حدّ تو نیست




*



آن خود کهنه ات را رها کن



بی خیالش بیا زود بیرون



یک خود تازه تر آن طرف هاست



آن طرف پشت آن بید مجنون




*




بعد از این آسمان پیله ی توست



ابر ها را تو پیراهنت کن



زودتر وقت اصلآ نداریم



بال های نوات را تنت کن




*




وعده ی ما همان جا که گفتی



پشت دروازه ی شهر جادو



منتظر باش دارم می آیم



وای رفتی ولی بال من کو؟




*




تو برو من ولی کار دارم



بال پرواز من پاره پاره است



باز باید ببافم خودم را



پیله ی کوچکم نیمه کاره است.




عرفان نظر آهاری
 

فاطمه

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿

درد واره

دردهاي من
جامه نيستند
تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نيستند
تا به رشته ي سخن درآورم

نعره نيستند
تا ز ناي جان بر آورم



دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است



دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است


مردمي که چين پوستينشان
مردمي که رنگ روي آستينشان

مردمي که نامهايشان
جلد کهنه ي شناسنامه هايشان

درد مي کند


من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده ي سرودنم
درد مي کند



انحناي روح من
شانه هاي خسته ي غرور من
تکيه گاه بي پناهي دلم شکسته است

کتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است



دردهاي پوستي کجا؟
درد دوستي کجا؟



اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست

دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي کهنه ي لجوج



اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است

دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوي غنچه ي دل است

پس چگونه من
رنگ و بوي غنچه را ز برگهاي تو به توي آن جدا کنم؟



دفتر مرا
دست درد مي زند ورق

شعر تازه ي مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است

پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟



درد، حرف نيست
درد، نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بدآهنگ ست

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی بازگشت بگذاریم

ببینیم آسمانِ هر کجا آیا همین رنگ است؟

...

تو دانی این سفر هرگز بسوی آسمان ها نیست

سوی اینها و آنها نیست

بسوی پهندشت بی خداوندیست

...

بسوی سرزمین هائی که دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خونِ نشاطِ زنده ی بیدار.

نه این خونی که دارم،پیر و سرد و تیره و بیمار.

...

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا؟ هر جا که پیش آید

بدانجائی که می گویند خورشید غروب ما

زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر.

...

به آنجایی که می گویند

چو گل روئیده شهری روشن از دریای تردامان

و در آن چشم هایی هست

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می گوید:

«چرا بر خویشتن هموار باید کرد،رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذی روید؟»

...

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.

...

بیا تا راه بسپاریم

بسوی سبزه زارانی که نه کِشته،نِروده.

بسوی سرزمین هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،

که چونین پاک و پاکیزه ست.

...

بیا ای خسته خاطر دوست!

ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است.

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم.

اخوان ثالث
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


دست از چرا و

چاره و

چمچاره

می شویم و زل می زنم به جهل رابطه

بیخودی متاسف نباش

تو آمده بودی که بروی اصلا!

تو چه می دانی چه ترسی ست

ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟

تو چه می دانی

چه ها که نمی کند این ترس؟

بیخودی لبخند نزن



مهدیه لطیفی

 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم

اگر بمانی شادتر

تو را شاد تر می خواهم

با من یا بی من

بی من اما

شادتر اگر باشی

کمی

- فقط کمی -

ناشادم

و این همان عشق است

عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است

و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها يک مرز دارد

و آن نخواستن توست

و فقط يک مرز ديگر

و آن آزادي توست

تو را آزاد مي خواهم
عبدا... صمدیان


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


ما ه من ، غصه چرا ؟!


آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز


مثل آن روز نخست


گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !


یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان


نه شکست و نه گرفت !


بلکه از عاطفه لبریز شد و


نفسی از سر امید کشید


ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید


زیر پاهامان ریخت ،


تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !


ماه من غصه چرا !؟!


تو مرا داری و من


هر شب و روز ،


آرزویم ، همه خوشبختی توست !


ماه من !


دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن


کارآن هایی نیست ،


که خدا را دارند ...


ماه من !


غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید


یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،


با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن


وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !


او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید


نشانم می داد ...


او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،


غرق شادی باشد ....


ماه من !


غصه اگر هست ! بگو تا باشد !


معنی خوشبختی ،


بودن اندوه است ...!


این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور


چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند


همه را با هم و با عشق بچین ...


ولی از یاد مبر،


پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا


و در آن باز کسی می خواند ،


که خدا هست ،


خدا هست ...


و چرا غصه ؟! چرا !؟





مهین رضوانی فرد
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿

با توام ، باتو ، خدا

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست

جعبه ای از لبخند

نامه ای هم بفرست

***


کوچه های دل من

باز خلوت شده است

قبل از اینکه برسم

دوستی را بردند

بک نفر گفت به من

باز دیر آمده ای

دوست قسمت شده است

***


با تو ام ، با تو ،خدا


یک دل قلابی

یک دل خیلی بد

چقدر می ارزد؟

من که هر جا رفتم

جار زدم

شده این قلب حراج

بدوید

یک دل مجانی

قیمتش یک لبخند

***

هیچ وقت اما

هیچ کس قلب مرا قرض نکرد

هیچ کس دل نخرید

***

با توام ، با تو ، خدا

پس بیا ، این دل من ، مال خودت

من که دیگر رفتم اما

ببر این دل را

دنبال خودت.




عرفان نظر آهاری
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این
فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد



چشمهای تو به من می بخشد

شور
عشق و مستی

و تو چون مصرع
شعری زیبا

سطر برجسته ای از
زندگی من هستی




دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست


می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی




من به بی سامانی

باد را می مانم

من به سرگردانی

ابر را می مانم


من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم



سنگ طفلی، اما

خواب نوشین کبوترها را

در لانه می آشفت



قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت:

«چه تهیدستی مرد»

ابر
باور می کرد




من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم، می بینم

تو به اندازه ی
تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم



چه
امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو؟

هیچ

تو همه هستی من، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری؟

همه چیز

تو چه کم داری؟

هیچ



بی تو
در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو
می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی



راستی شعر مرا می خوانی؟

نه، دریغا، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

ک
اشکی شعر

مرا می خواندی





 
بالا