✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"




www.axgig.com_images_68329931149153165331.jpg

 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


همه می پرسند:


چیست در زمزمه مبهم آب؟


چیست در همهمه دلکش برگ؟


چیست در بازی آن ابر سپید،


روی این آبی آرام بلند٬


که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟


چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟


چیست درکوشش بی حاصل موج؟


چیست درخنده جام؟


که تو چندین ساعت


مات و مبهوت بدان می نگری؟


نه به باد،


نه به آب ،


نه به برگ،


نه به این آبی آرام بلند،


نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،


نه به این خلوت خاموش کبوترها،


من به این جمله نمی اندیشم!


من مناجات درختان را هنگام سحر،


رقص عطر گل یخ را با باد،


نفس پاک شقایق را در سینه کوه،


صحبت چلچله راباصبح،


نبض پاینده هستی را در گندم زار،


گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،


همه را میشنوم، میبینم!


من به این جمله نمی اندیشم!


به تو می اندیشم!


ای سرا پا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم!


همه وقت،همه جا،


من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!


تو بدان این را تنها تو بدان،


تو بیا! تو بمان با من تنها تو بمان.


جای مهتاب به تاریکی مهتاب تو بتاب!


من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
!


اینک این من که به پای تو درافتادم باز


ریسمانی کن از آن موی دراز٬


تو بگیر!


تو ببند!


تو بخواه!


پاسخ چلچله ها را تو بگو.


قصه ابر هوا را تو بخوان!


تو بمان با من تنها تو بمان!


در دل ساغر هستی تو بجوش!


من٬ همین یک نفس از جرعه جانم باقیست!


آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!...





" فریدون مشیری "

 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿
زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است

چشمی از عشق ببخشایم

تا رود آفتاب بشوید

دلتنگی مرا



زیبا

هنوز عشق

در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر چشم

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت

در تندباد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا

چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا

کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره ی عشق

بنشان مرا به منظره ی باران

بنشان مرا به منظره ی رویش

من سبز می شوم

زیبا ستاره های کلامت را

در لحظه های ساکت عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود و عشق

بچرخانم

بر حول این مدار

زیبا

زیبا تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا




محمدرضا عبدالملکیان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


گاه می اندیشم ،

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را ،
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که ،
عجب ! عاقبت مرد؟
افسوس ...
کاشکی می دیدم !
من به خود می گویم
« چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»




حمید مصدق


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


اگر تو نبودی عشق نبود

همین طور

اصراری برای زندگی

اگر تو نبودی

زمین یک زیر سیگاری گلی بود

جایی

برای خاموش کردن بی حوصلگی ها

اگر تو نبودی

من کاملاً بیکار بودم

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو





رسول یونان
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


دسـتِ راســت ات را در دســتِ چـپ ام بـگـذار

شانه ی راست ات را بر شانه ی چپ ام بفشار

و مــیـــدانِ دیـــدِ چــشــمِ چـــپ ام را

با میدانِ دیدِ چشمِ راست ات کامل کن

بگذار در میانِ ما

دســتــهـا و

شانـه هـا و

چشمهایمان

انسانی دیگرگونه بیآفرینند.

انسانِ ما را


دستِ تو آب می دهد،

دسـتِ مـن شـعـر.

انسانِ ما را

شانه ی تو خواب می برد،

شانه ی من بار.

انسانِ ما را چشمِ تو خورشید می شود،

چشمِ من شب...

تو

همواره راست می گویی

راســت مـی خــنــدی

و به راست خواهی رفت.

من

همواره گویشی دیگر

لـبـخـنـدی دیـگـر

و راهی دیگر می جویم

پس

نیمه ی راستینِ انـسـانِ مـان تو

نیمه ی پسینِ انسانِ مان من...


بـگذار

بفشار

و کامل کن

دست ات را در دست ام

شانه ات را بـر شـانـه ات

و چـشم را بـا چـشـم ات،

و انسانِ مان را فراهم کن...


بهروز گلستان

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


وقتی تو نیستی




نه هست های ما چونان که بایدند




نه باید ها




مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم




عمریست لـبخند های لاغر خـود را در دل ذخـیره میکنم




بـاشـد بـرای روز مـبــادا




اما در صفحه های تقویم




روزی به نام روز مبادا نیست




آن روز هرچه باشد




روزی شـبیه دیـروز




روزی شـبیـه فـردا




روزی درست مثل همین روزهای ماست




اما کسی چه میداند




شاید امروز نیز روز مبادا باشد




وقتی تو نیستی




نه هست های ما چونان که بایدند




نه باید ها




هر روز بی تو روز مباداست




آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند




آیینه ها که دعوت دیدارند




دیـدارهــای کــوتـاه




از پشت هفت دیوار




دیوارهای صاف




دیوارهای شیشه ای شفاف




دیوارهای تــو




دیوارهای من




دیوارهای فاصـلـه بسیـارند




آه..




دیوارهای تو همه آیینه انـد




آیینه های من همه دیوارند





«قیصر امین پور»
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


مرگ من روزی فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور




مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها




ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد




مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم كه در دستان من

روزگاري شعله ميزد خون شعر




خاك ميخواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند




بعد من ناگه به يكسو مي روند

پرده هاي تيره دنياي من

چشم هاي ناشناسي مي خزند

روي كاغذها و دفترهاي من




در اتاق كوچكم پا مي نهد

بعد من با ياد من بيگانه اي

در بر آينه مي ماند به جاي

تار مويي نقش دستي شانه اي




مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پنهان مي شود




مي شتابند از پي هم بي شكيب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره مي ماند به چشم راهها




ليك ديگر پيكر سرد مرا

مي فشارد خاك دامنگير خاك

بي تو دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من ميپوسد آنجا زير خاك



بعد ها نام مرا باران و باد

نرم مي شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ






فروغ فرخزاد
 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿

ghiasi.org_wp_content_uploads_2009_11_homeoffriend_ghiasiorg.jpg



“نرسيده به درخت،

كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است

ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،

پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،

دو قدم مانده به گل،

پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني

و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.

در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:

كودكي ميبيني

رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او ميپرسي

خانه دوست كجاست.”





سهراب سپهری

 

قاصدک

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ✿ ✿ شعر نو ... ✿ ✿


رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می بیند

از دور می گوید :

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می خوانم

و قدر بعضی لحظه ها را خوبی می دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال ، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

از جمله دیشب هم

دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود :

من کاملا تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جورابهایم را اتو کردم

تنها - خدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم

با کفشهایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه ها را

دنبال آن افسانه ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه هایم

بوی غریب و مبهمی می داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه

بوی تمام یاسهای آسمانی

احساس می شد

دیشب دوباره

بی تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیبهایم را

از پاره های ابر پر کردم

جای شما خالی !

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سالها پیش

رنگ بنفش و اروغوانی را

از رنگ آبی دوست تر دارم

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی دانم

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک

یک روز کامل جشن می گیرم

گاهی

صد بار دیر یک وز می میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می کند

اما

غیر از همین حس ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و خوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است





" قیصر امین پور "
 
بالا