داستان های كوتاه اما آموزنده.....

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ دکتر حسابی
iranfars.ir_upload_group_26_0.126611001322838293_iranfars_ir.jpg

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت :
شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی، قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
چگونه زنم را خوشحال کنم؟ / طنز
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه می کرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! می شود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى به گوش رسید که می گفت :
چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا به خاطر وفادارى ات بسیار دوست می دارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ می دانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ می دانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ می دانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى این ها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت :
- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! می شود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ می شود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا می شود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باری تعالى آمد که :
اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
[h=1]کاسب محل[/h]

پیرزن گفت: آخه مادر ،روش نوشته هزار تومان تو چرا هزار و پونصد میگی ؟ دیروزم یه پفک پونصد تومنی رو هفتصد تومن به نوه ام فروختی. گفتم :حاج خانوم ،همینه که هست. می خوای بخواه، نمی خوای بذار سرجاش. بیخودی سر درد نده. دوباره گفت : خدارو خوش نمیاد مردمو این طور اذیت می کنی و ازشون سوء استفاده می کنی .خدا قهرش می گیره. گفتم :خرج بالاست.پول آب ،پول برق،پول گاز، هزارتا کوفت و مرض . پیرزن بالاخره از روی ناچاری هزار و پونصد تومان داد و جنسشو برداشت و رفت. من تنها مغازه اون محله بودم و تا مغازه بعدی حدود ۵۰۰ متر فاصله بود.اهل محل مجبور بودن از من خرید کنن. واسه همین هر طور که دوست داشتم جنسامو می فروختم. هر چقدر دوست داشتم روشون می کشیدم. بعضی وقتا، ترازو رو دستکاری می کردم تا جنس و بیشتر از وزن واقعیش نشون بده.جنس نو و کهنه رو با هم مخلوط می کردم و به قیمت جنس نو، بلکه بیشتر می فروختم. قربونش برم نظارت هم که نبود .خلاصه هر کاری دوست داشتم می کردم .غافل از این که.... ادامه این داستان زیبا و آموزنده را با کلیک بر روی ادامه مطلب مطالعه بفرمایید

[h=1]خدارو فراموش کرده بودم.یادم رفته بود ناظر واقعی اونه و به هر کاری که می کنیم آگاهه. [/h]
یه روز که تو مغازه نسشته بودم.تلفن زنگ زد.گوشی رو برداشتم. زنم پشت خط بود با صدای خیلی وحشت زده ای گفت: هر جا هستی خودتو زود برسون خونه، دخترمون حالش خیلی بده. نرگس عشق بابا بود. حاضر بودم کل دنیا رو بدم، نرگسم طوریش نشه. با عجله خودمو خونه رسوندم.دیدم دخترم داره تو تب می سوزه. به زنم گفتم: چطور شد نرگس حالش خوب بود که.چرا این جوری شد؟!! زنم گفت تا ظهر حالش خوب بود و داشت با بچه ها بازی می کرد. یهو نمی دونم چش شد. تشنج کرد و دیدم تب داره. بعدم زنگ زدم به تو .زود وردار بچه رو، ببریم دکتر! دکتر ،نرگس و معاینه کرد و گفت که هر چه سریع تر باید برسونیمش بیمارستان وگرنه ممکنه مشکل خیلی جدی براش پیش بیاد. توی راه تمام کارایی که تو این مدت کرده بودم، جلوی چشام بود. حرفای پیرزن مدام تو گوشم بود که: خدارو خوش نمیاد با مردم این کارا رو می کنی. خدا قهرش می گیره. بغض گلومو گرفته بود. دلم می خواست گریه کنم .گفتم: خدایا غلط کردم. توبه می کنم .دیگه این کار و نمی کنم .من نرگسمو از تو می خوام .قول میدم جبران کنم.قول میدم .کمکم کن. خدایا،کمکم کن!!!!!. آره این که میگن انسان فقط موقع سختی ها به فکر خدا میفته ،واقعا حقیقت داره. وقتی رسیدیم بیمارستان، به دستور دکتر، نرگسو تو بخش مراقبت های ویژه بستری کردن. نمی دونم نرگس چش شده بود.دکتر هم یه توضیحاتی می داد که اصلا متوجه نشدم. تمام فکر و ذهنم نرگسم بود.اگه اتفاق بدی براش می افتاد، من چه خاکی تو سرم می کردم؟همش تقصیر من بود. آه و نفرین مردم منو گرفته بود.خدا قهرش گرفته بود. خدا... نرگس بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد؛ ولی به خاطر تشنج هایی که کرده بود، دچار مقداری کم هوشی شده بود.دکتر می گفت :مرد ،خدا خیلی بهت رحم کرده. ممکن بود دخترت ناقص بشه و یا حتی اونو از دست بدی. برو شکر خدا کن که دخترتو دوباره بهت بخشید. اشک دور چشام حلقه زده بود .گفتم خدایا شکرت.خدایا نوکرتم. مرده و قولش. نویسنده:محمدرضا حقی
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
می گویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود.

از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند، حکومت کنم؟

یکی از مشاوران می گوید: «کتاب هایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش .. و دستور بده به آزار و اذیت زنان و کودکانشان بپردازند».

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می دهد:

«نیازی به چنین کاری نیست.



از میان مردم آن سرزمین، آن ها را که نمی فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار.


آن ها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار.


بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ گاه توانایی طغیان نخواهند داشت.


فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ،در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد. ...
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود، نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آن ها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند و خود هم از آن بالا رفت.
بعد از مدتی که هر دو آرام تر شدند، پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:
«از این که به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی، متشکرم».
مرد در جواب گفت:
«احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
منبع : سید احسان رضوی
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت، او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.

مردی از آن جاده عبور می کرد. به محض این که پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: " این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟ مرد به رهگذر گفت:
" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا می کشی و...
خلاصه فریاد می زدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید، هی می پرید بالا و می گفت:
آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
من هم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج این قدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــل نمی خـــرم ! چرا این قدر پر رویی! شماها کی می خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ...
دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت:
آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم! دوستم که اون ورخیابونه گل می فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که این قدر ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین، قلبتون درد می گیره و مثل بابای من می برنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی می گه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیم رو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له می کرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه می گفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی کنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد، روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر می شید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبه راه بشین ...
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شب ها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید . من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.

شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود؛ به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوش ها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده، صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم .تا خواستم قفل در را باز کنم، سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده، صدایش زدم. تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم، داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم ،دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است…
اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییم، راستى که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است، حیا نمى کنیم، و ملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم؟؟
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
دوتا بچه داشتن با هم بازی می کردن...
بچه اول چند تا تیله داشت و بچه دوم چند تا شیرینی...
بچه اولی به بچه دومی گفت:
من همه تیله ها مو میدم بهت و تو هم همه شیرینی ها تو بده به من.
بچه دوم قبول کرد.
بچه اول یواشکی بزرگ ترین و قشنگ ترین تیله اش رو برداشت برای خودش، و بقیه رو به بچه دوم داد.
اما بچه دوم همون جوری که قول داده بود، همه شیرینی هاشو داد به دوستش.
همون شب بچه دومی خوابید و با آرامش خوابش برد.
اما بچه اولی خوابش نمی برد و با خودش فکر می کرد نکنه همون جوری که من بهنرین تیله ام رو قایم کردم برای خودم، دوستم هم بهترین شیرینی رو برداشت برای خودش...
نتیجه اخلاقی:
عذاب وجدان همیشه مال کسی هست که صادق نیست.
آرامش مال کسی هست که صادق است.
لذت دنیا با کسی هست که با آدم صادق زندگی می کند.
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
اعتقادات خود را چند می فروشید؟

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند و ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم :
آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
آقا از شما ممنونم . پرسیدم :بابت چی ؟ گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید، بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم؛ در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
 
بالا