داستان های كوتاه اما آموزنده.....

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
آیا مسلمون این جوری هم پیدا می شه؟!

پیرزنی یک همسایه کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعنت می كید ومی گفت:« این همسایه کافر من رو جونشو بگیر.»او طوری نفرین می كرد که مرد کافر آن را می شنید.
زمان گذشت . پیرزن بیمار شد. دیگه نمی تونست غذا درست کنه، ولی در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه اش ظاهر می شد. پیرزن سر نماز می گفت:« خدایا ممنونم که بنده تو فراموش نکردی و غذای منو در خونه ام ظاهر می کنی و لعنت بر اون کافر خدا نشناس.»
روزی از روزها پیرزن خواست بره غذا رو بر داره، دید این همسایه کافرِه که غذا براش می ذاره. از اون شب به بعد سر نماز می گفت :«خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی برای من غذا بیاره ! من تازه حکمت تو رو فهمیدم چرا جونشو نگرفتی!!»
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ولی در میان آن ها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است.
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بكنم..
من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به كار بردهام. به همین دلیل این قدر
كهنه است.
(آیه87 ،سوره یوسف)
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
[FONT=&quot]جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.[/FONT]
[FONT=&quot]عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟[/FONT]
[FONT=&quot]گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد .
[/FONT]


[FONT=&quot][FONT="2 Koodak"] [/FONT][/FONT][FONT=&quot]بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ![/FONT]
[FONT=&quot]عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی ![/FONT]
![FONT=&quot]آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه![/FONT]

[FONT=&quot]اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفت[/FONT][FONT=&quot]ه و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی . این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن : وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند[/FONT] [FONT=&quot]و به آن ها احساس محبت می کند.[/FONT]

[FONT=&quot]اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود،[/FONT] [FONT=&quot]تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،[/FONT]
[FONT=&quot]تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری[/FONT].
[
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"


حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی، عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید، پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز، این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آن که خدا چه می خورد؟

- غم بندگانش را، که می فرماید: من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمی گزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه می پوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را.

- مرحبا ای غلام !

وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد.

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید، قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند.

پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر، ای چه حالی است تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که: این همان کار خداست. ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند :

فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :

ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صواب تر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند، چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی .
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
واقعا خدا عادل است؟
www.shereno.com_images_news2_thumbs_55801449cbb640639e9e119e4fd113b7250.jpg

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا ، پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت :
من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع ) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پول ها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع ) از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید ،چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید . سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم، هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است، به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع ) به زن متوجه شد و به او فرمود:
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟
سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود:
این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است.
و اوست آن كس كه براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندك سپاسگزارید.
(سوره مؤمنون - آیه ۷۸)
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.در همین حال مدتی گذشت. ناگهان استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !استاد پرسید :
برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟شاگرد گفت :
برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟شاگرد گفت : با کمال میل؛استاد. استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آن که از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم ها، برایم مهم تر و با ارزش تر ، خواهند بود!استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آن قدر برای انسان ها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی ، تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، به دست آوری .خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد نه ابراز ناراحتی و گریه و زاری را .
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم می زند که ناگهان می بیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است .مرد به طرف آن ها می دود و با سگ درگیر می شود . سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه ای را نجات می دهد. فردا در روزنامه ها می نویسند : یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد. اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم. پس روزنامه های صبح می نویسند: آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد . آن مرد دوباره می گوید: من امریکایی نیستم. از او می پرسند :خب ،پس تو کجایی هستی؟ من اهل کشور مصر و مسلمان هستم. فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند : یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت.
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
تغییر
تغییر از ما و درونمان آغاز می شود . وقتی ما تغییر را پذیرا شدیم ، بر آدم ها و شرایط اطرافمان است که خواه نا خواه دگرگون شوند .
هیچ تغییری بدون درد و رنج نیست .. گاهی درد و رنجی بطئی و آرام و زمانی شدید و تکان دهنده ! ولی در هر حال لازمه تغییر ، قبول درد و رنج است .
هیچ زنی لذّت شیرین مادر شدن را نخواهد چشید ، تا خویش را آماده پذیرش و قبول رنج زایمان نکرده باشد !
و هیچ بذری ، درختی تنومند نخواهد شد ، هرگاه رنج و درد سر بر آوردن از خاک را تجربه نکرده باشد !
برای تغییر و بهتر شدن ، آگاهی لازم است . سنگ بنای هر تغییر آگاهی است .
اگر در جهت آگاهی نکوشم ، کاهلم ..
اگر آگاه شوم، ولی در جهت تغییر نکوشم ، به دانسته هایم خائنم ..
و اگر سر سوزنی به بهبودی وضع خویش کمک کردم ، می توان گفت خوشبختم !
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
خدا گم شده ! دو تا برادره آخر شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن. دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی می شد، ملت می دونستن زیر سر این دوتاست.
خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:
تورو خدا یه کم این بچههای ما رو نصیحت کنید، پدر مارو درآوردن.
کشیشه میگه: باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا قد نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون.
خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش می پرسه:
پسرم، میدونی خدا کجاست؟
... پسره جوابشو نمیده، همین جور در و دیوار ر و نگاه میکنه.
باز یارو میپرسه: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟
دوباره پسره به روش نمیاره.
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم بروش نمیاره.
آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده.
داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟
پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم!!
 
بالا