&& خاطرات شهدا &&

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره .....



www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_16.jpg

 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . » .....



www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_15.jpg

 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا


یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. .....


www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_17.jpg

 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا


رفته بود پيش يک گروه چپي گفته بود ما همه داريم يه کارهايي مي کنيم بياييد يکي بشيم. گفته بودند: تصميم با بالادستي هاست. بايد با اونا صحبت کني. شرط هم کاري اينه که ايدئولوژي ما رو قبول کنين!
- چي چي؟ گفته بودند: سازمان ايدئولوژي خودش را دارد. هرچه رهبري سازمان بگويد همان است. پرسيده بود: يعني شما نظر مراجع و مجتهدين رو قبول ندارين؟ ...

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_18.jpg


 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. ...



www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_19.jpg

 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا


نیمه‏ هاى شب بود كه نهج البلاغه می‏خواند. من نگاه كردم به ایشان، دیدم چهره ‏اش برافروخته شده و دارد اشك می‏ریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، دیدم همان خطبه‏اى است كه حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله می‏كند و مب‏فرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ كجاست عمار؟ كجاست...


www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_20.jpg

 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را ميديديم. بچهها توسط بيسيم شهادتنامه خود را ميگفتند و يك نفر پشت بيسيم يادداشت ميكرد. صحنه خيلي دردناكي بود. بچهها ميخواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم. تانكها همه طرف را ميزدند و پيش ميآمدند....



www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_21.jpg

 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم...

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_22.jpg

 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : خاطرات شهدا

چی زمزمه میکنی؟؟

خیلی گوشه گیر بود خیلی هم سر به زیر ...


فوتبال هم که بازی میکرد تسبیح زردشو کنار نمیذاشت ...


مدام یه چیزی زیر لب تکرار میکرد ... خیلی دوستداشتیم بدونیم زیر لب


چی میگه ...


نزدیک عملیات شد ...


خیلی دور و برش بودم تا بفهمم چی میگه ...


ازش پرسیدم ، قدرت الله .. چی میگی زیر لب ...؟؟


قدرت الله گفت :چیکار من داری !! ...برو زندگیتو بکن ...


شب عملیات قسمش دادم ...


گفتم قدرت الله ...چی زمزمه میکنی؟


نگاه عمیقی کرد... گفت : السلام علیک یا ابا عبد الله چند


وقتی هست اینو زمزمه میکنم به عشق اینکه لحظه شهادتم


فقط یه بار بگم السلام علیکم یا ابا عبد الله بعد پرواز کنم ...


فرداش عملیات شد ... روی خاکریز بود... صدام کرد....نگاش


کردم ...انگار منتظر بود من نگاش کنم ... یه گلوله مستقیم


پیشونیشو میبوسه ..


صورتش پر خون بود ... با آستینم پاک کردم ...زیر لب داشت یه


چیزی میگفت ..اره ..اره .. السلام علیک یا ابا عبد الله ..


پر کشید ...


رفیق من ...


قدرت الله فقط برای یه بار یه عمر زیر لب زمزمه میکرد ...




تو زیر لب چی زمزمه میکنی ؟؟
 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : خاطرات شهدا

... گفتند: «ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزهی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی».

www.aviny.com_Rahiyan_Noor_revaiat_eshgh_khatere_R_N_23.jpg

 
بالا