ميگويند از امام صادق عليهالسلام مروي است كه:
چون هشام ملعون، حضرت امام باقر عليهالسلام را به حبس فرستاد، به آن ملعون گفتند: «اهل زندان همه مريد امام باقر عليهالسلام شدهاند.»
پس او دستور داد تا سريع حضرت را روانهي مدينه كنند، و پيش از ما پيكي فرستاد كه در شهرها كه در سر راه است در ميان مردم ندا كنند كه: دو پسر جادوگر ابوتراب محمد بن علي و جعفر بن محمد كه من ايشان را به شام طلبيده بودم به سوي ترسايان متمايل شدهاند و دين آنها را اختيار كردند، پس هر كس كه به ايشان چيزي بفروشد يا بر ايشان سلام كند يا با ايشان مصافحه كند خونش هدر است.
چون پيك به شهر مدين رسيد، بعد از او وارد آن شهر شديم، و اهل آن شهر درها را بر روي ما بستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به علي بن ابي طالب عليهماالسلام گفتند، و هر چند همراهان ما اصرار مي كردند، درب را نمي گشودند و آذوقه به ما نمي دادند.
چون ما نزديك دروازه رسيديم، پدرم با ايشان به مدارا سخن گفت و فرمود: «از خدا بترسيد، ما چنان نيستيم كه به شما گفتهاند، و اگر چنان باشيم، شما با يهود و نصارا معامله مي كنيد چرا از معاملهي با ما امتناع مي كنيد؟»
آن بدبختان گفتند: «شما از يهود و نصارا بدتريد، زيرا كه آنها جزيه مي دهند و شما جزيه نمي دهيد.»
هر چند پدرم ايشان را نصيحت كرد سودي نبخشيد و گفتند: «در را بر روي شما نمي گشاييم تا شما و چهار پايانتان هلاك شويد.»
حضرت چون اصرار اشرار را مشاهد كرد، پياده شد گفت: «اي جعفر! تو از جاي خود حركت نكن.»
سپس آن حضرت به كوهي كه در آن نزديكي بود و بر شهر مدين مشرف بود رفت و رو به جانب شهر كرد و انگشت بر گوشهاي خود گذاشت و آياتي كه حق تعالي در قصهي شعيب نازل كرده است و مشتمل بر مبعوث گرديدن شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرماني اوست را بر ايشان خواند، تا آنجا كه حق تعالي مي فرمايد: «بقيه الله خير لكم ان كنتم مومنين» 8 (يعني: آنچه خداوند براي شما باقي گذارده برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد.)
سپس فرمود: «به خدا سوگند ما بقيه خدا در زمين هستيم.»
ناگهان حق تعالي باد سياه تيرهاي بر آنها برانگيخت كه آن صدا را به گوش مرد و زن و كوچك و بزرگ آنها رساند، و آنها را وحشت عظيمي فراگرفت.
پس بر بامهاي خانههايشان آمدند و به جانب حضرت باقر عليهالسلام نظر كردند.
مرد پيري از اهل مدين چون پدرم را بدان حالت مشاهده كرد، به صداي بلند در ميان شهر ندا كرد كه: «اي اهل مدين! از خدا بترسيد، به درستي كه اين مرد در موضعي ايستاده كه شعيب در وقتي كه قومش را نفرين كرد ايستاده بود، به خداي سوگند كه اگر درب را بر روي او نگشاييد، مثل آن عذاب بر شما نازل خواهد شد.»
پس آنها ترسيدند و درب را گشودند و ما را در منازلشان بردند و به ما طعام دادند، و ما در روز بعد از آنجا بيرون رفتيم.
والي مدين آن قصه را به هشام نوشت و آن ملعون به او نوشت كه آن پيرمرد را به قتل رساند. (به روايت ديگر: آن پيرمرد را طلبيد و او پيش از رسيدن به هشام به رحمت الهي واصل شد.)
پس هشام به والي مدينه نوشت كه پدرم را به زهر، به قتل برساند ولي پيش از آنكه اين اراده به عمل بيايد، هشام به درك اسفل جحيم واصل شد.
چون پيك به شهر مدين رسيد، بعد از او وارد آن شهر شديم، و اهل آن شهر درها را بر روي ما بستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به علي بن ابي طالب عليهماالسلام گفتند، و هر چند همراهان ما اصرار مي كردند، درب را نمي گشودند و آذوقه به ما نمي دادند.
چون ما نزديك دروازه رسيديم، پدرم با ايشان به مدارا سخن گفت و فرمود: «از خدا بترسيد، ما چنان نيستيم كه به شما گفتهاند، و اگر چنان باشيم، شما با يهود و نصارا معامله مي كنيد چرا از معاملهي با ما امتناع مي كنيد؟»
آن بدبختان گفتند: «شما از يهود و نصارا بدتريد، زيرا كه آنها جزيه مي دهند و شما جزيه نمي دهيد.»
هر چند پدرم ايشان را نصيحت كرد سودي نبخشيد و گفتند: «در را بر روي شما نمي گشاييم تا شما و چهار پايانتان هلاك شويد.»
حضرت چون اصرار اشرار را مشاهد كرد، پياده شد گفت: «اي جعفر! تو از جاي خود حركت نكن.»
سپس آن حضرت به كوهي كه در آن نزديكي بود و بر شهر مدين مشرف بود رفت و رو به جانب شهر كرد و انگشت بر گوشهاي خود گذاشت و آياتي كه حق تعالي در قصهي شعيب نازل كرده است و مشتمل بر مبعوث گرديدن شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرماني اوست را بر ايشان خواند، تا آنجا كه حق تعالي مي فرمايد: «بقيه الله خير لكم ان كنتم مومنين» 8 (يعني: آنچه خداوند براي شما باقي گذارده برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد.)
سپس فرمود: «به خدا سوگند ما بقيه خدا در زمين هستيم.»
ناگهان حق تعالي باد سياه تيرهاي بر آنها برانگيخت كه آن صدا را به گوش مرد و زن و كوچك و بزرگ آنها رساند، و آنها را وحشت عظيمي فراگرفت.
پس بر بامهاي خانههايشان آمدند و به جانب حضرت باقر عليهالسلام نظر كردند.
مرد پيري از اهل مدين چون پدرم را بدان حالت مشاهده كرد، به صداي بلند در ميان شهر ندا كرد كه: «اي اهل مدين! از خدا بترسيد، به درستي كه اين مرد در موضعي ايستاده كه شعيب در وقتي كه قومش را نفرين كرد ايستاده بود، به خداي سوگند كه اگر درب را بر روي او نگشاييد، مثل آن عذاب بر شما نازل خواهد شد.»
پس آنها ترسيدند و درب را گشودند و ما را در منازلشان بردند و به ما طعام دادند، و ما در روز بعد از آنجا بيرون رفتيم.
والي مدين آن قصه را به هشام نوشت و آن ملعون به او نوشت كه آن پيرمرد را به قتل رساند. (به روايت ديگر: آن پيرمرد را طلبيد و او پيش از رسيدن به هشام به رحمت الهي واصل شد.)
پس هشام به والي مدينه نوشت كه پدرم را به زهر، به قتل برساند ولي پيش از آنكه اين اراده به عمل بيايد، هشام به درك اسفل جحيم واصل شد.
منبع.کتاب عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام باقر علیهالسلام