اعترافهای تکان دهنده

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"

ارغوان

کاربر فعال
"بازنشسته"
اعتراف می کنم سوم دبیرستان بودم امتحان شیمی داشتم نخونده بودم بعد از امتحان تو شلوغی برگمو گذاشتم تو کیفم هفته ی بعد دبیرمون کلی معذرت خواست گفت برگه ی شمارو گم کردم پیدا میکنم میارم
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
/:) مطمئنید اینا اعترافات خودتونه؟؟؟؟




اعتراف میکنم وقتی 7 ساله بودم با مامان بابام رفتیم خرید.یه لباس پوشیدم که خیلی برام بزرگ بود، اما انقد از سنجاق گلدارش خوشم اومد که یواشکی برداشتمش و گذاشتمش توی جیبم، وقتی خواستیم بریم هرچی با وجدانم کلنجار رفتم نشد ببرمش، آخرش گذاشتمش روی میز فروشنده
:">
 

لاهوت

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"



اعتراف میکنم وقتی 7 ساله بودم با مامان بابام رفتیم خرید.یه لباس پوشیدم که خیلی برام بزرگ بود، اما انقد از سنجاق گلدارش خوشم اومد که یواشکی برداشتمش و گذاشتمش توی جیبم، وقتی خواستیم بریم هرچی با وجدانم کلنجار رفتم نشد ببرمش، آخرش گذاشتمش روی میز فروشنده
:">

مطمئنید گذاشتید سر میز فروشنده :D
 

لاهوت

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
ما که نفهمیدیم این تایپک طنز و سرگرمی یا جدی است :40:
 

رستگار

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
اعتراف ميكنم يه روز رفته بوديم سر مزار شهداي گمنام و من اصن تو حال و هواي خودم نبودم يهو بلند به دوستام گفتم ا چ جالب همه اينا نام پدرشون روح الله ست فك كنم برادر باشن به خودم كه اومدم ديدم همه دارن ميخندن:don't know::D:D
 

رهایی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
همۀ مابه یه چیزبایدمعترف باشیم اینکه سپاسگذارواقعیه خدانیستیم.
 
بالا