خاطراتي از همسران شهدا

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید علیرضا عاصمی


همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد.
عصبانی نمی شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمی برد. یک روز مشغول آشپزی بدم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید اسماعیل دقایقی

فقط تا پشت در فرمانده بود. هیچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. توی همه زندگیمان فقط یک بار صدایش را سرم بلند کرد

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید عباس کریمی


حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمی‏توانم همسر خوبی برای تو باشم.» پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر».
با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه».
وقتی عباس به خانه می‏آمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر شهيد محمد جهان آرا

ما در مجموع، دو سال و دو ماه با هم زندگي کرديم. در اين مدت هر لحظه اش برايم خاطره است و يادي که در ذهنم جاي عميقي دارد.
يکي از يادهاي ماندگار که به خصوصيات ايشان مربوط مي شود، هديه دادن محمد به من بود.
شايد خيلي از آقايان يادشان برود که روزهاي ازدواج، عقد، تولد و عيد چه روزهايي است. اما محمد تمام اين روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتي اگر من در تهران بودم، هر بار نامه اي مي نوشت و از اين روزها ياد مي کرد.
همه اين نامه ها را دارم و هنوز برايم عزيز هستند.
هر بار که آنها را مي خوانم مي بينم چطور اين جوان 25 ساله داراي روحيه لطيف و عميقي بوده است. روحيه اي که در محيط خشن جنگ همچنان پايدار بود.
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر شهيد حاج ابراهيم همت

در اصفـهان حاجي يک بار به خواستگاري من آمد و رو در رو با من درباره ازدواج صحبت کرد.
من که با حاجي برخورد کردم، گفت: فکر کرده اي من خيلي خشک مقدس ام.... من بعد از ازدواج مانع رشد و فعاليت هاي شما نخواهم بود، من خودم کمکتان مي کنم، در کنار هم خيلي راحت تر مي توانيم به انقلاب اداي دين کنيم.
خيلي محترمانه به حاجي گفتم: برادر ! من اصلا نمي خواهم ازدواج کنم ولي پس از برگشت از مکه در پاوه با اعتماد به نفس بيشتري به ديدار من آمد. حاجي گفت: « يقين دارم که عقد من و تو در مکه بسته شده است و.......
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر شهید جلیل ملک پور



میگفت یه روز مهمان قرار بود بیاد خونمون جلیل هم شهید شده بود
نمی دونستم بچه کوچکم رو آروم کنم یا غذا درست کنم و بقیه کار ها اون روز علی هم خیلی بی تابی میکرد
اعصابم خورد شد بچه رو گذاشتم تو پذیرایی و خودم اومدم آشپز خونه
گفتم جلیل خودت گفتی کمکم میکنی بچه خودته خودت ارومش کن بعد گذشت یه مدت یاد بچه افتادم دیدم صداش نمیاد
صدتا فکر اومد تو ذهنم الان از گریه دق کرده مرده و...
خودمو سریع رسوندم دیدم داره میخنده تعجب کردم دیدم روش طرف پنجره هست که بازه یه کبوتر سفید داشت با حرکاتش با علی بازی میکرد علی هم از حرکات اون می خندید.
خوب رفتم تمام کارهام رو انجام دادم اومدم دیدم هنوز علی میخنده و کبوتر هم هست باهاش بازی میکنه بعد که اومدم پیش علی کبوتر رفت به تمام کارهامم رسیدم رفتم جلوعکس جلیل و ازش تشکر کردم
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
خاطرات همسر شهيد محمد روشني

سال 1348 همراه و همسفر محمد شدم. گرچه آن روز نميدانستم او سرچشمهي رحمت الهي است؛ اما اعتقادات و رفتار اسلامياش باعث شد همقدم او در جادهي زندگي شوم و خداوند چهار عطيهي الهي را به ميمنت اين ازدواج نصيب من كرد و بعد از مدتي دو امانتش را از من پس گرفت

محمد مرد مبارزه بود. سال 1352، خانهي كوچك و محقري داشتيم كه ديوارهاي آن تا نيمه از رطوبت نمناك بود و با موكت خانه را فرش كرده بوديم. در آن شرايط سخت محمد به حمايت از امام (ره)، فعاليت انقلابياش را آغاز كرد و بارها دستگير و شكنجه شد

آخرين بار كه محمد تماس گرفت، گفت: « رضايت ميدهي ؟ » گفتم: « براي چه ؟ » گفت: « براي شهادت... » من نميخواستم در مورد اين موضوع صحبت كنم. اصرار كرد و من بياختيار گفتم: « به شرط آنكه مرا از دعاي خيرتان بيبهره نكنيد. » يكباره با صداي بلند خنديد. صداي دوستانش را شنيدم كه پرسيدند: خانمت چه گفت كه اينقدر خوشحال شدي و محمد پاسخ داد: « امروز نامهي شهادتم امضا شد و من به زودي به آرزويم ميرسم. » اندك زماني نگذشت كه محمد در عمليات فتحالمبين پر كشيد و مرا تنها گذاشت

محمد كه از ميان ما پر كشيد، احمد هم قصد سفر كرد. راضي نبودم. گفتم: « بمان. بچهها نياز به مراقبت دارند

گفت: « مادر ما اگر دست روي دست بگذاريم اوضاع كشور ما بدتر و وخيمتر از فلسطين ميشود. اسلام در حال حاضر نياز به حمايت ما دارد. مادر جان اجازه بده تا من بروم

من از تو اجازهي ميدان ميخواهم، مگر من از علياكبر (ع) رشيدترم. تازه مگر بابا كه به جبهه ميرفت به او نميگفتي شفاعت يادت نرود. اگر من شهيد شوم از بابا ميخواهم كه قولش را به شما فراموش نكند. مادر اگر من در بستر بميرم حتماً شما هم شرمنده خواهيد شد و بايد پاسخگو باشيد


به ايمان او اعتقاد داشتم. او از 12 سالگي به معرفت خواندن نماز شب دست يافته بود. ديگر كلامي نگفتم. احمد رفت و مدتي بعد پيكر بيجانش به روي دستهاي مردم به خانه بازگشت. حالا من هر روز و شب به ياد آن دو سفر كرده قرآن ميخوانم تا كمي دلم آرام گيرد
 
بالا