خاطراتي از همسران شهدا

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید عباس کریمی


تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد.
ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم.
امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد.
اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم.
عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز


شاید علاقه‏ اش را خیلی به من نمی‏گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می‏کرد.
با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‏ام یادم می‏رفت. حقوق که می‏گرفت، می‏آمد خانه و تمام پولش را می‏گذاشت توی کمد من.
می‏گفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن». خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت.
هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی گرفت.
از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است.
لباسهایش را خودش می‏ شست و آشپزخانه را مرتب می‏کرد.


 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر شهید مرتضی آوینی


با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم؛
با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏ مان بود.
وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم.
جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف ها انجام می داد.
تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود.

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید ولی الله چراغچی


خجالت می‏کشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم را جفت کند.
طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند: «آقا ولی الله کفشای این جوجه رو براش جفت می‏کنه».
آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد. باور نمی کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه.

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید محمدرضا دستواره


وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو.
دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی.
با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش.

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید مصطفی چمران

یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم.
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم،
یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید،
می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد.
من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.»
گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید.


گفت: «دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم


 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
بسم رب المهدی

کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم.
روی همین تله اسکی ها داشتم حافظقرآن می شدم.
من را می برد پیست موتور سواری
می رفتیم کایت سواری.
اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های انقلاب الجزایر و نبرد کوبا.
برایم کتاب زیاد می آوردبا هم می خواندیمشان.
تشویقم می کرد به درس خواندن.
دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم،
نه برای اینکه حرف بزنیم
سکوتش را هم دوست داشتم. . .

*همسر
شهید منوچهر مدق*
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خاطره ی همسر شهید ایوب بلندی


زیباترین هدیه ای که از ایوب گرفتم، به اولین روزهای بعد از عقدمان باز میگردد. او فردای عقد به تبریز رفت و روز بعدش با هواپیما خودش را به خانه ما رساند؛ وقتی آمد یک هدیه در دستش بود که آن را به من داد، اقواممان در خانه ما بودند، من هم خوشحال از اینکه همسرم برایم هدیه آورده است، یا ذوق زدگی فراوان کاغذ کادو را بازکردم، همه منتظر بودند ببینند ایوبخان برای تازه عروسش چه هدیه آورده است.

وقتی کادو را باز کردم، حسابی جا خوردم و البته جلوی فامیل قدری هم خجالت کشیدم؛ ایوب یک عکس از خودش را قاب گرفته بود و برای من آورده بود. وقتی دید که من حسابی جا خورده ام، سریع آن را از دست من گرفت و روی تاقچه جایی برایش پیدا کرد و یک گلدان هم کنارش گذاشت و بااعتماد به نفس زیاد گفت: اینجا برایش خوب است…

آن روز اصلاً فکرش نمیکردم که این قاب عکس روزی تنها مونس من بعد از ایوب خواهد شد و من و بچه ها مجبور میشویم جای خالی او را با حرف زدن با عکسش پر کنیم. شاید خود او این روزها را پیش بینی کرده بود که اولین هدیه ای که برایم آورد، این قاب عکس بود.

آن قاب عکس، زیباترین و بهترین هدیه ای است که ایوب گرفتم، هدیه عزیزی که سال هاست روی دیوار خانه، مایه آرامش من و فرزندانم است.


 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"

همسر سردار شهید حسن باقری

وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم

 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
همسر سردار شهید عباس بابایی

نمی گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد
 
بالا