42. مشق که می نوشت،جمع مس شدن به بهانه ی کمک کردن سر به سرش می ذاشتن.
ناراحت می شد،همه رو بیرون می کرد،در رو می بست و می شست و چند ساعت مشق می نوشت.
بلند بلند می خوند " حسن آب داد... "
وقتی می رسیدم،می گفتم " عمو چیه؟چی شده باز دوباره در رو بستی؟ "
می گفت " بچه ها اذیتم می کنن،نمیذارن مشق بنویسم. "
می گفتم " این بار دیگه می دونم باهاشون چی کار کنم. "
میومد و از پشت من رو می گرفت و دست و صورتم رو می بوسید و می گفت " نه عمو جون،گناه دارن.حتما باهام شوخی کردن. "
ناراحت می شد،همه رو بیرون می کرد،در رو می بست و می شست و چند ساعت مشق می نوشت.
بلند بلند می خوند " حسن آب داد... "
وقتی می رسیدم،می گفتم " عمو چیه؟چی شده باز دوباره در رو بستی؟ "
می گفت " بچه ها اذیتم می کنن،نمیذارن مشق بنویسم. "
می گفتم " این بار دیگه می دونم باهاشون چی کار کنم. "
میومد و از پشت من رو می گرفت و دست و صورتم رو می بوسید و می گفت " نه عمو جون،گناه دارن.حتما باهام شوخی کردن. "