100 خاطره از شهید حسن امیری (عمو حسن)

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
42. مشق که می نوشت،جمع مس شدن به بهانه ی کمک کردن سر به سرش می ذاشتن.
ناراحت می شد،همه رو بیرون می کرد،در رو می بست و می شست و چند ساعت مشق می نوشت.
بلند بلند می خوند " حسن آب داد... "
وقتی می رسیدم،می گفتم " عمو چیه؟چی شده باز دوباره در رو بستی؟ "
می گفت " بچه ها اذیتم می کنن،نمیذارن مشق بنویسم. "
می گفتم " این بار دیگه می دونم باهاشون چی کار کنم. "
میومد و از پشت من رو می گرفت و دست و صورتم رو می بوسید و می گفت " نه عمو جون،گناه دارن.حتما باهام شوخی کردن. "
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
43.بين دو نماز ، اگر فرصتي پيدا مي كرد ، شروع مي كرد شعار دادن ((براي سلامتي سخنران...))
طرف هم به خودش مي گرفت و تشكر مي كرد.
آن قدر شعارهاش را طولاني مي كرد كه يادش مي رفت طرف اصلاً كي بود.
مي زد به امام زمان و امام و اين قضايا.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
44.هر كس مريض مي شد ، عمو حسن وسط دو نماز ميكروفن را بر مي داشت و براش روضه مي خواند.
كاري نداشت فرمانده لشكر آن جا است يا قائم مقام ،
كسي خوشش مي آيد يا نه.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
45. نمازمون که تموم شد،مُهرها رو جمع می کرد،میذاشت توی جامُهری.
دستش رو میکشید به مُهرها و می مالید به صورتش.
توی گردان هم که راه می رفت،به در رو دیوار گردان دست می کشید و می مالید به صورتش.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2][/h]
46.نماز ظهرم را خواندم ،
اما اذان او هنوز تمام نشده بود.
اذان هاش طولاني بود و سوزناك.

 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
47. داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم که برم توی آسایشگاه.
تازه از مرخصی اومده بود.گفتم " سلام عمو.چه طوری؟ "
اشاره کرد جلو برم.دستم رو گرفت و مشت بسته ش رو توی دستم باز کرد.
پسته و شکلات بود.درِ گوشم گفت " یه طوری بخور کسی نفهمه. "
توی محوطه ی آسایشگاه،هر گوشه ای میدیدی یکی یه چیزی می خورد.
به همه هم همینو گفته بود.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
48.داشت آجيل پخش مي كرد.
گفتم:((عمو ! من رو جا انداختي .پس سهم من چي مي شه؟))
خنديد و گفت:((جوون ! ريشخندم نكن . تو توي اون اتاق سهمت رو گرفته اي ،
نيم ساعت پيش. بگو باز هم مي خوام.))
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
49.توي آبِ پنير نان خرد مي كرد ، ماست هم مي ريخت ، مي داد ما با غذامان مي خورديم.
مي گفت:((خوشمزه بود؟))
مي گفتيم:((خيلي.))
مي گفت:((آب پنير بود.))
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
50. اولین شبی که نگهبان بودم،دیدم پیرمردی ریزنقش،با سینی نون و پنیر اومد سمت من.
نصف شب بود.همه خواب بودن.شروع کرد به حرف زدن.
گفتم " حاجی!اگه پاس بخش بیاد،ناراحت میشه. "
گفت " عمو جون!بچه های اینجا خودی ان. "
رفت کنار دیوار زانو زد و گفت " من اینجا می شینم،هر وقت هم چایی آماده شد،برات میارم.
تو هم نگهبانیتو بده.بپا خوابت نبره. "
بعدها دیگه وقتی نگهبان می شدم،منتظرش بودم.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
51.پاس را كه تحويل دادم ، رفتم آسايشگاه .
از كنار اتاق عمو حسن كه رد شدم ، صداي گريه شنيدم.
- عمو ! چرا اين وقت شب گريه مي كني؟
اعتنايي نكرد.
رفتم جلو ، نشستم كنارش .
دستم را گذاشتم روي شانه اش.
سرش را بلند كرد .
توي تاريكي برق اشك را لاي ريشش مي ديدم.
گفت:((پاي زنم خيلي درد مي كنه ، عمو.))
گفتم:((خب عمو پاي زنت درد مي كنه ، گريه كردن شما چه فايده اي داره؟))
گفت:((آخه عمو ، من خيلي زنم رو دوست دارم.))
 
بالا