100 خاطره از شهید حسن امیری (عمو حسن)

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
.خانواده هايمان با هم فاميل بودند.
مادرهاي ما تصميم گرفتند و ما با هم ازدواج كرديم.
نه من و نه آقامان تا موقع عقد يكديگر را نديده بوديم.
آن زمان آقامان چوپاني مي كرد.
آمديم تهران.
تمام وسايلمان يك دست رختخواب بود و چنندتا كاسه بشقاب.
يك اتاق اجاره كرد و يك دكه هم درست كرد كه توش سبزي و يخ و نوشابه مي فروخت.
كم كم يك تكه زمين خرديم و با هم يك اتاق ساختيم و رفتيم توش.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
2. داشتیم خونه می ساختیم که شهرداری اومد و کار رو خوابوند.
دو سه روز بعد،دیدم عمو حسن با عجله اومد تو.
پیتی برداشت و رویش پارچه ای انداخت و با اون صندلی درست کرد و گفت " خانم!زود یه چایی بردار بیار که شهردار اومده. "
گفتم " آخه چه جوری اون رو آوردیش اینجا؟ "
گفت " تا رفتم ماجرا رو گفتم،خودش اومد. "
از همون روز دوباره کارمون رو شروع کردیم.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
4.عادت داشت به همه سلام كند.
بزرگ و كوچك فرقي نداشت.
از سر كوچه كه مي پيچيد ، به هر بچه اي كه مي رسيد ، اگر نان دستش بود ، يك تكه به او مي داد.
از هر بچه اي هم كه خوشش مي آمد ، پول مي داد تا براي خودش چيزي بخرد .
بچه ها را كم تر با اسم خودشان صدا مي كرد ،
مي گفت ((گُلم)) ، ((شاخه نباتم)) ، ((پروانه ي من)).
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
5.دهه ي محرم توي خانمان مجلس مي گرفتيم .
گاهي به ش مي گفتم :(( بچه ها رو راه نده.كفش و جرابشون بو ميده ، بزرگ ترها رو اذيت مي كنه.))
مي گفت:((خانم ! اين كفش و جوراب هارو بايد بوسيد و برد گذاشت كنار اتاق.))
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
6. قبل از انقلاب،بچه ها برام تلویزیون خریدن تا دور از چشم پدرشون با آن سرگرم باشم.
یه روز که خونه نبودم،اومده بود و تلویزیون رو دیده بود.
وقتی برگشتم،دیدم تلویزیون کنار سطل آشغال افتاده.
گفت " این رو صبح بده آشغالی ببره. "
انقلاب که شد،گفت " خانم!حالا به بچه ها بگو اون تلویزیون رو پیدا کنن،درستش کنن و بیارن. "
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
7. از سر کار که برمی گشت،
اگه موقع نماز بود،
اول وضو می گرفت،
نمازش رو می خوند،
بعد میومد سراغ ما.
کنارم می نسشت،
حالم رو می پرسید،
با بچه ها بازی می کرد.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
8.گاهي وقت ها از را ه مي رسيد ، به بچه ها اشاره مي كرد كه رختخواب ها را بريزند .
مادر ، بچه ها را دعوا مي كرد و حرص مي خورد.
مي گفت:(( خانم ! ما امانت نگه داريم.
بگذار اين امانتي ها راحت باشن.
خودم واسه ت جمعشون مي كنم.))
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
9. دوست داشتیم ماه رمضون خونه ی بابابزرگ باشیم.
افطار و سحر غذامون آب دوغ بود.
هر چی دستش میومد،از ماست و خامه و سبزی،توش می ریخت.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
10. وقتی جنگ شروع شد،گفت " می خوام برم جبهه "
گفتم " تو نمی تونی.دیگه پیر شده ای "
گفت " خانم!من صد تای این جوونا رو حریفم. "
رفت.چند روز بعد پیغام فرستاد هر چی توی دکه اش هست،بفرستیم اونجا.
پسر بزرگم هر چی بود،براش برد.
 
بالا