یه خاطره طنز بگو!!!!!

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
:D
سلام به همه دوستان خوبم امیدوارم که طاعات و عباداتتون قبول باشه......

همه ما توی زندگی خاطرات تلخ و شیرین زیادی داریم.....البته بیشترش شیرینه........خب ما با تلخیش کاری نداریم...با شیرینیشم یاد کار ندارم

با طنزش کار داریم

همونطور که از نام تایپیک مشخصه....هرکی که خاطره طنزی که برای خودش اتفاق افتاده یا دیده برامون تعریف کنه....یه کم بخندیم
:D
 

عاطفه

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

سلام .
اولین خاطره طنز روخودم شروع میکنم .
تقریباوسطای سال بود که برای اجرای برنامه های مدرسه مجری شدم البته جلوی مدیر اموزش و پرورش خراسان .
انتهای برنامه بود که میخواستن لوح تقدیراروبدن و یه گروهی که قبلا با من هماهنگ نشده بود اومده بودن برای اجرای نمایش طنزخب منم از پایین که بهم گفتن بیشتر حواسم به حرفای بغل دستیم بود وبه جای شنیدن الوندشنیدم گروه سهند.
اومدم که برنامه رو اعلام کنم به جای الوند گفتم سهندو هیچ کس هیچ چیزی نگفت و هیچ کس هیچ چیزی نفهمیده بود تااینکه خود گروه که اومدن برنامه رو اجرا کنن سرگروهشون برداشت اول از من تعریف و تمجید کرد بعد یهو زد تو حالمونو و گفت حالا شماسهند, سبلان ,الوند ,دماوند, هرچی دوست دارین مارو صدا کنین ماکه صدامون درنمیاد! یهو سالن ترکید و منو بگو دلم میخواستم بمیرم اون لحظه جلو سیصد نفر .:X_X:
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

سال 85 بنده عضو انجمن ادبی بودم و هر هفته شعری رو آماده میکردیم و توی فرهنگسرا مراسمی با نام شب شعر برگزار میشد!

من شعری رو آماده کردم که می بایست میرفتم روی سن برای حضار میخوندم....اولین بارم بود...خیلی هول شده بودم...اسم منو خوند تا برم بخونم... جایگاه هم طوری بود که فقط از یه جا 4تا پله میخورد که برم روی سن....رفتم روی صحنه شعرم رو با هزار هول و ولا برای حضار که تقریبا 100 نفر میشدن خوندم!
وقتی شعرم تموم شد حواسم به تشویق حضار بود و کلا فراموش کردم که پله های سن کجا بود....و یادم رفته بود که از کدوم قسمت اومدم روی صحنه!!!!!

هرچی به دم سن نزدیک میشدم صدای حضار که نمیدونستن چطور بگن که اونجا پله نیست به گوشم میرسید....اما دیگه کار از کار گذشت....و من دقیقا جایی پاهامو بلند کردم تا از سن بیام پایین که پله ای نبود!!!!!:D

و صاف از اون بالا افتادم پایین.....و نزدیک بود بیوفتم روی صندلی های ردیف اول که چندتا دکتر ادبیات نشسته بودن(همشونم خانوم بودن).....که صدای جیغشون بلند شد.......منم وقتی افتادم....سریع خودمو جمع و جور کردم....و حسابی خجالت کشیدم......ولی چیزیم نشد....

همه داشتن میخندین:D

از اون به بعد هر وقت خواستم برم روی سن ، داور مراسم بهم یادآوری میکرد که حواسم باشه...... و همه میخندیدن
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

با سلام.
دوستان لطفا اینجا رو ادامه بدید.
جالبه.
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

با همسر م رفته بودیم بیرون ولی ادرسی رو که می خواستیم پیدا نمی کرد یم همسرم یهو ماشینو نگه داشت و شیشه رو کشید پایین و گفت بپرس فلان جا سمت راسته؟ کجاست؟؟

منم که دستپاچه شده بودم سرمو از شیشه در اوردم و گفتم ببخشید اقا سمت راست کجاست؟؟

یهو همه زدن زیر خنده
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

سلام بر همه دوستان

حالا که این خاطره طنز رو خانوم ملکوت گفتند منم چند تا مورد یادم اومد...

دایی من تهران زندگی میکنه و قبلا سواد خوندن و نوشتن نداشت (خدا رو شکر الان مقداری پیشرفت کرده با حضور در کلاسهای شبانه و ..)اونموقه ها پلیس 110 معروف شده بود و هر جا حرف از امنیت میشد مردم میگفتند

پلیس 110 واقعا خوبه و اینااااااا

خلاصه بنده خدا دایی من بمحض شنیدن این حرفها در مورد پلیس 110 دفتر تلفنشو بر میداره میره خونه داداشش که اون یکی دایی من میشه و میگه داداش بی زحمت شماره پلیس 110 رو اول این دفتر بنویس و شماره هاشو

مثل شماره های تلفن بنویس که من هر وقت کاری داشتم به پلیس 110 زنگ بزنم******
***************************************************************************************

یه بنده خدایی یک ظرف 1لیتری برداشته بود و به صاحب مغازه تعویض روغنی میگه ببخشید اصغر آقا این یک لیتری چند لیتریه؟؟؟؟؟؟؟؟
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

تو همین ماه رمضون، افطاری خونه عمه خانوم دعوت بودیم . عمه کلی مهمون داشت...
بعد از تموم شدن افطاری هنوز شامو نیاورده بودن ، عروس عمه یه لیوان ِ نصفه نوشابه به من تعارف کرد.
اصلا رنگ نوشابه نبود.تازه کی دیده آدم افطاری نوشابه بخوره؟نوشابه مشکی بود اما همرنگ چای بود.فکر کنم زیادی یخ توش آب شده بود. منم فکر کردم چایه.
بلند گفتم ممنون چای نمیخورم.:D
یهو زد زیر خنده گفت نوشابس.همه هم خندیدن. منم سرخ شدم:">
 

Hadii

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

یادش بخیر دوره دبیرستان

ریشام پر بود

یه شب اومدم ماشین اصلاحو برداشتم طبق عادت شونه 5 گذاشتم
(به خیال اینکه گذاشتم)

بسم الله گفتم و شروع کردم.. یهو دیدم ماشین چقدر تند و نرم داره میزنه.!

شک کردم.!

از روی صورت برش داشتم دیدم واویلا........!!

یه چاله ی سفید اندازه
گردووو وسط لپمه.!

خلاصه برای اولین بار بود که شدم
پروفسور هادی.!

رفتم مدرسه سر کلاس بچه ها دیدن.....
فوقع ما وقع.!
 

razavi

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!


یه روزی از روزای امتحانات من و دو تا از رفقا رفتیم خیلی دیگه دیوونه شده بودیم ازبس درس خوندیم
زدیم توی خیابونای قوچلند قدم میزدیم یه سری هم به یه پاساز زدیم که الکی همینطور بگردیم دلمون و به زورم که شده باز کنیم
اون رفیقمون رفت توی یک کت فروشی که خلوتم بود هرچی اون یکی دوستم گفت نرو نرو
بازم رفت منم که ممتنع بودم و هیچی نگفتم
همینطور درحال برانداز کردن کت و شلوارها بودیم که فروشنده در حالیکه خیلی ریلکس دستش رو زده بود روی میزش
نگاه عاقل اندر سفیه به ما سه تا مینداخت گفت:
خانوما اگه موردی رو پسند کردین برای پرو مشکلی نداره
25r30wi.gif

آقا ماهم مرده بودیم ازخنده منم خیلی طبیعی کردم اومدم بیرون و فرار را بر قرار ترجیح دادم
25r30wi.gif

تاریخش رو دقیقا یادم نیست مربوط میشه بهار 90
 
بالا