یه خاطره طنز بگو!!!!!

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

ما کوچیک که بودیم خیلی مردم آزاری میکردیم.....مثلا لب خیابون وامیستادیم...........و برای اینکه راننده تاکسی ها رو اذیت کنیم دست بلند میکردیم برای سوار شدن راننده بیچاره هم به امید اینکه مسافر براش پیدا شده نگه میداشت.......همین نگه میداشت فرار میکردیم.............

بنده خدا هم نمیتونست بیاد دنبالمون
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

ترم دو که بودم یه استاد داشتیم، استاد ریاضی.شخصی مغروز، جوان، خشن، با اعتماد به نفس خیلی بالا...خیلی هم زود عصبانی میشد...:b-):
خلاصه ما لبخند این استاد محترمو هیچ وقت ندیده بودیم.>:p
این آقاواسه بچه ها شخصیت جالبی شده بود، طوری که بقیه دانشجوها هم علاقه داشتن ایشونو ببینن مخصوصا خانوما:D
یه روز یکی از همین افراد کنجکاو واسه اینکه استادو ببینه اومد دم کلاسو در زد، استاد رفتن درو باز کردن، بعد طرف واسه اینکه تابلو نشه پرسید: ببخشید استاد اینجا کلاس چیه؟؟؟
تخته پر از مسائل ریاضی بود و کاملا مشخص بود کلاس ریاضیه...اما استاد که دست دخترو خونده بود گفت :خانوم کلاس معارف اسلامیه...:D
بچه ها که از استاد میترسیدن هیچ واکنشی نشون ندادن.
من نتونستم جلو خندیدنمو بگیرم ، یهو زدم زیر خنده...خنده من سکوتو شکست=))
استاد برگشت با جدیت تمام نگاه کرد ببینه کی خندیده تا تنبیهش کنه، از اونجایی که من هیچ وقت تو کلاسش شلوغ نبودمو فعالیتم خوب بود :accuracy:چشمش به من که خورد هیچی نگفت، خودش هم خندش گرفت.:D
این بود که ما خنده استاد خشنو دیدیم.


خب زیاد طنز نبود اما نکته اخلاقیش این بود که اگه فقط یه اشتباه از آدم سر بزنه ، گذشته درخشانش نجاتش میده:b-):
 

!Erf@n!

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

سال 88 بود که از مترو کرج پیاده شدیم و رفتیم سمت اتوبوسهایی که به شهرجدیدهشتگرد میرفت.....سوار اتوبوس شدیم و مرد و زن خیلی زیاد بودن طوری که جای خالی نبود و عده ای سرپا بودن......و اتوبوس از مسیر اتوبان به سمت شهرجدیدهشتگرد در حال حرکت بود......

ابتدای مسیر پیرمردی معمولی با صدای بلند گفت که: برای سلامتی آقا امام زمان صلوات بفرستید...همه صلوات فرستادن

دوباره گفت: سلامتی دوم رو برای آقای راننده بفرستید.....همه صلوات فرستادن
بار سوم گفت: صلوات سوم رو برای سلامتی خودتون و خانوادتون بفرستید...همه صلوات فرستادن.....

(خیلی تعجب میکردم چون معمولا توی قم یا اماکن مذهبی اینطور یکی بلند میشه که صلوات بفرسته)

همینکه صلوات سوم رو همه فرستادن پیرمرد با کمال ناباوری گفت: حالا که صلوات هاتون بلند بود یه شعر میخوام بخونم از طوران خانوووووووووم همه آماده اید؟

ملت هم که از خدا خواسته همه از پیر و جوون و زن و مرد گفتن : بلهههههههههه(عین برنامه های عمو قناد)

پیرمرد شروع کرد به خوندن....حالا همه دست...دست.....بعضی مثل من دست نمیزدن.....بعضی ها میخندیدن.....بعضی ها با شور پیرمرد رو همراهی میکردن....دونفر هم به پهلو اتوبوس میزدن که صدای تنبک بده........
تازه خیلی ها به همراه پیرمرد قسمت تکراری رو بلند تکرار میکردن.......
واقعا این همه همدلی رو از نزدیک بین ملت ندیده بودم..............هم خندم گرفته بود هم خیلی تعجب کردم........

تا ورودی شهرجدید پیرمرد همینطور خوند......دیگه روی ملت باز شده بود همه باهم صمیمی شده بودن......

ولی واقعا تجعب کردم....توی اتوبوس واحد همه ملت محفلی اینطوری ترتیب بدن.........................
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یه خاطره طنز بگو!!!!!

سلام . من تا بحال با هيچ سايتي ارتباط نداشتم تا اينكه امروز تسنيم اومد خونمون و من رو با شماها آشنا كرد يك خاطره خوب براي من و اميدوارم در

آينده براي شما.

 
بالا