داستان جالب و خنده دار کوتاه

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

سؤال های بی جواب


چرا میگن طرف مثل بچه خوابش برده در حالیکه بچه ها هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار می شن و گریه می کنن؟

چرا وقتی باطری کنترل تلویزیون تموم می شه دکمه های اونو محکمتر فشار میدیم؟

چرا برای انجام مجازات اعدام با تزریق آمپول سمی، از سرنگ استریل استفاده می کنن؟

چرا تارزان ریش و سیبیل نداره؟

آیا میشه زیر آب گریه کرد؟

چطور ممکنه که انسان اول به فضا سفر کرد و بعدا به فکرش رسید که زیر چمدون چرخ بذاره؟

چرا مردم وقتی می خوان بپرسن ساعت چنده به مچ دستشون اشاره می کنن ولی وقتی می خوان بپرسن دستشویی کجاست به پشتشون اشاره نمی کنن؟

چرا گوفی روی دو پا راه میره ولی پلوتو روی چهار دست و پا، مگه هردوشون سگ نیستن؟

اگر روغن ذرت از ذرت تهیه میشه و روغن سبزیجات از سبزیجات، پس روغن بچه از چی تهیه می شه؟

تا حالا توجه کردید که اگر در صورت سگ ها فوت کنید دیوونه می شن ولی اگر با ماشین بیرون برن دوست دارن سرشونو از پنجره بیارن بیرون؟

 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

سرانجام قصه ی چت

شدم با چت اسیر و مبتلایش***شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم***تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد***ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش***کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش

بگفت چشمان من خیلی فریباست***ز صورت هم نگو البته زیباست


ندیده عاشق زارش شدم من***اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هرشب به او چت می نمودم***به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام***که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم***ز فکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده***که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست***زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت***هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار***گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود***زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت***تو گویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا***بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا***کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا

مسن تر بود او از مادر من***بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم***از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست***دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر***نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به “شاعر”***به شعر آورد او هم آنچه بشنید

که تا گیرید از آن درسی به عبرت***سرانجامی نـدارد قصّه ی چت

 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

استاد : وقتی بزرگ شدی چه میکنی؟
شاگرد : ازدواج!
استاد : نخیر منظورم اینه که چی میشی؟
شاگرد : داماد!
استاد : اوه! منظورم این است وقتی بزرگ شوی چی بدست می آوری؟
شاگرد : زن!!
استاد : ابله!!! وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چی میگیری؟
شاگرد : عروسی میگیرم!
استاد : پسرجان پدر و مادرت در آینده از تو چه میخواهند؟
شاگرد : یک زندگی متاهلی موفق.
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می کردند
اولی : زنم داشت داستان دو شهر را می خواند که دو قلو زایید
دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند که سه قلو زایید
سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه
وقتی از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند.
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

دو پسربچه ۱۳ و ۱۴ ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمیشود ، برای سرکیسه کردنشان ، ابتدا به پسربچه ۱۳ ساله که خیلی هفت خط بود گفت: «من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک میکنم.» پسربچه ی ۱۳ ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی درآورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسربچه ۱۴ ساله رفت و گفت: «تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الان به ابلیس یک سکه میدهی؟» پسربچه ۱۴ ساله که برعکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ۵۰ سنتی درآورد و آنرا به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ۵۰ سنتی از پسرک ساده دل ، به سراغ پسرک ۱۳ ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید ، سر پسرک خالی کرد وبعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسرک ساده دل آمد و وقتی دید او اشک میریزد علت را پرسید که پسرک گفت: «با آن ۵۰ سنت باید برای مادر مریضم دارو میخریدم.»پسرک ۱۳ ساله خندید و گفت: «غصه نخور ، من ۳ تا سکه ۵۰ سنتی دارم که دو تا را میدهم به تو.»پسرک ساده دل گفت: «تو که پول نداشتی!»پسرک زرنگ خندید و گفت: «گاهی میتوان جیب شیطان را هم زد!»
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

سنگسار



بینیش انگار شکسته بود و خون زیادی از روی لبها و چانه هایش به روی زمین می ریخت , زخم عمیقی قسمتی از صورتش را پوشانده بود ,اطراف چشمش حسابی ورم کرده وخون آلود بود , به سختی می شد مردمک چشمانش را دید , مرد سعی کرد صورتش را جلوتر ببرد تا بلکه بهتر بتواند مردمک چشمانش را ببیند ,چند لحظه ای خیره شد ,احساس کرد چند نفر از رو برو سنگ پرتاب می کنند و شاید باخنده هم حرفی را تکرار می کردند , بغض گلوی مرد را می فشرد و خواست تا صورتش را نوازش کند , همینطور که دستانش را به طرف صورت زن می برد, پیش گوشش صدایی شنید

ببخشید ... ببخشید آقا به تابلوها دست نزنید .



 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

[h=3]جنی
[/h] یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده كه زنش یهو ماهی تابه رو می كوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این كار رو كردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تكه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می كرد كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می كوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود!


 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

داستان طنز

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این

خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.



دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود

دارد.این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری

تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت:

الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

«عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را

دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی

نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:

«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»!

حقیقت به همین سادگی و صراحت است.

مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

- جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یك بار هم یك ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!»، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

ﭼﺮﺍ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ؟!!!

ﺭﻭﺯﯼ ﺭﯾﯿﺲ یک ﺷﺮﮐﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ یک ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ یکی ﺍﺯ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻣﻨﺰﻝ یکی ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻧﺶ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﮕﯿﺮﺩ.

ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺖ: »ﺳﻼﻡ«

ﺭﯾﯿﺲ ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﻧﺲ؟«

ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺠﻮﺍﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺖ: »ﺑﻠﻪ«

ـ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ؟

ﮐﻮﺩﮎ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:»ﻧﻪ«

ﺭﯾﯿﺲ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺳﺮﯾﻊﺗﺮ ﺑﺎ یک ﺑﺰﺭﮒﺳﺎﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ،
ﮔﻔﺖ:»ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ؟«

ـ ﺑﻠﻪ

ـ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ؟

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﮔﻔﺖ: »ﻧﻪ«

ﺭﯾﯿﺲ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺩﺭ ﺁﻥﺟﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺣﺪﺍﻗﻞ یک ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﺁﯾﺎ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺁﻥﺟﺎ ﻫﺴﺖ؟«

ﮐﻮﺩﮎ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: »ﺑﻠﻪ،یک ﭘﻠﯿﺲ«
ﺭﯾﯿﺲ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﻭ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ یک ﭘﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺵ ﭼﻪ ﻣﯽ
ﮐﻨﺪ،

ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺎ ﭘﻠﯿﺲ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ؟«

ﮐﻮﺩﮎ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:»ﻧﻪ، ﺍﻭ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ؟«

ـ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ؟

ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
»ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻥ«.

ﺭﯾﯿﺲ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻠﯽﮐﻮﭘﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﺩﻝﺷﻮﺭﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮﺳﯿﺪ:»ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ؟«

ﺻﺪﺍﯼ ﻇﺮﯾﻒ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺎﺳﺦ
ﮔﻔﺖ: یک ﻫﻠﯽﮐﻮﭘﺘﺮ

ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
»ﺁﻥﺟﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ؟«

ﮐﻮﺩﮎ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺗﺮﺱ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ ﺯﺩ
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: »ﮔﺮﻭﻩ ﺟﺴﺖﻭﺟﻮ ﻫﻤﯿﻦ
ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﻫﻠﯽﮐﻮﭘﺘﺮ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ«.

ﺭﯾﯿﺲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺧﻄﺮ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﮐﻤﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
»ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ چی ﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ؟«

ﮐﻮﺩﮎ ﮐﻪ ﻫﻢﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﮐﻨﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩﻱ ﺭﯾﺰﯼ ﭘﺎﺳﺦ
ﺩﺍﺩ:
»ﻣﻦ »!!
 
بالا