داستان جالب و خنده دار کوتاه

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : 3 داستان جالب و خنده دار کوتاه

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم . . .
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
دختر: خیلی دوستت دارم . .
پسر: عاشقتم عزیزم . .
.
.
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟
پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟
دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .
پرستار: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت،بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ

گفت:…..ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!

اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:

این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.

روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم

کلاغ گفت:

باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.

روباه دهانش را باز باز کرد.

کلاغ گفت :

بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.

روباه گفت :

بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .

خلاصه … بعد
روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.

روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :

بی شعور ، این چی بود

کلاغ گفت :

کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد!

=))=))=))=))



 

mitra*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

a4eb4wi5o7quqzv63n4.jpg
 

mitra*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

[h=5][FONT=arial,helvetica,sans-serif]
اینا داستان نیست ولی چون خنده داربود گذاشتم

انواع رابطه[/FONT]
[/h][h=5][FONT=arial,helvetica,sans-serif]ریلیشن: رابطه دو نفر که دوطرفه باشد و همه چیز خوب پیش برود.

ریلیماسه: وقتی رابطه دو نفر به خاطر مشکوک بودن یکی از آنها به کندی پیش میرود.

ریلیسیمان: یکی از دو نفر به اون یکی چسبیده و نمیخواهد ولش کند.
[/FONT]
[/h][h=5][FONT=arial,helvetica,sans-serif]
ریلی بتون: دو نفر تا آخرش روی هم حساب میکنند و قصد جدایی ندارند.

ریلیسنگ: رابطهای که موانع متعدی جلوی راه دو طرف میگذارد.

ریلیجن: وقتی یکی دل دیگری را با توسل به طلسم و دعا به دست آورده باشد.

ریلیآهن: هر دو نفر به یکدیگر اعتماد کامل دارند.

ریلیچوب: وقتی هر دو طرف همه «دووشواری»های رابطه را تحمل میکنند تا با هم بمانند.

ریلییونولیت: رابطهای که با دروغ و کلک شکل گرفته و خیلی زود هم نابود میشود.

ریلیطلا: وقتی یکی از طرفین مجبور است رابطه را با خریدن مداوم هدیه و یادگاری و کادو نگاه دارد و حفظ کند.

ریلیبتادین: وقتی یکی از طرفین در رابطه جر خورده، اما به هر علتی مجبور است تا مسیر را ادامه دهد.

ریلیپنیر: دو نفر به نرمی با یکدیگر مشغول هستند و تعهدی به هم ندارند.

ریلیروغن: وقتی بابای یکی از طرفین پولدار باشد.

ریلیماست: وقتی یکی از دو طرف شل است و رابطه به آهستگی پیش میرود و امیدی هم به نتیجهبخش بودن آن نیست.

بگو تا حالا کدومشو تجربه کردی؟[/FONT]
[/h]
 

mitra*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انواع ازدواج های پیشنهادی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] 1- ازدواج مسلم: ازدواج اول که حق مسلم هر مردی است.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 2- ازدواح مفرح: مردی که از یکنواختی زندگی با همسر اولش خسته شده است، برای تفریح زن دیگری بگیرد.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 3- ازدواج موجه: چرا مردی که زن اولش بچه دار نمی شود یا بیماری دارد، به بهانه های واهی مثل مردانگی و انسانیت و تن دادن به قسمت و صبر در امتحان الهی، به پای او بماند؟ موجه است که در این هنگام هرچه زودتر برای ازدواج بعدی اش اقدام کند.[/FONT]



[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 4-ازدواج متمم: مرد ببیند چه صفات زنانه ای را دوست داشته که زن اولش ندارد. بعد زنی بگیرد که آن صفت ها را داشته باشد.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 5- ازدواج مثلث: مرد تقوی پیشه کرده و به سه زن قناعت نماید.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 6- ازدواج مربع: مرد تمام چهار زنی را که شرع به او اجازه می دهد بگیرد.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 7- ازدواج ملون: مرد چهار زن بگیرد: سفید پوست، سرخ پوست، سیاه پوست و زرد پوست.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 8-ازدواج منظم: مرد هر شش ماه یک بار زن بگیرد.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 9-ازدواج میسر: مرد هر زنی را که برایش میسر است بگیرد .[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 10-ازدواج مشبک: مرد یک شبکه هرمی ازدواج راه بیندازد. به این معنی که هر زنی گرفت، آن زن، چهار زن دیگر را هم به او معرفی کند و او همه آنها را بگیرد.[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif] 11- ازدواج مکرر: مرد آن قدر زن بگیرد تا جانش در برود[/FONT]
 

mitra*

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شتر دیدی ندیدی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟پسر گفت من شتری ندیدم .[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزههای یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]

[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.

دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.

فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.

داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخری رسید.

زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.

اما داماد از جایش تکان نخورد.


او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟

همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی
شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»



 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

نه قانوني است و نه منطقي !!!(بسیار شنیدنی)


دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول مي كنم در غير اينصورت از شما مي خواهم به من نمرهكامل اين درس را بدهيد
استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟


استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 22 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!!



 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

[h=1]
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت.

یک روز خسرو گفت:

«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم
فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.»

بهمن گفت:

«خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ….

خسرو گفت: کیه؟

منم، بهمن.

تو بهمن نیستى، بهمن مرده!

باور کن من خود بهمنم..

تو الان کجایی؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند.

خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

بهمن گفت:

مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته
[/h]
 

MeLoDy

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : داستان جالب و خنده دار کوتاه

روزی یک مرد ثروتمند ،

پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،

چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :

نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر کنم.

پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :

فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،

پسر اضافه کرد:

متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…
 
بالا