شعر (فاضل نظری)

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : شعر (فاضل نظری)

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو ماه ماندی و من قطره قطره خشکیدم
سیاهی دل برکه را که ماه نداشت

منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه که به گشتن هم احتیاج نداشت
 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : شعر (فاضل نظری)

من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم

روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن شادی و غم دلتنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم

ای نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم

حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم

نشد از یاد برم خاطره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم !دلتنگم
 
بالا