«شیرمرد کانی‌مانگا» دیگر نفس نمی‌کشد...

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
شهادت هنر مردان خداست​

2498645_538.jpg


هنوز نمی‌دانم باید از شهادت کسی همچون «جانباز محمد جعفری منش» خوشحال بود یا ناراحت؟ همان جانباز ورامینی که سال‌‌ها با درد و رنج مجروحیتش سوخت و ساخت و دم نزد چرا که این مسیر را ادامه مسیر جهادش در میادین جنگ می‌دانست. نمی‌دانم باید از درد نکشیدن امروزش خوشحال بود یا از فراقش اشک ریخت.

کسی که روزگاری در ارتفاعات 1904 شهید شد، اما چیزی نگذشت که یکی از دوستانش وقتی داشت برای او درون تابوت فاتحه می‌خواند فهمید که او دوباره نفس می‌کشد. و از همان روز روزگار پر درد و رنج اما غرورآفرین جانبازی، برای پاسدار سرافراز محمد جعفری منش آغاز شد و به او لقب "شهید زنده" دادند. جعفری منش به خصوص در میان مردم ورامین شهره بود. نه به خاطر جانبازی‌اش به خاطر مقاومتی که او سه دهه آن را حفظ کرد و به قول همسرش "مرضیه اصفهانی" : "هیچ وقت هیچ چیز نخواست" دل پر دردی از بی مهری‌ها داشت اما از کسی کمکی نخواست.

او سال‌ها در جبهه‌های هشت سال جنگ تحمیلی جنگید و بعد از جنگ به تاریخ شفاهی این نبرد ناعادلانه تبدیل شد که فراز و نشیب رزم بسیجیان را روایت می‌کرد اما وقتی آن ترکش بزرگی که در عملیات والفجر4 بر جمجمه‌اش نشست و آن را شکافت کم کم و ذره ذره آبش کرد کسی نپرسید حال و روزش به کجا رسیده است. کسی نپرسید شیرمرد کانی مانگا حالا در کدام بستر روزگار مجروحیت خود را می‌گذراند؟

2498650_449.jpg
موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد . وقت و بی وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد پای راستش از زیر زانو قطع شد. او 8 سال دیالیز شد اما سال‌ها گذشت و خانواده او نتوانست با وجود همه مدارک و شواهد این مجروحیت‌‌ها را برای مسئولینی که پرونده بنیاد شهید زیر دستشان بود به اثبات برسانند. درصدش روی کارت جانبازی خورد 65 و کوهی از مشکلاتی که هیچ کس مسئولیت کم کردنش را به عهده نمی‌گرفت بر دوش خانواده سنگینی می‌کرد. نه تنها برخی کمکی به روال پرونده‌اش نمی‌کردند بلکه او را متهم به تمارض کرده و گاهی مجروحیتش را ناشی از دردهای روزمرگی می‌شمردند نه مجروحیت جانبازی. او اما مثل یک کوه در مقابل همه این حرف و حدیث‌ها ایستاد و فقط لبخند زد. او در راه ارزش‌های انقلاب هم دل داد؛ هم سلامتی‌اش را . چون دل سپرده بود دیگر این دنیا از چشمش افتاده بود و برایش رنگ و رویی نداشت.

جانباز جعفری منش 31 سال مجروحیتی را که سال به سال تحملش سخت تر می‌شد را به جان خرید. سال‌ها خانواده‌اش با قرض و سختی هزینه‌های درمانش را پرداخت کردند اما هیچ کدام از مسئولین یا رسانه‌هایی که ادعای صداقتشان گوش فلک را کر کرده است برای انعکاس لحظاتی از درد کشیدنش حاضر نبودند.
چند فریم عکس و یکی دو مصاحبه همه آن چیزیست که رسانه‌ها به پای سه دهه مقاومت جانباز شهید محمد جعفری منش ریخته‌اند. به غیر از مسئولین شهرستان ورامین مسئول دیگری شاید حتی نامی از او نشنیده باشد. ده سالی طول کشید تا رفت و آمد و چانه زنی خانواده‌اش به راهروهای تو درتوی بنیاد شهید و بروکراسی کسل کننده‌اش جواب داد و 70 درصد جانبازی که حق چندین ساله او بود به او تعلق گرفت. اما این خانواده درد کشیده فقط توانستند 5 ماه از تسهیلات ویژه جانبازان 70 درصد استفاده کنند و او نهایتا به سوی یاران شهیدش پر کشید. همسرش در این راه سلامتی‌اش را گذاشت. فرزندش درسش را رها کرد تا به پدر برسد و خانواده همه هستی‌اش را با او تقسیم کرد تا کمبودهای مسئولینی که سوء ظن به جانباز را جایگزین حسن ظن کرده‌اند جبران کنند.


یک ماه کما و در نهایت شهادت بر اثر عفونت شدید باعث شد تا او رها شود از همه سختی‌ها، از همه دردها، از حرف و حدیث‌ها، از بیماری واگیردار فراموشی که اهالی شهر را فراگرفته است و از نامهربانی رسانه‌ها و مسئولینی که سال‌ها از او سراغی نگرفتند. جعفری منش حالا دیگر درد نمی‌کشد. دیگر نفس هم نمی‌کشد. خانه او امشب در سکوت به خواب خواهد رفت. مثل شهری که مدتهاست به خواب رفته و سلسله اعصابش گز گز می‌کند. وقت آنست که اعلام کنیم: آقایان مسئول و رسانه‌‌های خاص که نور چشمی مسئولانید دیگر آسوده بخوابید که جعفری منش به شهادت رسید و جعفری منش‌های این شهر همه در آستانه از دست رفتن‌اند اما ملالی نیست. شما به هدیه‌ها و بده بستان‌های خبری‌تان فکر کنید.

زمستان می‌رود و روسیاهی به ذغال می‌ماند. ماجرای مردان بزرگی چون جعفری منش داستان امتحان یک نسل است. نسلی که دم از قدردانی می‌زند اما به وقت عمل... در امتحان جعفری منش خیلی ها رد شدند و چیزی جز روسیاهی برایشان نماند و اجر واقعی را در این میان آن کسانی بردند که روز و شبشان را با محمد جعفری منش تقسیم کردند. خانواده‌اش. همسرش که همچون پروانه تمام این 31 سال گردش چرخید و سوخت و ساخت و ذره ذره آب شد. و نه تنها گله نکرد و از او خسته نشد بلکه عاشقانه با دردهایش اشک ریخت. او این روزهای بعد از شهادت همسرش می‌گوید: هنوز باورم نمی‌شود که دیگر به خانه برنمی‌گردد همه‌اش می‌گویم اگر خدا دوستم داشت او را بیشتر نگه می‌داشت تا من بیشتر کنیزی‌اش را بکنم اما... و بغض امانش نمی‌دهد...

349324_500.jpg

جانباز محمد جعفری منش دیگر نیست که وقت و بی وقت سراغ مولایش امام خامنه‌ای را از اعضای خانواده بگیرد یا برای شنیدن سخنرانی‌هایش با وجود مشکلات عدیده جسمی بی تابی کند. او سال‌ها آرزوی دیدن روی امامش را داشت تا جایی که همسرش می‌گوید این اواخر نامه‌ای برای بیت رهبری نوشتیم تا او را برای دیدن اقا ببریم اما دیگر وضعیت جسمانی‌اش خیلی وخیم شده بود و عملا کاری نمی‌شد کرد. او رفت بی آنکه روی آقایش را از نزدیک ببیند. او همچون " اویس قرنی" ندیده یار به سرای شهیدان پر کشید...شهادت گوارای وجودش...
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،
 
آخرین ویرایش:

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
آنچه خواهید خواند خاطرات شنیدنی جانباز 69 درصد(!!) محمد جعفری منش است.

*سال 1340 صد متری منزل قدیمی حضرت امام (ره) در محله‌ای به نام کوچه باغ به دنیا آمدم. تا پنج سالگی قم بودیم و یک سال هم در تهران سکونت داشتیم. 1346آمدیم وارمین و ورامینی شدیم. نه ساله بودم که پدرم بیمار شد و از دنیا رفت. بعد از فوت پدر، زندگی‌مان از طریق یک مغازه نانوایی می‌گذشت که سه دانگش را با پسر عموی پدرم شریک بودیم. کنارش مادرم قالی بافی هم می‌کرد. مادرم می‌خواست حتما درسم را تمام کنم.

آن زمان امکاناتی نداشتیم. سه اتاق داشتیم که یکی دست مستاجر بود و یکی را هم مادرم دار قالی گذشته بود با اثاثیه و اتاق وسط مانده بود برای ما که شش تا خواهر و برادر بودیم. برای درس خواندن می‌رفتم. زیر نور چراغ برق و تا دو، سه ‌ی نیمه شب درس می‌خواندم. وقتی برمی‌گشتم می‌دیدم هنوز مادرم مشغول بافتن قالی است. می‌گفتم، بخواب. می‌گفت خرج شما را چطور تهیه کنم. به هر صورت درسم را خواندم و سال 57 با معدل 14/68 در رشته ریاضی دیپلم گرفتم.

مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواندیم الان شده دبیرستان شهید مصطفی خمینی آن موقع نامش رضا پهلوی بود. در بحبوبه‌‌ی انقلاب، حوالی شهریور 57 تصمیم گرفتیم با بچه‌ها نام مدرسه را عوض کنیم، روز جمعه بود همراه محمد حیدری، شهید اصغر بوربور و ابوالقاسم یزدانیان و غلامرضا نوری‌زاده و چند نفر دیگر که هفت، هشت نفر می‌شدیم، به اتفاق رفتیم و از خادم مدرسه کلید را گرفتیم و خودمان را به پشت بام رساندیم. از پایین و از بالا کمک کردیم و تابلوی مدرسه را کشیدیم پایین و جایش، تابلویی را که با پارچه و چوب درست کرده بودیم با میخ کوبیدیم و محکم کردیم.

آن روزها همه‌ی مردم دوست داشتند که رژیم از بین برود. مثلا اگر می‌شد با جابجا کردن حتی یک لیوان آب، مردم برای این کار، کمک می‌کردند. آن چند ماه باقی مانده به انقلاب هم حدود پنج، شش ماهی کلاس‌هایمان تق و لق بود. با نظام و مدیر می‌گفتم، می‌خواهم برویم قم به اقوام سر بزنیم آنها هم اجازه می‌دادند بلند می‌شدیم می‌رفتیم قم و توی تظاهرات و درگیری‌ ‌‌های آنجا شرکت می‌کردم. قم کشتار زیاد بود. بعضی‌ها هم به صورت گروهی می‌رفتند تهران و توی تظاهرات تهران شرکت می‌کردند. چند بار هم به اتفاق دوستم جعفر ولی زاده رفتیم تهران، از میدان امام حسین (ع) تظاهرات می‌کردیم تا دانشگاه تهران از آنجا درگیری بود تا میدان انقلاب و ما از آنجا پیاده تا میدان آزادی می‌رفتیم و بعد متفرق می‌شدیم.

yadvare-shohadaye-varzeshkar-10.jpg
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
من هفده سالم بود. آن ایام جوان‌ها در درگیری‌های ورامین نقش موثری داشتند. ساواک هم بچه‌های حزب اللهی و انقلابی را دستگیر می‌کرد. شهربانی شهر محل اصلی آنها بود. مردم هم تا مدت‌ها از شهربانی می‌ترسیدند. ولی یک روز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که یکی از معلم‌ها را با گلوله زده بودند و شهید شده بود. جنازه‌اش را آوردند. قرار شد تشییع جنازه شود. رفتیم از پشت مهدیه دور زدیم و رسیدیم جلوی شهربانی جمعیت زیادی آمده بود و همه می‌گفتند، مرگ بر شاه همین طور که از جلوی شهربانی رد می‌شدیم.

می‌دیدیم نیروهای شهربانی مسلح هستند. مظاهری رئیس شهربانی ایستاده بود و از پشت بلند گو داد می‌زد شعار ندید، شعار ندید. کسی گوش نمی‌کرد همین طور که مظاهری داد می‌زد یک دفعه پاره آجری از بین جمعیت خورد توی سینه‌ای او. او هم بلافاصله یک تیر هوایی شلیک کرد یکی از پاسبان‌ها ژ.3 دستش بود سر ژ.3 هم پایین بود گرفت رو به مردم یک رگبار شلیک کرد. یکدفعه دستش رفت روی ماشه، پنج، شش تا گلوله‌ شلیک کرد. یکی از گلوله‌ها خورد توی مغز یکی از تظاهر کنندگان و مغزش پاشید به لباس کسی که کنار من ایستاده بود. فردی که گلوله خورد بود، شهید شیرازی بود.
جمعیت از هم پاشیده شد و دیگر کسی شعار نداد و مردم پراکنده شدند. توی کل عمرم چنین صحنه‌ی وحشتناکی ندیده بودم. بعد از متفرق شدن جمعیت، شهربانی، نیروهای گارد شاهنشاهی را آماده دستگیری نیروهای حزب الله کرد. من هم رفتم نانوایی سنگکی مخفی شدم. آبگوشت داشتند گفتند بخور گفتم نمی‌توانم حالم اصلا خوب نبود. دایی‌ام گفت بلند شو برو خانه تا سر و صداها بخوابد آنروز و در آن تیر اندازی ورامین سه تا شهید داد.

8438_262.jpg
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
کم کم رفت و آمدم به قم بیشتر هم شد. سه چهار نفر از دانشجوها هم بودند که خیلی هوشیار بودند. می‌آمدند اطلاعات و اخبار را برای ما می‌گفتند در قم، صبح بلند می‌شدیم و با پسر عموهایم می‌رفتیم منزل حضرت امام (ره) اعلامیه‌ها را مطالعه می‌کردیم بعد می‌رفتیم تظاهرات و محل درگیری‌ها تا ظهر، دوباره ظهر می‌آمدیم، ناهار می‌خوردیم، نماز می‌خواندیم و می‌رفتیم تا اذان مغرب بعد از نماز هم تا سه‌ی نصف شب، درگیری‌ها ادامه داشت. درگیری‌ آنروز توی قم اصلا در دنیا بی‌نظیر بود. روزی نبود که قم شهید ندهد. من چون سال‌های زیادی بود آمده بودم ورامین، بچه‌های قم، مرا کمتر می‌شناختند ولی چون زبر و زرنگ بودم، دوست داشتند، توی درگیری‌ شرکت داشته باشم. من هم می‌رفتم و شرکت می‌کردم.

97466.jpg

دوازدهم بهمن 57 هم رفتم تهران. آقای ملکی داماد عمه‌ام خانه اش جایی بود کنار میدان شهدای فعلی. سمت راستش نیروی هوایی بود و بعد گارد شاهنشاهی. دیدم تهران زده است روی دست قم. درگیری‌ها ادامه داشت تا اینکه نوزدهم بهمن، خبر رسید که نیروی هوایی با امام بیعت کرده و با گارد درگیر شده بیشتر درگیری‌ها کنار دانشگاه بود. صبح روز بیست و یکم بهمن، بعد از نماز رفتم نان بگیرم دیدیم صدای گلوله قطع نمی‌شود نان را دادم خانه، دختر عمه‌ام گفت: می‌کشنت. گفتم: فکر نکنم! نیروی هوایی با گارد درگیره. با داود شاگرد آقای ملکی رفتیم طرف نیروی هوایی از یک کیلومتری نمی‌شد جلوتر رفت.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
jafari-manesh-01-250x125.jpg
ملت، دیوار نیرو هوایی را سوراخ کرده بودند، بروند کمک بچه‌های نیروی هوایی، مردم اسلحه آنجا را غارت کردند. اسلحه‌های ژ.3 نو بود؛ توی پلاستیک رفتیم اسلحه خانه و داود دو تا ژ.3 آورد. ملت از همه طرف گارد را محاصره کرده بودند. گارد تسلیم شد و مردم آنها را خلع سلاح کردند. بعد هم رفتند سراغ شهربانی‌ها و مراکز مهم.

بیست و یکم و بیست و دوم بهمن کسی توی تهران، خواب نداشت. یکی یکی پاسگاه‌ها و مراکز نظامی و انتظامی دست مردم می‌افتاد. خیابان‌ ایران، مدرسه‌ی علوی مرکز تجمع بود. مدرسه‌ی خیلی بزرگی بود کامیون، لباس و پوتین می‌آمد. به اصطلاح غنیمت جنگی بود. من کنار خیابان ایران ایستاده بودم و نگاه می‌کردم پشت مجلس، ساختمان بزرگی بود که الان هم هست. شصت هفتاد تا از نیروهای گارد آنجا بودند. مردم هجوم بردند آنجا را بگیرند. جمعیت زیادی به طرف ساختمان رفتند. مردم وقتی شلیک کردند نیروهای گارد، پیراهن‌های سفید را به عنوان تسلیم گرفتند بالا. مردم دنبال سران ارتش بودند بعد از اینکه ساختمان پشت مجلس تسلیم شد. ملت ماشین گرفتند و یک عده رفتند سراغ رادیو و تلویزیون که آنجا را بگیرند.

20629_814.jpg

روزهای پیروزی انقلاب که گذشت، برگشتم ورامین و برای کمک به تامین هزینه‌ی خانواده، رفتم نانوایی سنگکی مشغول کار شدم. بعد از مدتی آقای تاجیک، از بچه‌های باغخواض پیشنهاد داد که بروم تهران و در کمیته مشغول شوم. گفت بروم تهران و در کمیته مشغول شوم. گفت برویم ماهی سه هزار تومان هم می‌گیریم آن موقع، رئیس کمیته دکتری بود که فامیلی‌اش یادم نیست. خیلی خودمانی برخورد کرد و همان شب اول که رفتم دیدم برای نیروها برنامه‌ی کشتی راه انداخته خدا، خدا می‌کردم من را توی کشتی دخیل نکنند همه‌ی کسانی که می‌رفتند وسط، دور و بر صد کیلو بودند. ولی وزن من بیشتر از پنجاه کیلو نمی‌شد. به هر حال بخت یارم بود. شب همانجا خوابیدم و صبح بلند گو ما را صدا کرد. اسلحه دادند و آموزش دیدم که با ژ.3 کار کنم.

یک هفته‌ای گذشت. دیدند از لحاظ جثه لاغرم. آنجا هم افراد درشت هیکل به دردشان می‌خورد. دکتر مرا فرستاد کمیته‌ی اکباتان شش ماه کمیته‌ای اکباتان بودم. وضعیت آنجا به هم ریخته بود. بعضی‌ها آمده بودند و شوخی‌های رکیک می‌کردند. جیپ کمیته را برمی‌داشتند و می‌رفتند جاده‌ی کرج مشروب خوری می‌کردند. اینها آدم‌هایی بودند که علیه السلام نبودند. آمده بودند فقط حقوق ماهیانه بگیرند یک بار که به حالت مسمت برگشتند. به بچه‌ها گفتم من دیگر کمیته نمی‌مانم می‌روم کمیته‌ی مرکز اطلاع می‌دهم آنجا من و آقای تاجیک و یکی دو تا از بچه‌های آب باریک بودیم. بچه‌ها گفتند ما هم نمی‌توانیم من رفتم کمیته‌ی مرکز و گفتم قضیه این طور است.

rahafun.com-ax-jafari-manwsh-4.jpg

رئیس کمیته آقای مهندس اکرامی خواهرزاده‌ی آیت الله مهدوی کنی بود. موضوع را به آقای اکرامی رساندند. گفت: شما خودتان قضیه را دیدید گفتیم مستقیم که ندیدم ولی قضیه اینطوری است. گفت: شماها ممکن است درگیر بشوید با هم. پس صلاح نیست اینجا باشید. شما چهار نفر که برای ورامین هستید، بروید به وقتش شما را خبر می‌کنم. کم کم کمیته‌ی آنجا منحل شد. همان شش ماه آنجا بودم و بعد از آن، سال 59 دانشگاه شرکت کردم و در رشته‌ی ریاضی پذیرفته شدم. سپاه هم شرکت کرده بودم آنجا هم پذیرفته شدم.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مرا بسته‌بندی کردند و زیر تابوتم نوشتند: «شهید محمد جعفری‌منش»
وقتی خمپاره ۶۰ کنار من اصابت کرد تمام بدنم پر از ترکش شد. یک ترکش بزرگ به سرم اصابت کرد که از جایش خون مثل شیر سماور بیرون می‌زد. طوری که هرکس دیده بود تصور کرده بود تیر به سرم خورده و وارد جمجمه‌ام شده. فقط سرم نبود، ترکش به دست و پایم هم خورده بود. مچ پا، ساق پای چپ و ساق پای راست هم ترکش خورده بود. بعد از بیهوشی من نیروهای گردان حرکت کرده بودند و ارتفاع ۱۹۰۴ را فتح کرده بودند. من ۳۰-۴۰متری قله بودم که افتادم. بعد از اینکه بچه‌ها مرا می‌بینند به حشمت‌الله خانی ــ دوست ورامینی‌ام ــ می‌گویند: «حشمت‌الله! دوستت جعفری‌منش پایین قله شهید شده است». او هم می‌آید بالای سرم و توی صورتم می‌زند و صدایم می‌کند.

چند بار که توی صورتم می‌زند و جوابی نمی‌شنود فکر می‌کند شهید شده‌ام. بعد از فتح ارتفاع دوباره عراقی‌ها پاتک می‌زنند و نیروهای ما مجبور می‌شوند بروند پایین. مرا هم همراه با مجروحین دیگر سعی می‌کنند بیاورند پایین. مرا کنار درخت خوابانده بودند که از بالای قله نمی‌دانم با چه سلاحی شلیک کردند که ترکش از کف پوتینم عبور کرد و رفت توی پای چپم. ترکش کوچک بود اما همان‌جا احساس کردم که انگار برق مرا گرفته است.

بچه‌ها به هر طریقی بود ما را آورده بودند عقب و موضع‌گیری کرده بودند. برای شب دیگر یک گردان دیگر وارد عمل شده بود. بچه‌ها مجدداً توانسته بودند ارتفاع ۱۹۰۴ را بگیرند اما دوباره عراقی‌ها مسلط شده بودند. یک شب ما می‌گرفتیم یک شب آن‌ها، اصلاً بده‌بستان بود به‌قول خودمانی‌ها. این حالت تا چند شب ادامه داشت تا اینکه به هر زحمتی بود ما را منتقل می‌کنند به عقب و می‌رسانند به آمبولانس.

مرا ــ چون به‌عنوان شهید تلقی می‌شدم ــ زیر می‌خوابانند و مجروحین را روی من می‌گذارند، بعد می‌آورند ستاد معراج باختران و می‌گذارند توی تابوت. قشنگ بسته بندی‌‌ام می‌کنند و می‌گذارند توی کانتینرهای یخچال‌دار تا با شصت، هفتاد شهید دیگر اعزام کنند به ستاد معراج تهران. همان موقع شهید باریکانی ــ یکی از کسانی که خودم از ورامین به جبهه اعزامش کردم ــ می‌آید ستاد معراج باختران تا یکی از اقوام شهیدش را ببیند و برای آخرین بار از او خداحافظی کند.

به مسئول ستاد معراج شهدا می‌گوید: «آقا، من دیگر این شهید را نمی‌توانم ببینم، لطف کنید شهید را پایین بیاورید که صورتش را ببینم و فاتحه‌ای بخوانم و برگردم به خط بروم». مسئول ستاد معراج می‌گوید: «راهی ندارد». شهید باریکانی جواب می‌دهد: «نمی‌گذارم ماشین برود. این شهید از جانم برایم عزیزتر بوده، باید بیاوری پایین تا من یک فاتحه بخوانم». خلاصه مسئول ستاد معراج را مجبور می‌کند که تابوت فامیلش را پایین بیاورد.

آن‌ها هم تابوت را می‌آورند پایین و فیبر رویش را با چکش بلند می‌کنند و او هم فاتحه‌ای می‌خواند. پیشانی و محل سجده‌گاه شهید را می‌بوسد و کمک می‌کند که تابوت را بگذارند بالا. چشمش می‌‌افتد به تابوت من که زیر تابوت شهید بود. می‌بیند نوشته: «شهید محمد جعفری‌منش از ورامین». می‌گوید: او هم رفیق من است. همسایه توی کوچه‌مان، این را هم پایین بیاورید من فاتحه‌ای بخوانم»، می‌گویند: «ما کار داریم اگر بخواهیم این‌طور که شما پیش می‌روید کار کنیم باید هر پنجاه شصت شهید را بیاوریم پایین نمی‌شود».

شهید باریکانی اصرار می‌کند و می‌گوید: «نه، فقط همین یکی، دیگر کاری ندارم». تابوت من را هم می‌آورند پایین و درش را باز می‌کنند و شهید باریکانی در حال فاتحه‌خوانی بوده که نمی‌دانم دم و بازدم دهانم بوده، پلک چشمم بوده یا حرکت دستم، که او متوجه می‌شود و سریع یقه مسئول معراج را می‌گیرد و می‌گوید: «بیا اینجا ببینم! آدم را می‌گذارند توی تابوت که تو این‌کار را کرده‌ای؟» می‌گوید: «این که شهید است». می‌گوید: «نه، زنده است» و اصرار می‌کند، می‌روند گوشی می‌آورند و می‌گذارند روی قلب من. می‌شنوند که خیلی آهسته قلب دارد می‌زند. مرا می‌آورند بیرون و سِرُم می‌زنند و خون تزریق می‌کنند و بلافاصله مرا انتقال می‌دهند فرودگاه کرمانشاه که آن‌موقع اسمش فرودگاه باختران بود.

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
ماجرای ترکش بی‌صدای خمپاره ۶۰ که جمجمه‌ام را شکافت

در کوه‌های مریوان که مستقر شدیم گردان ما یک جایی بود زیر دل کوه که آنجا سه گردان مستقر بود. برای بمباران می‌آمدند ولی نمی‌توانستند کاری کنند و می‌رفتند. جای دیگر را می‌زدند. بمب خوشه‌ای می‌ریختند که وقتی می‌آید هزار تکه دارد و پخش می‌شود و همه را می‌گیرد. فرمانده لشکر یک تدبیری اندیشیده بود و ما را زیر دل کوه مستقر کرده بود. کنارش هم چشمه بود. چون زمستان هم بود آنجا زیر کوه گرم‌تر از جاهای دیگر بود. شب که می‌شد بچه‌ها با خدا راز و نیاز می‌کردند. برنامه دعای کمیل و توسل هم بود تا یازده یا دوازه شب که می‌خوابیدند و دوباره ساعت سه و نیم یا چهار قبل از اذان از خواب بیدار می‌شدند. بعضی‌ها نماز شب می‌خواندند. بعضی‌ها هم گوشه و کنار قبر کنده بودند و در قبر می‌خوابیدند و راز و نیاز می‌کردند.

در طول روز هم به ما آموزش‌های لازم را در مورد موقعیت جغرافیایی و وضعیت دشمن و راه‌هایی که باید می‌رفتیم می‌دادند. کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. در منطقه کوه‌های پنجوین دشت وسیعی بود که قبلا لشکرهایی مثل لشکر ۱۷ علی‌ابن ابی‌طالب، لشکر خراسان و لشکر قزوین جاهایی از منطقه را گرفته بودند. عراقی‌ها عقب نشینی کرده بودند و رفته بودند روی ارتفاعات. حتی کشته‌های عراقی‌ها آنجا مانده بود و بوی گند گرفته بود.

عراق هم گرای آن منطقه را داشت. روز موعود وقتی ناهار خوردیم بچه‌ها حاضر شدند، به ما گفتند حاضر شوید. وقتی ما حرکت کردیم حدود پنج شش ساعت توی تاریکی مطلق بودیم. حتی نور ماه هم نبود. کسانی که از قبل مسیر را شناسایی کرده بودند ما را هدایت می‌کردند. بعضی وقت‌ها چراغ قوه کوچکی را روشن می‌کردند و علامت می‌دادند تا بچه‌ها پرت و پلا نشوند. رسیدیم و مستقر شدیم. از آنجا باید عملیات والفجر۴ را آغاز می‌کردیم. اول ارتفاعات ۱۸۰۰ قرار داشت و بعد ۱۸۶۴ بود. ما باید در ۱۹۰۴ مستقر می‌شدیم. بلندترین ارتفاعات که دست ما بود ۱۸۰۰ بود که نیروها مستقر شده بودند. بعد در ۱۸۶۴ هم مستقر شدند. بعد از طی این ارتفاعات همین طور که مسیر را طی می‌کردیم اولین درگیری با عراقی‌ها شروع شد. می‌خواستیم ارتفاعات را بالا برویم که عراقی‌ها متوجه شدند. درگیر شدیم و آن‌ها فهمیدند که عملیات است.

۱۸۰۰ و ۱۸۶۴ درگیر شدند ما هم چند تا سنگر را رد کردیم و خواستیم برویم بالا که متوجه شدیم با آرپی جی می‌زنند. آرپی‌جی به یکی از بسیجی‌ها خورد و تکه تکه شد و بلافاصله هم سنگر خاموش شد. حرکت کردیم و رفتیم. دوباره سنگر بعدی درگیر شدیم. نفراتی که توی سنگر بودند عقب نشینی می‌کردند و می‌رفتند پشت تیربارهایشان و شروع می‌کردند به شلیک کردن. ما از پایین می‌رفتیم بالا و آن‌ها از بالا شلیک می‌کردند یعنی کاملا بر ما مسلط بودند. ارتفاعات هم طوری بود که باید از لای درزها و شیارها می‌رفتیم بالا. اگر ما را می‌دیدند می‌زدند. خمپاره و منور هم دائما بالای سرمان روشن بود. نمی‌شد بالا رفت. یعنی هرکس می‌خواست بلند شود و حرکت کند قشنگ مشخص بود و تک تیرانداز می‌زدش. فرمانده گروهان آمد و گفت: «بچه‌ها کار یک مقدار خراب شده؛ ما می‌خواستیم سنگرهای کمیت را رد کنیم بلکه مستقیم با عراقی‌ها درگیر نشویم ولی الان وضعیت فرق کرده و آن‌ها هوشیار شده‌اند. حالا دشمن می‌خواهد شما را براند توی مخفیگاه‌ها و از پشت سنگ‌ها می‌زند».

من و شهید غیبی همراه هم بالا می‌رفتیم. شهید غیبی هیکلش درشت بود. قوی هم بود. ما جزء نفرات اول بودیم. البته نفراتی در موازات ما هم بودند. شیارهای مختلفی وجود داشت که از آن‌ها جلو می‌رفتیم. تصور من این بود که حالت خط شکن پیدا کرده‌ایم. وقتی پشت سرم را نگاه می‌کردم می‌دیدم بقیه پشت سر ما هستند. بچه‌های ما هم خمپاره منور می‌زدند و او را نشانه می‌رفتند. نفری که پشت تیربار بود از سینه به بالا زیر نور خمپاره منور مشخص شد و بچه‌ها ما بیست نفری شروع می‌کردند به تیراندازی که عراقی‌ها را بزنند. تیک تیراندازهای دوطرف پشت سنگ‌ها کمین گرفته بودند. آن‌ها تک تیراندازهای ما را می‌زدند و تک تیراندازهای ما آن‌ها را.

من و شهید غیبی در همین اوضاع از بالای درزها و بین شیارها می‌رفتیم بالا تا رسیدیم پشت میدان مین. سی متری نوک قله بودیم که من دیدم دیگر جای رفتن نیست. اگر می‌رفتیم روی مین تکه پاره می‌شدیم .من پشت میدان مین همانجا نشستم. گفتم بگذارید شیار پیدا کنم از شیار برویم بالا. می‌دانستم جاهایی که سنگ است نمی‌توانند مین کار بگذارند ولی جاهایی که خاک بود مین را می‌توانند مخفی کنند. به محض اینکه پا می‌رفت روی مین قطع می‌شد یا اگر مین ضد تانک بود اگر صد کیلو بار رویش می‌رفت منفجر می‌شد. عراقی‌ها برای اینکه نیروهای ایرانی را متوقف کنند از پشت قله ۱۹۰۴ با خمپاره می‌زدند خمپاره ۱۲۰، خمپاره ۸۰، خمپاره ۶۰٫ خمپاره ۶۰ اصلا صدا ندارد. من گشتم و یک شیار باریک پیدا کردم که کمی آب به اندازه یک شیر آب تویش جاری بود. فاصله‌اش هم با جایی که ما بودیم ۱۵ متر بود. به ما نزدیک بود اما خیلی باریک بود. احتمال اینکه عراقی‌ها ما را بزنند زیاد بود. به شهید غیبی گفتم این شیار را پیدا کرده‌ام. گفتم تویش آب است سنگی هم هست پس مین نیست. اگر موافقی برویم بالا. گفت باشه.

من دستم را گذاشتم روی زمین که از جایم بلند شوم هنوز نیم خیز بودم و زانوی راستم روی زمین بود که ترکش خورد توی جمجمه‌ام. البته سرم را با چفیه بسته بودم و کلاه کاموایی داشتم اما ترکش کلاه و چفیه را سوراخ کرده بود و وارد جمجمه‌ام شده بود. جمجمه‌ام را هم سوراخ کرده بود. خمپاره ۶۰ خورده بود کنارمان و من فقط زمانی که در حال بلند شدن بودم این را فهمیدم و توانستم بگویم سرم. اگر خمپاره ۱۲۰ بود یک جوری متوجه می‌شدم اما چون ۶۰ بود نفهمیدم.

شهید غیبی کنار من بود. ترکش کوچکی به پایش خورده بود ولی زیاد مشکل نداشت. شهید غیبی گفت چه شده و من گفتم سرم. بلافاصله چفیه و کلاه من را برداشت و چفیه خودش را بست. وقتی می‌بست کمی هوشم سرجایش بود. کمی متوجه می‌شدم ولی وقتی بستنش تمام شد. من دیگر بیهوش شده بودم. گمانم ساعت یک نصفه شب بود. غیر از جمجمه‌ام مچ پایم و ساق پای چپ و راستم هم ترکش خورد. مثل شیر سماور از سر من خون می‌رفت. ترکشی که به سرم خورده بود خیلی بزرگ بود. بعد فهمیدم که آقای آجورلو و چند نفر دیگر بعد از چهار شب و سه روز من و پانزده مجروح دیگر را توانسته‌اند از ارتفاعات پایین ببرند و با آمبولانس بفرستند عقب.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
محمد جعفری‌منش، جانبازی ۷۰ درصدی و دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است. سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند. کام دهان ندارد. مچ دست راست و چپش ترکش خورده است. هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند. قسمتی از جمجمه اش را قبلا ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتر است. کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الان هم یک بند ندارد.». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع ۱۹۰۴ است.


روایت برخی خاطرات شگفت‌ انگیز این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از خاطرات از نحوه حضورش در سپاه و شروع جنگ تحمیلی در ادامه می‌آید:

سال ۵۹ دانشگاه شرکت کردم و در رشته ریاضی پذیرفته شدم. سپاه هم شرکت کرده بودم آنجا هم پذیرفته شدم. گزینش سپاه خیلی سخت بود. سپاه ورامین در یک ساختمان کوچک رو به روی بانک کشاورزی مستقر بود. وقتی رفتم ثبتنام یک مصاحبه اولیه از من انجام دادند.

اوایل سال ۶۰ بود هنوز حال و هوای درس توی ذهنم بود. رفتم پیش حاج آقا محمودی استخاره کردم اول برای سپاه. چون خرج خانه به عهده من بود. اگر می‌رفتم دانشگاه خرج کم می‌آوردیم و مجبور می‌شدیم به فامیل رو بزنیم. نیت کردم بسیار عالی آمد. قبض دانشگاه را پاره کردم و به مادرم هم گفتم. اینطور شد که سپاه مشغول شدم.

یک سال از شروع جنگ گذشته بود که مسئول اعزام نیروی بسیج مرکزی شدم. قبل از من هم آقای کاشانی این مسئولیت را بر عهده داشت. آقای کاشانی اعزام شده بود به جبهه و هیچ کس نبود که کار را انجام دهد. من فرم‌ها را مطالعه می‌کردم. پنج صبح شروع می‌کردم به کار تا ۱۲ شب. بخش گزینش کار را به من دادند. محل گزینش و اعزام نیرو آن موقع کارخانه قند ورامین بود. یکی دو نفر کنار من بودند ولی آنقدر فعال نبودند که بتوانند شبانه‌روز کار کنند. خودم چون مسئولیت را پذیرفته بودم به صورت شبانه‌روزی کار می‌کردم هفته‌ای ۶۰ تا ۷۰ اعزامی به جبهه داشتیم.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خانه‌اش توی یکی از محله‌های قدیمی شهر ورامین است. خانه‌ای که اگرچه غم بیماری پدر را با خود به همراه دارد اما به رنگ مقاومت و ایستادگی است. محمد جعفری‌منش متولد ۱۳۴۰ است. او در ابتدای جوانی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌شود و وقتی جنگ تحمیلی آغاز می‌شود مانند دیگر رزمندگان اسلام دلیرانه در میدان حاضر می‌شود. خودش می‌گوید: “بسیجی‌وار به جبهه رفتم”. در عملیات‌های مختلف حضور داشته و همپای دیگر رزمندگان جنگیده است. ۲۲ساله بود که در ۱۹/۴/۶۲ وارد جبهه شد و در عملیات والفجر۴ مجروح شد.

مجروحیت جعفری‌منش از یک ترکش بزرگ توی سرش آغاز شد و هنوز هم عوارض آن پی در پی ادامه دارد. او حالا سمت چپ بدنش لمس شده است. چشم چپش را تخلیه کرده، کام مصنوعی دارد. مجبور است وقت و بی‌وقت تشنج حاصل از مجروحیت را تحمل کند. لگنش چندین بار عمل شده، کلیه‌هایش را از دست داده و دیالیز می‌شود. موج‌گرفتگی شدید دارد. و پای راستش نیز از زیر زانو قطع شده است. به‌قول همسرش شاید دیگر بیماری‌ای نباشد که او دچار نشده است و همه ناراحتی‌هایش از همان ترکش‌های توی سرش آغاز شد. خودش می‌گوید: “من یک بار مجروح شدم اما درست و حسابی…” هرچند مجروحیت‌های خرد دیگری هم دارد مثل ترکشی که کف پایش جا خوش کرد اما آن چیزی که جالب است این است که جانباز جعفری‌منش با این همه مشکلات فقط ۶۵ درصد جانبازی دارد. او بعد از جنگ توانست تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس در رشته فقه و حقوق ادامه دهد. محمد جعفری‌منش حالا نمی‌تواند راه برود و حتی به‌خاطر مشکلات متعدد جسمانی هیچ بیمارستانی حاضر نمی‌شود برای پروتز چشم او را جراحی کند. اما دلیرانه با همه مشکلات می‌جنگد و در این سی سال مجروحیتش مقاومت را در شکل دیگری به تصویر کشیده است.
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
سه روز در ارتفاعات کانی مانگا مجروح افتاده بودم

آرام و شمرده شمرده حرف می‌زند. از اولین تجربه جبهه رفتنش چنین می‌گوید: اولین بار به تنگه چزابه رفتیم. پنجوین و مریوان؛ در جبهه مسئول دسته بودم، گردان مالک در لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص)؛ مرا می‌خواستند بگذارند اطلاعات – عملیات گردان مالک اشتر که شهید کارور فرمانده‌اش بود. قرار شد عملیات والفجر۴ را برویم و وقتی برگشتیم بشوم فرمانده اطلاعات – عملیات؛ که در همان عملیات من ترکش خوردم و مجروح شدم. یعنی ترکش به سرم خورد و سمت چپ بدنم را لمس کرد. من یک بار مجروح شدم آن هم درست و حسابی. دست و پا و سر و لگن همه درگیر شد. من چهار شب و سه روز توی منطقه روی ارتفاعات کانی مانگا بیهوش افتاده بودم. ترکش توی سرم خورده بود. نه آب و نه غذا و نه دارویی؛


janbaz-jafari-manesh-www-varamincity-com%20%288%29.jpg
 
بالا