★ شعر ★

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
فاصله ها


در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

نه .... دریغا ، هرگز

کاشکی شعر مرا می خواندی !!!



از : حمید مصدق
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ★ شعر ★

از یاد رفته


ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد كند


خود ندانم چه خطائي كردم

كه ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائي اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست


هر كجا مي نگرم، باز هم اوست

كه بچشمان ترم خيره شده

درد عشقست كه با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيره شده


گفتم از ديده چو دورش سازم

بي گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد كه مرا دريابد

ورنه درديست كه مشكل برود



مي كشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود كه چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده كه بود

شعله ور در نفس خاموشش


شعر گفتم كه ز دل بردارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه ئي از رويش شد

با كه گويم ستم عشقش را


مادر، اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاك كن از چشمانم

بكن اين پيرهنم را از تن

زندگي نيست بجز زندانم


تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چكار آيدم اين زيبائي

بشكن اين آينه را اي مادر

حاصلم چيست ز خود آرائي


در ببنديد و بگوئيد كه من

جز او از همه كس بگسستم

كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست

فاش گوئيد كه عاشق هستم


قاصدي آمد اگر از ره دور

زود پرسيد كه پيغام از كيست

گر از او نيست، بگوئيد آن زن

ديرگاهيست، در اين منزل نيست


 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ★ شعر ★

مگسی را کشتم
مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!

حسین پناهی
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ★ شعر ★

دست نیافتنی



شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی

تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم

پس ازِ یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی كه در تنهایی ام رویید

با حسرت جدا كردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم

گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها كردم

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشكی از جنس

غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم

نمی دانم چرا ؟

نمی دانم چرا ؟ شاید خطا كردم

و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی

نمی دانم كجا ، تا كی ، برای چه ،

نمی دانم چرا ؟

شاید به رسم و عادت پروانگی مان

باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ★ شعر ★

از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم

ببار امشب!

من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ★ شعر ★

حواست هست؟

شهریور است...

کم کم فکر باد و باران باش...

شاید کسی تمام گریه هایش را

برای پاییز گذاشته باشد...



wezb9hxwlju3nh3c37z.gif
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ★ شعر ★


از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد...

از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای میماند
عطر سکر آور گل یاس است

آه،بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من...

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو،باردیگر تو...

بسکه لبریزم از تو، میخواهم
بدوم در میان صحرا ها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

بسکه لبریزم از تو، میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم

آری، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ★ شعر ★

کــــلام آخــــر
نگاه تشنه ی من بر در است ، آیا نمی بینی؟
دلم خشکیده ، مژگانم تر است ، آیا نمی بینی؟

از آندم که نگاه تو به چشمانم نمی بارد
کویر سینه بی برگ و بر است ، آیا نمی بینی؟

تو بر یک روی سکه دیده ای شاید رهایی را
هجوم یأ س ، روی دیگر است ، آیا نمی بینی؟

چگونه گویم از جور تو و صبری که دیگر نیست ؟
گل امید هر دو پر پر است ، آیا نمی بینی؟

به جای غنچه روی تو در چشمان من خاراست
به جای باده ، خون در ساغر است ، آیا نمی بینی؟

چرا دیگر به مهمانی چشمانم نمی آیی ؟
چرا مهمان قلبم خنجر است ؟ آیا نمی بینی ؟

از این غمگینم ای خاموشی تو ابد جاری
که شعر من کلام آخر است ، آیا نمی بینی؟

up.clip2ni.com_i_images_8ipdon4ec7t9ol050lp1.jpg
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
پاسخ : ★ شعر ★

من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینن آرام
گل بگو گل بخندد
هر که می خواهد وارد خانه پر عشق صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ بمن هدیه کند
شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ وریاست
بر در آن برگلی می کوبم
وبا قلم سبز بهار می نگارم ای یار
خانه ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
«خانه دوست کجاست؟»
فریدون مشیری
 

mahdi gh

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
پاسخ : ★ شعر ★

بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست
پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست ...
 
بالا