نمى دونی؛ چه لذتى داره وقتى سیاهى چادرم، دل مردایى
که چشمشون دنبال خوشرنگترین زن هاست رو مى زنه..
نمى دونی چقد لذتبخشه وقتى وارد مغازهاى مى شم و مى پرسم:
آقا! اینا قیمتش چنده؟ و فروشنده جوابمو نمى ده؛ دوباره مى پرسم:
آقا! اینا چنده؟ فروشنده که محو موهاى مشکرده ی یه زن دیگه ست و حالش
دگرگونه، منو اصلاً نمى بینه. بازم سؤالم بى جواب مى مونه
و من، خوشحال،از مغازه بیرون میام
چه حالی میده وقتى مردایى که به خیابون مى یان
تا لذت ببرن، ذره اى به تو محل نمیذارن
واقعاً نمى دونی چه لذتى داره وقتى شاد و سرخوش،
تو خیابون قدم مى زنی؛ در حالى که دغدغه اینو نداری
که شاید گوشه ای از زیبایىهای مصنوعیت، پاک شده
باشه و مجبور نیستی خودتو با دلهره، به نزدیکترین
محل امن برسونی تا هر چی زودتر، زیباییتو کنترل کنی؛ و تجدید آرایش...
چه لذتى داره وقتى توخیابون و دانشگاه و...
راه مى ری و صد قافله دل کثیف، همراهیت نمیکنه...
وقتى جولانگاه نظراى ناپاک و افکار پلید بعضی مردا نیستی
چه لذتى داره وقتى کرم قلاب ماهى گیرى شیطان
براى به دام انداختن مردای شهر نیستی...
چه حالی میده وقتی سیاهی چادرم چشمو می زنه
چشم آدمای حریصو هرزه رو،حتی دل رو هم
میزنه دل آدمای مریض و بیمار دلو...
چه لذتى داره وقتى تو خیابون راه مى ری
در حالى که یک عروسک متحرک نیستی!!! یک انسان رهگذری !!!!!!!!
نمى دونی؛ واقعاً نمی دونی چه لذتى داره "حجاب"