^^^^^^^ازدواج به سبک نیمه شعبان..... ^^^^^^^

  • نویسنده موضوع kyana
  • تاریخ شروع

kyana

کاربر ویژه
"بازنشسته"








مادرش میگفت : " چندین سال بعد از ازدواجمون با نذر و نیاز به ساحت امام عصر خدا مهدی رو به ما داد .از همون اول بچه سر به راهی بود .... گمش که می کردیم تو هیئت پشت خونمون می

جستیمش.... دلداده ی امام زمان بود . اصلا آروم و قرار نداشت ... ندیدم دعای ندبه اش ترک شه .... هیچکی و هیچی رو نمی شناخت جز رضای آقا ... "




وقت ازدواجش هم همین طور... خوشحال بود ولی بیشتر بی تابی میکرد . مثل آتیش رو اسفند ... میگفت : " ازدواجه شوخی که نیست می خوام سرنوشت دنیا و آخرتم رو با یکی تقسیم کنم ."



عقیده داشت که ازدواج یه رزق معنویه .. میگفت خودتو بساز که به بهترین روزی ممکن برسی ... میگفت هر کسی یه لیاقتی داره و یه جایگاهی . میگفت باید خودمون رو بالا بکشیم میگفت باید آماده ی پریدن بشی تا خدا بالهای پروازت رو بهت هدیه کنه . باید مراقب باشی بالهای خود خودت رو پیدا کنی والا سقوط میکنی !!! "












 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

kyana

کاربر ویژه
"بازنشسته"







چند روز قبل نیمه شعبان کارتهای همه رو فرستاد دم خونه شون. اصرار داشت خودم باید برم شخصا دعوت کنم ... دلایل خودشو داشت . کار کارتها تموم شد ولی میدیدم هنوز بی تابه . بهش گفتم : " مهدی . مامان تو که همه ی کارا رو خودت کردی چرا انقدر بی قراری ؟ گفتم همه ی کارا رو روال خودش داره پیش میره این همه نگرانی برا چیه ؟ دوباره این ناله های نیمه شب چیه ؟ حواسم بهت هست که بیتابیت زیاد شده ها "

لبخند میزد و میگفت یه قدم اصلی مونده .

صبح قبل از مراسم اومد پیشم . گفت مامان وقتشه . باید برم واسه یه دعوت رسمی.

گفتم کی ؟

با بغض گفت : " مامان همه رو دعوت کردم دم خونه همه رفتم مهمون ویژه ای هست که دلم بی قراره حضورشه ... مامان باید با زهرا بریم جمکران واسه دعوت از آقا .... دست خودم نیست دلم تاب نمیاره "



گفتم آخه مهدی جان الان با این همه کار؟

با خواهش گفت مامان باید بریم .





 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

kyana

کاربر ویژه
"بازنشسته"





دست عروسش رو گرفت و رفت . زهرا می گفت اونجا فقط ناله می زد و میگفت آقا یعنی امشب مهمترین شب زندگی من باشه و شما نباشی ؟ آقا یعنی من همه رو دعوت کنم و اجابت از دعوت شما نگیرم ؟ "

فقط نشست و گریه کرد ... میگفت : آقا میخوام مجلسم رو خودت امشب از گناه بیمه کنی ... اون موقع می فهمم دعوتم رو اجابت کردی و به عروسیم اومدی....

دلش که آروم گرفت راه افتادیم


دیر رسیدن به مراسم خودشون . ولی مراسمش مراسم عجیبی شده بود ... همه می گفتن .

برکت و صفا و معنویتی داشت که من کمتر جایی مثلش رو دیده بودم ...

بله ی سر سفره ی خودش و خانمش یادم نمی ره با بغض تو جواب خطبه ی عاقد گفتن :

" با رضایت و اجازه ی امام زمان و بزرگترا "بله "









 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا