یک داستان با 4 کلمه!؟

  • نویسنده موضوع Ali
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

چرا داستانو ادامه نمیدین.... >:p


آخه دلم برای داستان بامزمون تنگ شده
:D
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچی نبود , مردم سرزمینی به نام نا کجا آباد سفلی با خوشحالی و خوشبختی روزگار سپری می کردند تا اینکه یه روز زلزله میاد و همه چی به خیر و خوبی می گذره !!! و مردم آن دیار نجات پیدا می کنند اما یه بچه یتیم تنها در گوشه ای از خیابان پیدا می کنند به نام زهرا، زهرا گرسنه بود.و مردم آن شهر به او غدا دادند .محبت کردند زهرا خندید اما قلب مردم شهر هنوز برای زهرا میتپید. تا اینکه زهرا بزرگ شد و خواست جبران کنه ولی چطور جبران کنه؟ که یدفعه زمین لرزید بازم زلزله، زهرا یادِ؛ یادِخواهریک ساله اش افتاد که در زلزله منطقه سفلی مرده بود و یاد پدر و مادر مرحومش که وصیت کرده بودند به خدا توکل کنه افتاد! آستینها رو بالا زد ,یک یا علی گفت و عشق آغاز شد؛زلزله نبود ، دلش لرزید ...زهرا گیج شده بود... تحولی بس شگرف ...چیست؟!!! عاشق ارمیا شده بود احساسی پر از ترس نمیدونست باید چیکار کنه با کی حرف بزنه؟ آخه اون کسیو نداشت تصمیم گرفت به کدخدا بگه کدخدا آدم خوبی بودپیش کدخدا رفت ولی.کدخدا گفت ارمیا معتاده... ارمیا رو فراموش کردگفت خدایا خیلی تنهام چیکار کنم تا بتونم به عشقم برسم؟ صدایی از زمین شنید... آرمیا باید فراموش بشه ولی این چه صدایی کدخدا به ارمیا حسودی می کرد کدخدا مرد عاقلی بودو خیلی حیله گر بود باید فکر چاره ای بودتصمیم گرفت آرمیا رو که بهترینه امتحانش کنه ولی چطور امتحانش کنه ارمیا باید فراموش بشه....(صدای زمین) ولی خیلی سخت است... زمین همدم زهرا بود... کاغذی برداشت ، نوشت من دوستت دارم دو دلم ولی من فراموشش میکنم به این ترتیب بود که آرمیا رو به فراموشی سپرد و به فکر فرو رفت که چیکار باید بکنم؟ به سراغ یکی از دوستان دوران بچگیش رفت..و در حالی که....با خود مدام میگفت حالا ديگر چه كنم؟؟! راز دلمو چطور بگم؟ به کی بگم خدایا؟؟؟اما فکری به ذهنش رسید! رفت پیش همسرش ارمیا...گفت ارمیا دوستت دارم بذار برگردم سر زندگیم ، ارمیا زهرا رو در آ... اب انداخت و رفت جایی که نباید بره...یه ماهی اومد و اونو...نگاه کرد و گفت:سلام زهرا حالت چطوره ؟زهرا رو سوار پشتش کرد ...زهرا با ماهی دوست شد و رفتن به ... یه جزیره متروک دورافتاده... که ارمیا اونجا بود ... زهرا غش کرد ... ارمیا آب ریخت روش...زهرا گف خیسم کردی...ارمیا گفت حوله رو بگیر...باهاش برام لباس بدوز ...زهرا یاد نامردی ارمیا...افتاد و فراموششون کرد ولی همو دوست دارند ...آرمیا حالا قدر زهرارو... خوب می دونست، زهرا هم ... اونو بخشید اما بزور جلوی خوشحالیشو گرفت ...ارمیا که تحت تاثیر رفتار...قرار نگرفته جلو اومد و...گفت از دستت خسته شدم....زهرا گفت مگه دست من چشه ؟ گفت : شوخی کردم عسلم زهرا گفت عسل کیههههههههههههههه؟ارمیا گفت : تویی دیگه عزیزم ...زهرا و ارمیا یه خونه ساختن اونجا و... به قیمت خوبی فروختنش ...دیدن خونه ندارن باز خریدنش ...به خوبی و خوشی زندگی کردن و اونجا خیلی براشون... اتفاقای جدید افتاد، بچشونم...کچل به دنیا اومد،شبیه باباش!!!!!!باباش پلیس بود و خیلی.....لاااااغر بود و استخونی...اما جالب اینجا بود که.... بچه چاق و تپل بود و شبیه زهرا...زهرا گفت این بچه باید ...از حالا رژیم بگیره ...وگرنه حتما می ترکه.... بابا ارمیا مخالف بود ..میگفت هنوز بچه است.. وتعلیم او با ارزشتر است...بنابراین آنها تصمیم گرفتند.. او را بمدرسه بفرستند..اما مدرسه نرفت تا...دانشگان قبول شد و..بعدم بسلامتی از دواج کرد.. بعد كارشناسي ارشد قبول .. و زنش رو طلاق داد ..و دوباره ازدواج كرد . تا بتونه وام بگیره شهريه دانشگاهشو بده اما .. پولشو نوی راه دزدیدن .. مجبور شد بره ناکجا اباد سفلی.. اما پول نداشت بلیط بخره.. یه کاری کرد کارستون. رفت سر چهارراه گدائی .یهو یه ماشین مدل بالا.ازكنارش گاز داد و رفت..حالا نگو پدرش بود..دو دستي زد تو سرش.بعدم پرید توی مغازه.. دید صاحب مغازه هم باباشه ... ايندفعه با لگد زد تو سرش.گفت :پدر شما اینجا.شما اونجا .شما همه جا... پدر منو بخاطر همه چی..ببخش چون من پسرت نيستم....گفت .پس تو کی هستی؟؟؟
گفت من سهرابم پسر رستم...گفت رستم دیگه کیه؟...هیشکی، شوخی کردم بابا، اما شوخی شوخی جدی شد ...پسرش خندید ارمیا گفت هه هه هندونه!!!! ناگهان پسرارمیا از خواب پرید ...گف وای چقد هوس هندونه کردم!!!!! تو این گرونی هندونه کجا بود... باید کارد بزنم شکمم...اما اول بهتره برم...سر يخچال شايد هندونه باشه...اما دید یخچالشون نیست!!!! شاید باباش واسه اعتیادش فروختش...این غیر ممکنه که...آااااخه گازشونم نبود.........فهمید مادرش برای خرج درمانش فروخته......واي در آشپز خونه هم نبود....... بعد خوب دقت کرد دید اصلا اشپزخونشون نیست!!!!!!!!!!!! نکنه دارم خواب میبینم... زد تو گوش خودش دید نهههههههه بیداره ... یهویی از خواب پرید و پاش شکست ... مامانش گفت:چی بود شیشه شکست؟...گفت:دلم بود شکست. بعد گفت عاشق شدم...بچه ها به ازدواج سوم وام ميدن........... گفت:من از ازل شیدا بودم...مامانش گفت:واه واه چه حرفا؟؟ رفتن خواستگاری دختر همسایه..دختره گفت این همونه که تو انجمن معروف شده؟ یعنی انجمن منجی دوازدهم...
پدر دختر گفت...
دهنت هنوز بوی شیر می ده ...باز دلش هوس شير كرد... با خودش گفت : کارد مون همه شکسته شدن...خدا دلمون رو نشكنه... آرمیا به فکر فرو رفت...آيا واقعا دلش شير مي خواست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا اینکه بهانه آورده بود ؟؟؟
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچی نبود , مردم سرزمینی به نام نا کجا آباد سفلی با خوشحالی و خوشبختی روزگار سپری می کردند تا اینکه یه روز زلزله میاد و همه چی به خیر و خوبی می گذره !!! و مردم آن دیار نجات پیدا می کنند اما یه بچه یتیم تنها در گوشه ای از خیابان پیدا می کنند به نام زهرا، زهرا گرسنه بود.و مردم آن شهر به او غدا دادند .محبت کردند زهرا خندید اما قلب مردم شهر هنوز برای زهرا میتپید. تا اینکه زهرا بزرگ شد و خواست جبران کنه ولی چطور جبران کنه؟ که یدفعه زمین لرزید بازم زلزله، زهرا یادِ؛ یادِخواهریک ساله اش افتاد که در زلزله منطقه سفلی مرده بود و یاد پدر و مادر مرحومش که وصیت کرده بودند به خدا توکل کنه افتاد! آستینها رو بالا زد ,یک یا علی گفت و عشق آغاز شد؛زلزله نبود ، دلش لرزید ...زهرا گیج شده بود... تحولی بس شگرف ...چیست؟!!! عاشق ارمیا شده بود احساسی پر از ترس نمیدونست باید چیکار کنه با کی حرف بزنه؟ آخه اون کسیو نداشت تصمیم گرفت به کدخدا بگه کدخدا آدم خوبی بودپیش کدخدا رفت ولی.کدخدا گفت ارمیا معتاده... ارمیا رو فراموش کردگفت خدایا خیلی تنهام چیکار کنم تا بتونم به عشقم برسم؟ صدایی از زمین شنید... آرمیا باید فراموش بشه ولی این چه صدایی کدخدا به ارمیا حسودی می کرد کدخدا مرد عاقلی بودو خیلی حیله گر بود باید فکر چاره ای بودتصمیم گرفت آرمیا رو که بهترینه امتحانش کنه ولی چطور امتحانش کنه ارمیا باید فراموش بشه....(صدای زمین) ولی خیلی سخت است... زمین همدم زهرا بود... کاغذی برداشت ، نوشت من دوستت دارم دو دلم ولی من فراموشش میکنم به این ترتیب بود که آرمیا رو به فراموشی سپرد و به فکر فرو رفت که چیکار باید بکنم؟ به سراغ یکی از دوستان دوران بچگیش رفت..و در حالی که....با خود مدام میگفت حالا ديگر چه كنم؟؟! راز دلمو چطور بگم؟ به کی بگم خدایا؟؟؟اما فکری به ذهنش رسید! رفت پیش همسرش ارمیا...گفت ارمیا دوستت دارم بذار برگردم سر زندگیم ، ارمیا زهرا رو در آ... اب انداخت و رفت جایی که نباید بره...یه ماهی اومد و اونو...نگاه کرد و گفت:سلام زهرا حالت چطوره ؟زهرا رو سوار پشتش کرد ...زهرا با ماهی دوست شد و رفتن به ... یه جزیره متروک دورافتاده... که ارمیا اونجا بود ... زهرا غش کرد ... ارمیا آب ریخت روش...زهرا گف خیسم کردی...ارمیا گفت حوله رو بگیر...باهاش برام لباس بدوز ...زهرا یاد نامردی ارمیا...افتاد و فراموششون کرد ولی همو دوست دارند ...آرمیا حالا قدر زهرارو... خوب می دونست، زهرا هم ... اونو بخشید اما بزور جلوی خوشحالیشو گرفت ...ارمیا که تحت تاثیر رفتار...قرار نگرفته جلو اومد و...گفت از دستت خسته شدم....زهرا گفت مگه دست من چشه ؟ گفت : شوخی کردم عسلم زهرا گفت عسل کیههههههههههههههه؟ارمیا گفت : تویی دیگه عزیزم ...زهرا و ارمیا یه خونه ساختن اونجا و... به قیمت خوبی فروختنش ...دیدن خونه ندارن باز خریدنش ...به خوبی و خوشی زندگی کردن و اونجا خیلی براشون... اتفاقای جدید افتاد، بچشونم...کچل به دنیا اومد،شبیه باباش!!!!!!باباش پلیس بود و خیلی.....لاااااغر بود و استخونی...اما جالب اینجا بود که.... بچه چاق و تپل بود و شبیه زهرا...زهرا گفت این بچه باید ...از حالا رژیم بگیره ...وگرنه حتما می ترکه.... بابا ارمیا مخالف بود ..میگفت هنوز بچه است.. وتعلیم او با ارزشتر است...بنابراین آنها تصمیم گرفتند.. او را بمدرسه بفرستند..اما مدرسه نرفت تا...دانشگان قبول شد و..بعدم بسلامتی از دواج کرد.. بعد كارشناسي ارشد قبول .. و زنش رو طلاق داد ..و دوباره ازدواج كرد . تا بتونه وام بگیره شهريه دانشگاهشو بده اما .. پولشو نوی راه دزدیدن .. مجبور شد بره ناکجا اباد سفلی.. اما پول نداشت بلیط بخره.. یه کاری کرد کارستون. رفت سر چهارراه گدائی .یهو یه ماشین مدل بالا.ازكنارش گاز داد و رفت..حالا نگو پدرش بود..دو دستي زد تو سرش.بعدم پرید توی مغازه.. دید صاحب مغازه هم باباشه ... ايندفعه با لگد زد تو سرش.گفت :پدر شما اینجا.شما اونجا .شما همه جا... پدر منو بخاطر همه چی..ببخش چون من پسرت نيستم....گفت .پس تو کی هستی؟؟؟
گفت من سهرابم پسر رستم...گفت رستم دیگه کیه؟...هیشکی، شوخی کردم بابا، اما شوخی شوخی جدی شد ...پسرش خندید ارمیا گفت هه هه هندونه!!!! ناگهان پسرارمیا از خواب پرید ...گف وای چقد هوس هندونه کردم!!!!! تو این گرونی هندونه کجا بود... باید کارد بزنم شکمم...اما اول بهتره برم...سر يخچال شايد هندونه باشه...اما دید یخچالشون نیست!!!! شاید باباش واسه اعتیادش فروختش...این غیر ممکنه که...آااااخه گازشونم نبود.........فهمید مادرش برای خرج درمانش فروخته......واي در آشپز خونه هم نبود....... بعد خوب دقت کرد دید اصلا اشپزخونشون نیست!!!!!!!!!!!! نکنه دارم خواب میبینم... زد تو گوش خودش دید نهههههههه بیداره ... یهویی از خواب پرید و پاش شکست ... مامانش گفت:چی بود شیشه شکست؟...گفت:دلم بود شکست. بعد گفت عاشق شدم...بچه ها به ازدواج سوم وام ميدن........... گفت:من از ازل شیدا بودم...مامانش گفت:واه واه چه حرفا؟؟ رفتن خواستگاری دختر همسایه..دختره گفت این همونه که تو انجمن معروف شده؟ یعنی انجمن منجی دوازدهم... پدر دختر گفت... دهنت هنوز بوی شیر می ده ...باز دلش هوس شير كرد... با خودش گفت : کارد مون همه شکسته شدن...خدا دلمون رو نشكنه... آرمیا به فکر فرو رفت...آيا واقعا دلش شير مي خواست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا اینکه بهانه آورده بود ؟؟؟ خلاصه قید شیر خوردنو زد...
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچی نبود , مردم سرزمینی به نام نا کجا آباد سفلی با خوشحالی و خوشبختی روزگار سپری می کردند تا اینکه یه روز زلزله میاد و همه چی به خیر و خوبی می گذره !!! و مردم آن دیار نجات پیدا می کنند اما یه بچه یتیم تنها در گوشه ای از خیابان پیدا می کنند به نام زهرا، زهرا گرسنه بود.و مردم آن شهر به او غدا دادند .محبت کردند زهرا خندید اما قلب مردم شهر هنوز برای زهرا میتپید. تا اینکه زهرا بزرگ شد و خواست جبران کنه ولی چطور جبران کنه؟ که یدفعه زمین لرزید بازم زلزله، زهرا یادِ؛ یادِخواهریک ساله اش افتاد که در زلزله منطقه سفلی مرده بود و یاد پدر و مادر مرحومش که وصیت کرده بودند به خدا توکل کنه افتاد! آستینها رو بالا زد ,یک یا علی گفت و عشق آغاز شد؛زلزله نبود ، دلش لرزید ...زهرا گیج شده بود... تحولی بس شگرف ...چیست؟!!! عاشق ارمیا شده بود احساسی پر از ترس نمیدونست باید چیکار کنه با کی حرف بزنه؟ آخه اون کسیو نداشت تصمیم گرفت به کدخدا بگه کدخدا آدم خوبی بودپیش کدخدا رفت ولی.کدخدا گفت ارمیا معتاده... ارمیا رو فراموش کردگفت خدایا خیلی تنهام چیکار کنم تا بتونم به عشقم برسم؟ صدایی از زمین شنید... آرمیا باید فراموش بشه ولی این چه صدایی کدخدا به ارمیا حسودی می کرد کدخدا مرد عاقلی بودو خیلی حیله گر بود باید فکر چاره ای بودتصمیم گرفت آرمیا رو که بهترینه امتحانش کنه ولی چطور امتحانش کنه ارمیا باید فراموش بشه....(صدای زمین) ولی خیلی سخت است... زمین همدم زهرا بود... کاغذی برداشت ، نوشت من دوستت دارم دو دلم ولی من فراموشش میکنم به این ترتیب بود که آرمیا رو به فراموشی سپرد و به فکر فرو رفت که چیکار باید بکنم؟ به سراغ یکی از دوستان دوران بچگیش رفت..و در حالی که....با خود مدام میگفت حالا ديگر چه كنم؟؟! راز دلمو چطور بگم؟ به کی بگم خدایا؟؟؟اما فکری به ذهنش رسید! رفت پیش همسرش ارمیا...گفت ارمیا دوستت دارم بذار برگردم سر زندگیم ، ارمیا زهرا رو در آ... اب انداخت و رفت جایی که نباید بره...یه ماهی اومد و اونو...نگاه کرد و گفت:سلام زهرا حالت چطوره ؟زهرا رو سوار پشتش کرد ...زهرا با ماهی دوست شد و رفتن به ... یه جزیره متروک دورافتاده... که ارمیا اونجا بود ... زهرا غش کرد ... ارمیا آب ریخت روش...زهرا گف خیسم کردی...ارمیا گفت حوله رو بگیر...باهاش برام لباس بدوز ...زهرا یاد نامردی ارمیا...افتاد و فراموششون کرد ولی همو دوست دارند ...آرمیا حالا قدر زهرارو... خوب می دونست، زهرا هم ... اونو بخشید اما بزور جلوی خوشحالیشو گرفت ...ارمیا که تحت تاثیر رفتار...قرار نگرفته جلو اومد و...گفت از دستت خسته شدم....زهرا گفت مگه دست من چشه ؟ گفت : شوخی کردم عسلم زهرا گفت عسل کیههههههههههههههه؟ارمیا گفت : تویی دیگه عزیزم ...زهرا و ارمیا یه خونه ساختن اونجا و... به قیمت خوبی فروختنش ...دیدن خونه ندارن باز خریدنش ...به خوبی و خوشی زندگی کردن و اونجا خیلی براشون... اتفاقای جدید افتاد، بچشونم...کچل به دنیا اومد،شبیه باباش!!!!!!باباش پلیس بود و خیلی.....لاااااغر بود و استخونی...اما جالب اینجا بود که.... بچه چاق و تپل بود و شبیه زهرا...زهرا گفت این بچه باید ...از حالا رژیم بگیره ...وگرنه حتما می ترکه.... بابا ارمیا مخالف بود ..میگفت هنوز بچه است.. وتعلیم او با ارزشتر است...بنابراین آنها تصمیم گرفتند.. او را بمدرسه بفرستند..اما مدرسه نرفت تا...دانشگان قبول شد و..بعدم بسلامتی از دواج کرد.. بعد كارشناسي ارشد قبول .. و زنش رو طلاق داد ..و دوباره ازدواج كرد . تا بتونه وام بگیره شهريه دانشگاهشو بده اما .. پولشو نوی راه دزدیدن .. مجبور شد بره ناکجا اباد سفلی.. اما پول نداشت بلیط بخره.. یه کاری کرد کارستون. رفت سر چهارراه گدائی .یهو یه ماشین مدل بالا.ازكنارش گاز داد و رفت..حالا نگو پدرش بود..دو دستي زد تو سرش.بعدم پرید توی مغازه.. دید صاحب مغازه هم باباشه ... ايندفعه با لگد زد تو سرش.گفت :پدر شما اینجا.شما اونجا .شما همه جا... پدر منو بخاطر همه چی..ببخش چون من پسرت نيستم....گفت .پس تو کی هستی؟؟؟
گفت من سهرابم پسر رستم...گفت رستم دیگه کیه؟...هیشکی، شوخی کردم بابا، اما شوخی شوخی جدی شد ...پسرش خندید ارمیا گفت هه هه هندونه!!!! ناگهان پسرارمیا از خواب پرید ...گف وای چقد هوس هندونه کردم!!!!! تو این گرونی هندونه کجا بود... باید کارد بزنم شکمم...اما اول بهتره برم...سر يخچال شايد هندونه باشه...اما دید یخچالشون نیست!!!! شاید باباش واسه اعتیادش فروختش...این غیر ممکنه که...آااااخه گازشونم نبود.........فهمید مادرش برای خرج درمانش فروخته......واي در آشپز خونه هم نبود....... بعد خوب دقت کرد دید اصلا اشپزخونشون نیست!!!!!!!!!!!! نکنه دارم خواب میبینم... زد تو گوش خودش دید نهههههههه بیداره ... یهویی از خواب پرید و پاش شکست ... مامانش گفت:چی بود شیشه شکست؟...گفت:دلم بود شکست. بعد گفت عاشق شدم...بچه ها به ازدواج سوم وام ميدن........... گفت:من از ازل شیدا بودم...مامانش گفت:واه واه چه حرفا؟؟ رفتن خواستگاری دختر همسایه..دختره گفت این همونه که تو انجمن معروف شده؟ یعنی انجمن منجی دوازدهم... پدر دختر گفت... دهنت هنوز بوی شیر می ده ...باز دلش هوس شير كرد... با خودش گفت : کارد مون همه شکسته شدن...خدا دلمون رو نشكنه... آرمیا به فکر فرو رفت...آيا واقعا دلش شير مي خواست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا اینکه بهانه آورده بود ؟؟؟ خلاصه قید شیر خوردنو زد... بجاش یه بستنی شیری خورد ...
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچی نبود , مردم سرزمینی به نام نا کجا آباد سفلی با خوشحالی و خوشبختی روزگار سپری می کردند تا اینکه یه روز زلزله میاد و همه چی به خیر و خوبی می گذره !!! و مردم آن دیار نجات پیدا می کنند اما یه بچه یتیم تنها در گوشه ای از خیابان پیدا می کنند به نام زهرا، زهرا گرسنه بود.و مردم آن شهر به او غدا دادند .محبت کردند زهرا خندید اما قلب مردم شهر هنوز برای زهرا میتپید. تا اینکه زهرا بزرگ شد و خواست جبران کنه ولی چطور جبران کنه؟ که یدفعه زمین لرزید بازم زلزله، زهرا یادِ؛ یادِخواهریک ساله اش افتاد که در زلزله منطقه سفلی مرده بود و یاد پدر و مادر مرحومش که وصیت کرده بودند به خدا توکل کنه افتاد! آستینها رو بالا زد ,یک یا علی گفت و عشق آغاز شد؛زلزله نبود ، دلش لرزید ...زهرا گیج شده بود... تحولی بس شگرف ...چیست؟!!! عاشق ارمیا شده بود احساسی پر از ترس نمیدونست باید چیکار کنه با کی حرف بزنه؟ آخه اون کسیو نداشت تصمیم گرفت به کدخدا بگه کدخدا آدم خوبی بودپیش کدخدا رفت ولی.کدخدا گفت ارمیا معتاده... ارمیا رو فراموش کردگفت خدایا خیلی تنهام چیکار کنم تا بتونم به عشقم برسم؟ صدایی از زمین شنید... آرمیا باید فراموش بشه ولی این چه صدایی کدخدا به ارمیا حسودی می کرد کدخدا مرد عاقلی بودو خیلی حیله گر بود باید فکر چاره ای بودتصمیم گرفت آرمیا رو که بهترینه امتحانش کنه ولی چطور امتحانش کنه ارمیا باید فراموش بشه....(صدای زمین) ولی خیلی سخت است... زمین همدم زهرا بود... کاغذی برداشت ، نوشت من دوستت دارم دو دلم ولی من فراموشش میکنم به این ترتیب بود که آرمیا رو به فراموشی سپرد و به فکر فرو رفت که چیکار باید بکنم؟ به سراغ یکی از دوستان دوران بچگیش رفت..و در حالی که....با خود مدام میگفت حالا ديگر چه كنم؟؟! راز دلمو چطور بگم؟ به کی بگم خدایا؟؟؟اما فکری به ذهنش رسید! رفت پیش همسرش ارمیا...گفت ارمیا دوستت دارم بذار برگردم سر زندگیم ، ارمیا زهرا رو در آ... اب انداخت و رفت جایی که نباید بره...یه ماهی اومد و اونو...نگاه کرد و گفت:سلام زهرا حالت چطوره ؟زهرا رو سوار پشتش کرد ...زهرا با ماهی دوست شد و رفتن به ... یه جزیره متروک دورافتاده... که ارمیا اونجا بود ... زهرا غش کرد ... ارمیا آب ریخت روش...زهرا گف خیسم کردی...ارمیا گفت حوله رو بگیر...باهاش برام لباس بدوز ...زهرا یاد نامردی ارمیا...افتاد و فراموششون کرد ولی همو دوست دارند ...آرمیا حالا قدر زهرارو... خوب می دونست، زهرا هم ... اونو بخشید اما بزور جلوی خوشحالیشو گرفت ...ارمیا که تحت تاثیر رفتار...قرار نگرفته جلو اومد و...گفت از دستت خسته شدم....زهرا گفت مگه دست من چشه ؟ گفت : شوخی کردم عسلم زهرا گفت عسل کیههههههههههههههه؟ارمیا گفت : تویی دیگه عزیزم ...زهرا و ارمیا یه خونه ساختن اونجا و... به قیمت خوبی فروختنش ...دیدن خونه ندارن باز خریدنش ...به خوبی و خوشی زندگی کردن و اونجا خیلی براشون... اتفاقای جدید افتاد، بچشونم...کچل به دنیا اومد،شبیه باباش!!!!!!باباش پلیس بود و خیلی.....لاااااغر بود و استخونی...اما جالب اینجا بود که.... بچه چاق و تپل بود و شبیه زهرا...زهرا گفت این بچه باید ...از حالا رژیم بگیره ...وگرنه حتما می ترکه.... بابا ارمیا مخالف بود ..میگفت هنوز بچه است.. وتعلیم او با ارزشتر است...بنابراین آنها تصمیم گرفتند.. او را بمدرسه بفرستند..اما مدرسه نرفت تا...دانشگان قبول شد و..بعدم بسلامتی از دواج کرد.. بعد كارشناسي ارشد قبول .. و زنش رو طلاق داد ..و دوباره ازدواج كرد . تا بتونه وام بگیره شهريه دانشگاهشو بده اما .. پولشو نوی راه دزدیدن .. مجبور شد بره ناکجا اباد سفلی.. اما پول نداشت بلیط بخره.. یه کاری کرد کارستون. رفت سر چهارراه گدائی .یهو یه ماشین مدل بالا.ازكنارش گاز داد و رفت..حالا نگو پدرش بود..دو دستي زد تو سرش.بعدم پرید توی مغازه.. دید صاحب مغازه هم باباشه ... ايندفعه با لگد زد تو سرش.گفت :پدر شما اینجا.شما اونجا .شما همه جا... پدر منو بخاطر همه چی..ببخش چون من پسرت نيستم....گفت .پس تو کی هستی؟؟؟
گفت من سهرابم پسر رستم...گفت رستم دیگه کیه؟...هیشکی، شوخی کردم بابا، اما شوخی شوخی جدی شد ...پسرش خندید ارمیا گفت هه هه هندونه!!!! ناگهان پسرارمیا از خواب پرید ...گف وای چقد هوس هندونه کردم!!!!! تو این گرونی هندونه کجا بود... باید کارد بزنم شکمم...اما اول بهتره برم...سر يخچال شايد هندونه باشه...اما دید یخچالشون نیست!!!! شاید باباش واسه اعتیادش فروختش...این غیر ممکنه که...آااااخه گازشونم نبود.........فهمید مادرش برای خرج درمانش فروخته......واي در آشپز خونه هم نبود....... بعد خوب دقت کرد دید اصلا اشپزخونشون نیست!!!!!!!!!!!! نکنه دارم خواب میبینم... زد تو گوش خودش دید نهههههههه بیداره ... یهویی از خواب پرید و پاش شکست ... مامانش گفت:چی بود شیشه شکست؟...گفت:دلم بود شکست. بعد گفت عاشق شدم...بچه ها به ازدواج سوم وام ميدن........... گفت:من از ازل شیدا بودم...مامانش گفت:واه واه چه حرفا؟؟ رفتن خواستگاری دختر همسایه..دختره گفت این همونه که تو انجمن معروف شده؟ یعنی انجمن منجی دوازدهم... پدر دختر گفت... دهنت هنوز بوی شیر می ده ...باز دلش هوس شير كرد... با خودش گفت : کارد مون همه شکسته شدن...خدا دلمون رو نشكنه... آرمیا به فکر فرو رفت...آيا واقعا دلش شير مي خواست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا اینکه بهانه آورده بود ؟؟؟ خلاصه قید شیر خوردنو زد... بجاش یه بستنی شیری خورد ... ,ولی اصلا مزه نداشت
 

Ali

مدیریت کل
پرسنل مدیریت
"مدیر کل"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچی نبود , مردم سرزمینی به نام نا کجا آباد سفلی با خوشحالی و خوشبختی روزگار سپری می کردند تا اینکه یه روز زلزله میاد و همه چی به خیر و خوبی می گذره !!! و مردم آن دیار نجات پیدا می کنند اما یه بچه یتیم تنها در گوشه ای از خیابان پیدا می کنند به نام زهرا، زهرا گرسنه بود.و مردم آن شهر به او غدا دادند .محبت کردند زهرا خندید اما قلب مردم شهر هنوز برای زهرا میتپید. تا اینکه زهرا بزرگ شد و خواست جبران کنه ولی چطور جبران کنه؟ که یدفعه زمین لرزید بازم زلزله، زهرا یادِ؛ یادِخواهریک ساله اش افتاد که در زلزله منطقه سفلی مرده بود و یاد پدر و مادر مرحومش که وصیت کرده بودند به خدا توکل کنه افتاد! آستینها رو بالا زد ,یک یا علی گفت و عشق آغاز شد؛زلزله نبود ، دلش لرزید ...زهرا گیج شده بود... تحولی بس شگرف ...چیست؟!!! عاشق ارمیا شده بود احساسی پر از ترس نمیدونست باید چیکار کنه با کی حرف بزنه؟ آخه اون کسیو نداشت تصمیم گرفت به کدخدا بگه کدخدا آدم خوبی بودپیش کدخدا رفت ولی.کدخدا گفت ارمیا معتاده... ارمیا رو فراموش کردگفت خدایا خیلی تنهام چیکار کنم تا بتونم به عشقم برسم؟ صدایی از زمین شنید... آرمیا باید فراموش بشه ولی این چه صدایی کدخدا به ارمیا حسودی می کرد کدخدا مرد عاقلی بودو خیلی حیله گر بود باید فکر چاره ای بودتصمیم گرفت آرمیا رو که بهترینه امتحانش کنه ولی چطور امتحانش کنه ارمیا باید فراموش بشه....(صدای زمین) ولی خیلی سخت است... زمین همدم زهرا بود... کاغذی برداشت ، نوشت من دوستت دارم دو دلم ولی من فراموشش میکنم به این ترتیب بود که آرمیا رو به فراموشی سپرد و به فکر فرو رفت که چیکار باید بکنم؟ به سراغ یکی از دوستان دوران بچگیش رفت..و در حالی که....با خود مدام میگفت حالا ديگر چه كنم؟؟! راز دلمو چطور بگم؟ به کی بگم خدایا؟؟؟اما فکری به ذهنش رسید! رفت پیش همسرش ارمیا...گفت ارمیا دوستت دارم بذار برگردم سر زندگیم ، ارمیا زهرا رو در آ... اب انداخت و رفت جایی که نباید بره...یه ماهی اومد و اونو...نگاه کرد و گفت:سلام زهرا حالت چطوره ؟زهرا رو سوار پشتش کرد ...زهرا با ماهی دوست شد و رفتن به ... یه جزیره متروک دورافتاده... که ارمیا اونجا بود ... زهرا غش کرد ... ارمیا آب ریخت روش...زهرا گف خیسم کردی...ارمیا گفت حوله رو بگیر...باهاش برام لباس بدوز ...زهرا یاد نامردی ارمیا...افتاد و فراموششون کرد ولی همو دوست دارند ...آرمیا حالا قدر زهرارو... خوب می دونست، زهرا هم ... اونو بخشید اما بزور جلوی خوشحالیشو گرفت ...ارمیا که تحت تاثیر رفتار...قرار نگرفته جلو اومد و...گفت از دستت خسته شدم....زهرا گفت مگه دست من چشه ؟ گفت : شوخی کردم عسلم زهرا گفت عسل کیههههههههههههههه؟ارمیا گفت : تویی دیگه عزیزم ...زهرا و ارمیا یه خونه ساختن اونجا و... به قیمت خوبی فروختنش ...دیدن خونه ندارن باز خریدنش ...به خوبی و خوشی زندگی کردن و اونجا خیلی براشون... اتفاقای جدید افتاد، بچشونم...کچل به دنیا اومد،شبیه باباش!!!!!!باباش پلیس بود و خیلی.....لاااااغر بود و استخونی...اما جالب اینجا بود که.... بچه چاق و تپل بود و شبیه زهرا...زهرا گفت این بچه باید ...از حالا رژیم بگیره ...وگرنه حتما می ترکه.... بابا ارمیا مخالف بود ..میگفت هنوز بچه است.. وتعلیم او با ارزشتر است...بنابراین آنها تصمیم گرفتند.. او را بمدرسه بفرستند..اما مدرسه نرفت تا...دانشگان قبول شد و..بعدم بسلامتی از دواج کرد.. بعد كارشناسي ارشد قبول .. و زنش رو طلاق داد ..و دوباره ازدواج كرد . تا بتونه وام بگیره شهريه دانشگاهشو بده اما .. پولشو نوی راه دزدیدن .. مجبور شد بره ناکجا اباد سفلی.. اما پول نداشت بلیط بخره.. یه کاری کرد کارستون. رفت سر چهارراه گدائی .یهو یه ماشین مدل بالا.ازكنارش گاز داد و رفت..حالا نگو پدرش بود..دو دستي زد تو سرش.بعدم پرید توی مغازه.. دید صاحب مغازه هم باباشه ... ايندفعه با لگد زد تو سرش.گفت :پدر شما اینجا.شما اونجا .شما همه جا... پدر منو بخاطر همه چی..ببخش چون من پسرت نيستم....گفت .پس تو کی هستی؟؟؟
گفت من سهرابم پسر رستم...گفت رستم دیگه کیه؟...هیشکی، شوخی کردم بابا، اما شوخی شوخی جدی شد ...پسرش خندید ارمیا گفت هه هه هندونه!!!! ناگهان پسرارمیا از خواب پرید ...گف وای چقد هوس هندونه کردم!!!!! تو این گرونی هندونه کجا بود... باید کارد بزنم شکمم...اما اول بهتره برم...سر يخچال شايد هندونه باشه...اما دید یخچالشون نیست!!!! شاید باباش واسه اعتیادش فروختش...این غیر ممکنه که...آااااخه گازشونم نبود.........فهمید مادرش برای خرج درمانش فروخته......واي در آشپز خونه هم نبود....... بعد خوب دقت کرد دید اصلا اشپزخونشون نیست!!!!!!!!!!!! نکنه دارم خواب میبینم... زد تو گوش خودش دید نهههههههه بیداره ... یهویی از خواب پرید و پاش شکست ... مامانش گفت:چی بود شیشه شکست؟...گفت:دلم بود شکست. بعد گفت عاشق شدم...بچه ها به ازدواج سوم وام ميدن........... گفت:من از ازل شیدا بودم...مامانش گفت:واه واه چه حرفا؟؟ رفتن خواستگاری دختر همسایه..دختره گفت این همونه که تو انجمن معروف شده؟ یعنی انجمن منجی دوازدهم... پدر دختر گفت... دهنت هنوز بوی شیر می ده ...باز دلش هوس شير كرد... با خودش گفت : کارد مون همه شکسته شدن...خدا دلمون رو نشكنه... آرمیا به فکر فرو رفت...آيا واقعا دلش شير مي خواست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا اینکه بهانه آورده بود ؟؟؟ خلاصه قید شیر خوردنو زد... بجاش یه بستنی شیری خورد ... ,ولی اصلا مزه نداشت
از باباش پول گرفت ...
 

عطیه سادات

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

خوب بود ولی داستانمون باید هدفمند باشه یعنی به یه موضوع و مشکل اجتماعی
بپردازه وهمون مشکل با طنز به یه راه حل ختم بشزیباتر کردنه راه حلی که عامه پسند وعاقلانه باشه
سلام دوستان عزیز :
بنده با توجه به تازه کار بودنم تواین انجمن ازحضور همه اجازه می خوام نظر خودمو بگم :
4 تا کلمه با توجه به این که همه هم وغم تاییست باید این باشه که 1 کلمه بیشتر نشه ..
اون رو از هدف واقعی که روح ومعنادادن به داستان و هدف مشخص برای اونه دور می کنه

وبه این هدف دوست خوبمون نمی رسیم .
اگه ممکنه این کلمات به10 برسن تا من نوعی جمله ای رو سر وسامون بدیم تا داستان معنوی وزیبایی بشه .
مثلا من دوست دارم با توجه به اسم زیبای سایتمون منجی دوازدهم علیه السلام ...داستان رو خیلی زیرکانه به طرف عشق الهی و امام زمانی سوق بدیم .
تانظر دوستان چی باشه!!!؟؟
53.gif
 

Ali

مدیریت کل
پرسنل مدیریت
"مدیر کل"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

وبه این هدف دوست خوبمون نمی رسیم .
اگه ممکنه این کلمات به10 برسن تا من نوعی جمله ای رو سر وسامون بدیم تا داستان معنوی وزیبایی بشه .
مثلا من دوست دارم با توجه به اسم زیبای سایتمون منجی دوازدهم علیه السلام ...داستان رو خیلی زیرکانه به طرف عشق الهی و امام زمانی سوق بدیم .
تانظر دوستان چی باشه!!!؟؟
شما این داستان را می خواهید بسمت امام زمان (عج) ببرید؟
 

عطیه سادات

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

سلام علیکم اگه تا جایی که دوستمون گفته بودن من ویرایش می کنم بعد ادامه بدیم میشد این کار رو کرد .
الانم می شه یه کم سخت تر
داستانهایی هستند که در حین ظاهر طنز و شروع ظاهرا نامناسب یک دفعه با واقعیات می پردازن و جدی می شن این مهارت وچالاکی نویسنده رو می طلبه
 

Ali

مدیریت کل
پرسنل مدیریت
"مدیر کل"
پاسخ : یک داستان با 4 کلمه!؟

سلام علیکم اگه تا جایی که دوستمون گفته بودن من ویرایش می کنم بعد ادامه بدیم میشد این کار رو کرد .
الانم می شه یه کم سخت تر
داستانهایی هستند که در حین ظاهر طنز و شروع ظاهرا نامناسب یک دفعه با واقعیات می پردازن و جدی می شن این مهارت وچالاکی نویسنده رو می طلبه
علیکم السلام،
پس تاپیک بسته میشه بشرطی که زودتر با اون دوست ارتباط برقرار کنید که داستان را زیبا کند.

سوالی, نظری داشتید در خصوصی.
یا علی
موقتاً بسته شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا