50- از حسن بن محمّد نوفلىّ «1» هاشمىّ چنين نقل شده است: زمانى كه علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام بر مأمون وارد شدند، مأمون به فضل بن سهل دستور داد تا علماى أديان و متكلّمين مثل جاثليق (عالم بزرگ نصارى)، رأس الجالوت (عالم بزرگ يهود)، رؤساى صابئين (منكرين دين و شريعت و خدا و پيامبر)، هربذ بزرگ (عالم بزرگ زردشتيان) و زردشتىها، عالم روميان و علماء علم كلام را گرد هم آورده تا گفتار و عقائد حضرت رضا و نيز اقوال آنان را بشنود. فضل بن سهل نيز آنان را فراخواند و مأمون را از حضور آنان مطّلع نمود.
مأمون دستور داد، ايشان را نزد او ببرند، سپس بعد از خوش آمد گويى به آنان چنين گفت: شما را براى امر خيرى فرا خواندهام، مايلم با پسر عمويم كه از مدينه به اينجا آمده مناظره كنيد، فردا أوّل وقت به اينجا بياييد و كسى از اين دستور سرپيچى نكند، آنها نيز اطاعت كرده و گفتند: إن شاء اللَّه فردا اوّل وقت در اينجا حاضر خواهيم بود.
نوفلىّ گويد: ما در نزد امام رضا عليه السّلام مشغول صحبت بوديم كه ناگاه «ياسر»، خادم حضرت رضا عليه السّلام وارد شده گفت: مولاى من! امير المؤمنين به شما سلام رسانده و گفت: برادرت فدايت باد! علماى اديان مختلف، و علماى علم كلام همگى نزد من حضور دارند، آيا تمايل داريد نزد ما بيائيد و با آنان بحث و گفتگو كنيد؟ و اگر تمايل نداريد خود را به زحمت نيندازيد، و اگر دوست داشته باشيد ما به خدمت شما بيائيم، براى ما مشكل نيست، حضرت فرمودند: به او سلام برسان و بگو متوجّه منظور شما شدم، و إن شاء اللَّه خودم فردا صبح خواهم آمد. نوفلىّ ادامه داد: وقتى ياسر رفت، حضرت رو به ما كرده فرمودند: نوفليّ! تو عراقىّ هستى و عراقىّها طبع ظريف و نكتهسنجى دارند، نظرت در باره اين گردهمائى از علماى اديان و اهل شرك توسّط مأمون چيست؟ عرض كردم: ميخواهد شما را بيازمايد، و كار نامطمئنّ و خطرناكى كرده است، حضرت فرمودند: چطور؟! عرض كردم: متكلّمين و اهل بدعت، مثل علماء نيستند، چون عالم، مطالب درست و صحيح را انكار نمىكند، ولى آنها همه، اهل إنكار و مغالطهاند، اگر بر اساس وحدانيّت خدا با آنان بحث كنيد، خواهند گفت: وحدانيّتش را ثابت كن، و اگر بگوئيد: محمّد صلى اللَّه عليه و آله رسول خداست، مىگويند: رسالتش را ثابت كن، سپس مغالطه مىكنند و باعث مىشوند خود شخص، دليل خود را باطل كند و دست از حرف خويش بردارد، قربانت گردم، از آنان بر حذر باشيد، مواظب خودتان باشيد! حضرت تبسّمى فرمودند: اى نوفلىّ! آيا مىترسى آنان ادلّه مرا باطل كنند و مجابم كنند؟! گفتم: نه بخدا، در باره شما چنين ترسى ندارم و اميدوارم خداوند شما را بر آنان پيروز كند. حضرت فرمودند: اى نوفلىّ! مىخواهى بدانى چه زمان مأمون پشيمان مىشود؟ گفتم: بله، فرمودند: زمانى كه ببيند با اهل تورات با توراتشان و با اهل انجيل با انجيلشان و با اهل زبور با زبورشان و با صابئين به عبرى و با زردشتيان به فارسى و با روميان به رومى و با هر فرقهاى از علماء به زبان خودشان بحث ميكنم، و آنگاه كه همه را مجاب كردم و در بحث بر همگى پيروز شدم و همه آنان سخنان مرا پذيرفتند، مأمون خواهد دانست آنچه كه در صددش مىباشد، شايسته او نيست، در اين موقع است كه مأمون پشيمان خواهد شد. و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم (هر نيرو و قدرتى، از جانب خداوند است). بامدادان، فضل بن سهل نزد ما آمد و گفت: قربانت گردم، پسر عمويت منتظر شماست و همه علماء و مدعوّين آمدهاند، كى تشريف مىآوريد؟ حضرت فرمودند: شما زودتر برويد، من هم- بخواست خدا- خواهم آمد. سپس وضوء گرفته، مقدارى سويق (نوشيدنى يا آش و يا حليم) ميل فرمودند، و قدرى نيز به ما دادند، آنگاه همگى خارج شده نزد مأمون رفتيم، مجلس مملوّ از جمعيّت بود، محمّد بن جعفر (عموى حضرت رضا عليه السّلام) به همراه گروهى از سادات و نيز فرماندهان لشكر در آن مجلس حضور داشتند.
زمانى كه امام رضا عليه السّلام وارد شدند، مأمون، محمّد بن جعفر و تمام سادات حاضر در مجلس به احترام آن حضرت برخاستند، حضرت و مأمون نشستند ولى بقيّه همان طور ايستاده بودند تا اينكه مأمون دستور داد بنشينند، و مأمون مدّتى با حضرت گرم صحبت بود، سپس رو به جاثليق كرده، گفت: اى جاثليق! ايشان، علىّ بن موسى بن جعفر و پسر عموى من و از فرزندان فاطمه - دختر پيامبرمان- و علىّ بن ابى طالب- صلوات اللَّه عليهم- هستند، دوست دارم با ايشان صحبت كنى و بحث نمايى و حجّت آورى و انصاف بدهى.
جاثليق گفت: اى امير مؤمنين! چگونه با كسى بحث كنم كه به كتابى استدلال مىكند كه من آن را قبول ندارم، و به گفتار پيامبرى احتجاج مىكند كه من به او ايمان ندارم؟ حضرت فرمودند: اى مرد مسيحى؟ اگر از انجيل براى تو دليل بياورم، آيا مىپذيرى؟ جاثليق گفت: آيا مىتوانم آنچه را انجيل فرموده، ردّ كنم؟ به خدا سوگند على رغم ميل باطنىام، خواهم پذيرفت، حضرت فرمودند: حال، هر چه مىخواهى بپرس و جوابت را دريافت كن. جاثليق پرسيد: در باره نبوّت عيسى و كتابش چه عقيدهاى دارى؟ آيا منكر آن دو هستى؟ حضرت فرمودند: من به نبوّت عيسى و كتابش و به آنچه امّتش را بدان بشارت داده و حواريّون نيز آن را پذيرفتهاند ايمان دارم و به هر «عيسى» اى كه به نبوّت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و كتابش ايمان نداشته و امّت خود را به او بشارت نداده، كافرم، جاثليق گفت: مگر هر حكمى نياز به دو شاهد عادل ندارد؟ حضرت فرمودند: چرا؟! او گفت: پس دو شاهد عادل از غير همكيشان خود كه مسيحيّت نيز آنان را قبول داشته باشد، معرّفى كن، و از ما هم، از غير همكيشانمان دو شاهد عادل بخواه، حضرت فرمودند: حالا سخن به انصاف گفتى، آيا شخص عادلى را كه نزد حضرت مسيح مقام و منزلتى داشت قبول دارى؟ جاثليق گفت: اين شخص عادل كيست؟ اسم او را بگو، حضرت فرمودند: در باره يوحنّا ديلميّ چه ميگوئى؟ گفت: به به! محبوبترين شخص نزد مسيح را نام بردى، حضرت فرمودند: تو را قسم مىدهم آيا در انجيل چنين نيامده كه يوحنّا گفت: مسيح مرا به دين محمّد عربى آگاه كرد و مژده داد كه بعد از او خواهد آمد و من نيز به حواريّون مژده دادم و آنها به او ايمان آوردند، جاثليق گفت: بله، يوحنّا از قول حضرت مسيح چنين مطلبى را نقل كرده است و نبوّت مردى را مژده داده و نيز به اهل بيت و وصىّ او بشارت داده است و معيّن نكرده كه اين موضوع چه زمانى اتّفاق خواهد افتاد و آنان را نيز بر ايمان معرّفى نكرده است تا آنها را بشناسيم، حضرت فرمودند: اگر كسى كه بتواند انجيل را بخواند در اينجا حاضر كنيم و مطالب مربوط به محمّد و اهل بيت و امّتش را برايت تلاوت كند، آيا ايمان مىآورى؟ گفت: حرف خوبى است، حضرت به نسطاس رومى فرمودند: سفر ثالث انجيل را تا چه حدّى از حفظ هستى؟ گفت: به تمام و كمال آن را حفظ هستم. سپس رو به رأس الجالوت نموده، فرمودند: آيا انجيل خواندهاى؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: من سفر ثالث را مىخوانم، اگر در آنجا مطلبى در باره محمّد و اهل بيت او- سلام اللَّه عليهم- و نيز امّتش بود، شهادت دهيد و اگر مطلبى در اين باره نبود، شهادت ندهيد، آنگاه حضرت شروع به خواندن سفر ثالث كردند و وقتى به مطلب مربوط به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله رسيدند، وقف كرده فرمودند: تو را به حقّ مسيح و مادرش قسم مىدهم، آيا دانستى كه من عالم به انجيل هستم؟ گفت: بله، سپس مطلب مربوط به محمّد و اهل بيت و امّتش را تلاوت فرمود، گفت: حال چه ميگوئى؟ اين عين گفتار حضرت مسيح عليه السّلام است، اگر مطالب انجيل را تكذيب كنى، موسى و عيسى عليهما السّلام را تكذيب كردهاى و اگر اين مطلب را منكر شوى، قتلت واجب است، زيرا به خدا و پيامبر و كتابت كافرشدهاى، جاثليق گفت: مطلبى را كه از انجيل برايم روشن شود انكار نمىكنم، بلكه بدان اذعان دارم، حضرت فرمودند: شاهد بر اقرار او باشيد.
حضرت ادامه دادند: آنچه مىخواهى بپرس، جاثليق پرسيد: حواريّون حضرت مسيح و نيز علماء انجيل چند نفر بودند؟ حضرت فرمودند: از خوب كسى سؤال كردى، حواريّون دوازده نفر بودند كه عالمترين و فاضلترين آنان، ألوقا بود. و علماى مسيحىها سه نفر بودند، «يوحنّا» ى اكبر در «أج»، «يوحنّا» در «قرقيسيا» و «يوحنّا» ديلمىّ در رجّاز و مطالب مربوط به پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت و امّتش نزد او بوده و هم او بود كه امّت عيسى و بنى اسرائيل را به نبوّت حضرت محمّد و اهل بيت و امّتش، مژده داد. آنگاه فرمود: اى مسيحى! به خدا سوگند ما به «عيسى» اى كه به محمّد صلى اللَّه عليه و آله ايمان داشت، ايمان داريم، و نسبت به «عيسى» ى شما ايرادى نداريم بجز ضعف و ناتوانى و كمى نماز و روزهاش، جاثليق گفت: بخدا قسم، علم خود را فاسد نمودى و خود را تضعيف كردى، گمان مىكردم تو عالمترين فرد در بين مسلمانان هستى، حضرت فرمودند: مگر چطور شده است؟ او گفت: مىگويى: عيسى ضعيف بود و كم روزه مىگرفت و كم نماز مىخواند، و حال آنكه عيسى، حتّى يك روز را بدون روزه نگذراند و حتّى يك شب نخوابيد، هميشه روزها روزه بود و شبها شب زندهدار! حضرت فرمودند: براى تقرّب به چه كسى روزه مىگرفت و نماز مى خواند؟! جاثليق از كلام افتاد و ساكت شد. حضرت فرمودند: مىخواهم مطلبى از تو بپرسم؟ جاثليق گفت: بپرس، اگر جوابش را بدانم، پاسخ مىدهم، حضرت پرسيدند: چرا منكر هستى كه عيسى، باجازه خدا مردهها را زنده مىكرد؟ جاثليق گفت: زيرا كسى كه مردهها را زنده كند و نابينا و شخص مبتلا به پيسى را شفا دهد خداست، و شايسته پرستش، حضرت فرمود: يسع نيز كارهايى نظير كارهاى عيسى انجام مىداد، بر روى آب راه مىرفت، مرده زنده مىكرد، نابينا و مبتلاى به پيسى را شفا ميداد، ولى امّتش او را خدا ندانسته و كسى او را نپرستيد، «حزقيل» پيامبر نيز مثل عيسى بن مريم مرده زنده كرد، سى و پنج هزار نفر را بعد از گذشت شصت سال از مرگشان، زنده نمود.
آنگاه رو به رأس الجالوت نموده، فرمود: آيا مطالب مربوط به اين عدّه از جوانان بنى اسرائيل را در تورات ديدهاى؟ «بختنصّر» آنها را از بين اسراى بنى اسرائيل كه در هنگام حمله به بيت المقدس اسير شده بودند، انتخاب كرده، به بابل برد، خداوند نيز وى را به سوى آنها فرستاد و او آنها را زنده نمود، اين مطلب در تورات هست و هر كس از شما آن را انكار كند، كافر است، رأس الجالوت گفت: اين مطلب را شنيدهايم، و از آن مطّلع هستيم، حضرت فرمود: درست است، حال دقّت كن و ببين آيا اين سفر از تورات را درست مىخوانم؟ سپس آياتى از تورات را بر ما تلاوت فرمود، يهودى با شنيدن تلاوت و صوت آن حضرت، با تعجّب، بدن خود را به راست و چپ حركت مىداد، سپس رو به جاثليق كرده، پرسيدند: آيا اينها قبل از عيسى بودهاند يا عيسى قبل از آنها؟ گفت: آنها قبل از عيسى بودهاند، حضرت فرمودند: قريش همگى نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله آمدند و درخواست كردند كه حضرت مردههايشان را زنده كند، آن حضرت، عليّ بن ابى طالب عليهما السّلام را همراه آنان به صحرا (يا گورستان) فرستادند و فرمودند: «به صحرا (يا گورستان) برو و با صداى بلند افرادى را كه اينها درخواست زنده شدن آنان را دارند، صدا بزن و تك تك نام آنان را ببر و بگو: محمّد، رسول خدا مىگويد: به اذن خدا برخيزيد! (امير مؤمنان نيز آنان را ندا كرد) همه برخاسته، خاكهاى سر خود را مىتكاندند». قرشيان نيز از آنان در باره امورشان سؤال مىكردند و در ضمن گفتند: محمّد پيامبر شده است، مردگان از خاك برخاسته گفتند: اى كاش، ما او را درك كرده، به او ايمان مىآورديم ، و پيغمبر نيز افراد نابينا يا مبتلا به بيمارى پيسى و نيز ديوانگان را شفا داده است، با حيوانات، پرندگان، جنّ و شياطين صحبت كرده است، ولى ما آن حضرت را خدا نمىدانيم، و در عين حال منكر فضائل اين دسته از پيامبران (عيسى، يسع، حزقيل و محمّد- صلى اللَّه عليه و آله و عليهم اجمعين-) نيستيم، شما كه عيسى را خدا مىدانيد، بايد يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد، چون آنان نيز مثل عيسى مرده زنده مىكردهاند، و نيز معجزات ديگر حضرت عيسى را نيز انجام ميدادند.
و نيز عدّهاى از بنى اسرائيل كه تعدادشان به هزاران نفر مىرسيد، از ترس طاعون از شهر خود خارج شدند ولى خداوند جان آنان را در يك لحظه گرفت، اهل آن شهر، اطراف آنان حصارى كشيدند و آن مردگان را به همان حال رها كردند تا استخوانهايشان پوسيد، پيامبرى از پيامبران بنى اسرائيل از آنجا گذر مىكرد، از كثرت استخوانهاى پوسيده تعجّب كرد، خداوند عزّ و جلّ به او وحى نمود كه: آيا دوست دارى آنان را برايت زنده كنم تا آنان را انذار كرده و دين خود را تبليغ كنى؟ گفت: بله، خداوند وحى فرمود كه: آنان را صدا بزن! آن پيغمبر نيز چنين ندا كرد: اى استخوانهاى پوسيده! به اذن خدا برخيزيد! همگى زنده شدند و در حالى كه خاكها را از سر خود مىزدودند، برخاستند. و همچنين ابراهيم خليل الرّحمن عليه السّلام آن زمان كه پرندگان را گرفت و تكّه تكّه نمود، و هر تكّه را بر كوهى نهاد و سپس آنها را فراخواند و آنها زنده شدند و به سوى او حركت كردند. و نيز موسى بن عمران عليه السّلام و هفتاد نفر همراهش كه از بين بنى اسرائيل انتخاب كرده بود و همراه او به كوه رفتند و گفتند: تو خدا را ديدهاى، او را به ما نيز نشان بده، حضرت گفتند: من او را نديدهام، ولى آنان اصرار كرده گفتند:
«لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً» (ما سخنان تو را تصديق نمىكنيم مگر اينكه بالعيان و آشكار خدا را ببينيم- سوره بقره آيه 55) در نتيجه صاعقهاى آنان را سوزاند و نابود ساخت. و موسى تنها ماند و به خدا عرضه داشت: خدايا! من هفتاد نفر از بنى اسرائيل را انتخاب كردم و بهمراه خود آوردم، و حال تنها برميگردم، چگونه ممكن است قومم سخنان مرا در مورد اين واقعه بپذيرند؟ اگر مىخواستى، هم من و هم آنان را قبلا از بين مىبردى، آيا ما را بخاطر كار نابخردان هلاك ميسازى؟ (مضمون آيه 155 سوره اعراف)، خداوند نيز آنان را پس از مرگشان زنده نمود.
سپس حضرت ادامه دادند: هيچ يك از مواردى را كه برايت ذكر كردم نمىتوانى ردّ كنى، زيرا همگى، مضمون آياتى از تورات، انجيل، زبور و قرآن است، اگر هر كس كه مرده زنده مىكند و نابينايان و مبتلايان به پيسى و ديوانگان را شفا مىدهد، خدا باشد، پس اينها را هم خدا بدان، حال، چه مىگوئى؟ جاثليق گفت: بله، حرف، حرف شماست و معبودى نيست جز اللَّه.
سپس رو به رأس الجالوت نموده فرمودند: تو را به ده آيهاى كه بر موسى بن عمران نازل شد، قسم ميدهم كه آيا خبر محمّد و امّتش در تورات، موجود هست؟ (و آن خبر چنين است «آن زمان كه امّت آخر، پيروان آن شتر سوار، بيايند، و خداوند را بسيار بسيار تسبيح گويند، تسبيحى جديد در معبدهائى نو، در آن زمان، بنى اسرائيل بايد به سوى آنان و به سوى پادشاهشان روان شوند تا قلوبشان آرامش يابد، زيرا آنان شمشيرهائى بدست دارند كه به وسيله آن شمشيرها از كفّار (محارب) در گوشه و كنار زمين انتقام مىگيرند» آيا اين مطلب، همين گونه در تورات مكتوب نيست؟ رأس الجالوت گفت: آرى، ما نيز آن را همين گونه در تورات يافتهايم. سپس به جاثليق فرمودند: با كتاب «شعيا» در چه حدى آشنا هستى؟ گفت: آن را حرف به حرف مىدانم و بلد هستم، سپس به آن دو فرمودند: آيا قبول داريد كه اين مطلب از گفتههاى اوست: «اى مردم! من تصوير آن شخص سوار بر درازگوش را ديدم در حالى كه لباسهائى از نور بر تن داشت و آن شتر سوار را ديدم كه نورش همچون نور ماه بوده»؟ آن دو پاسخ دادند: بله، شعيا چنين چيزى گفته است، حضرت فرمودند: آيا با اين گفته عيسى عليه السّلام در انجيل آشنا هستى: «من به سوى خداى شما و خداى خودم خواهم رفت، و فارقليطا خواهد آمد». (مرحوم استاد شعرانىّ در كتاب «اثبات نبوّت» صفحه 241 چنين ميفرمايند: «بايد دانست كه حضرت مسيح عليه السّلام بشارت به آمدن «فارقليط» داد و اين لغت يونانى و در اصل «پركليتوس» است (به كسر پاء فارسى و راء) كه چون معرّبش كردند «فارقليط» شد، و پركليتوس كسى است كه نام او بر سر زبانها باشد و همه كس او را ستايش كند و معنى «احمد» همين است، و نزد اين بنده مؤلّف، كتاب لغت يونانىّ به انگليسى هست، آن را به آشنايان زبان انگليسى نشان دادم، گفتند: «پركليتوس» را به همين معنى ترجمه كرده است، حتّى معنى تفضيلى كه در «احمد» است (يعنى ستودهتر) و در محمّد نيست از كلمه «پركليتوس» يونانى نيز فهميده مىشود، و اين كتاب لغت طبع انگلستان است، و نصاراى امروز به جاى اين كلمه در ترجمههاى انجيل «تسلّى دهنده» مىآورند، و خوانندگان هر جا كه اين كلمه را ديدند بدانند در اصل انجيل، بجاى آن كلمه «فارقليط» است و به عقيده مسيحيان كلمه «پركليتوس» به فتح پاء و راء است، و گويند اگر به كسر اين دو حرف بوده به معنى «احمد» بود، چون به فتح است به معنى «تسلّى دهنده» است و به عقيده ما ترجمه اوّل صحيح است، و در قرآن (سوره صفّ آيه 6) فرمود: «وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ». سپس استاد، در ادامه مطلب، ادلّه صدق مدّعاى خود را بيان فرمودهاند».) و اوست كه به نفع من و به حقّ شهادت خواهد داد همان طور كه من براى او شهادت دادم، و اوست كه همه چيز را براى شما تفسير خواهد كرد، و اوست كه رسوائىهاى امّتها را آشكار خواهد كرد، و اوست كه ستون خيمه كفر را خواهد شكست،
51- از حسن بن محمّد نوفلىّ چنين نقل شده است كه: سليمان مروزىّ متكلّم خراسان بر مأمون وارد شد، مأمون او را احترام بسيار نمود و به او هدايايى داد و گفت: پسر عمويم علىّ بن موسى الرّضا از حجاز نزد من آمده است و علم كلام و متكلّمين را دوست دارد، لذا مانعى ندارد كه روز ترويه براى مناظره با او نزد ما بيايى، سليمان گفت: يا امير المؤمنين! دوست ندارم در مجلس شما، و در حضور بنى هاشم از چنين كسى سؤالاتى كنم، چرا كه در مقابل ديگران در بحث با من شكست مىخورد، و نيز صحيح نيست كه با او زياد بحث و جدل كنم، مأمون گفت: من فقطّ به اين دليل كه قدرت تو را در بحث و مناظره مىدانستم به دنبالت فرستادم و تنها خواسته من اين است كه او را فقطّ در يك مورد مجاب كنى و ادلّه او را ردّ نمائى، سليمان گفت: بسيار خوب، من و او را با هم روبرو كن و ما را به هم واگذار و خود شاهد باش.
مأمون كسى را نزد حضرت فرستاد و گفت: شخصى از اهل مرو- كه در مباحث كلامى در خراسان تك است و برابر ندارد- نزد ما آمده است، اگر براى شما مانعى ندارد، نزد ما بيائيد، حضرت براى وضوء برخاستند و به ما فرمودند: شما زودتر برويد، عمران صابى هم با ما بود، حركت كرديم و به در اطاق مأمون رسيديم، ياسر و خالد دستم را گرفتند و مرا وارد كردند، وقتى سلام كردم مأمون گفت: برادرم ابو الحسن كجاست؟ خداوند متعال او را حفظ فرمايد، گفتم: وقتى ما مىآمديم مشغول پوشيدن لباس بودند، دستور دادند ما زودتر بياييم، سپس گفتم: يا امير المؤمنين! عمران، ارادتمند شما نيز در بيرون خانه است، گفت: عمران كيست؟ گفتم: صابى، كه توسّط شما مسلمان شد، گفت: داخل شود، عمران داخل شد و مأمون به او خوش آمد گفته او را در محلّ مناسب جاى داد، سپس گفت: اى عمران! نمردى تا بالأخره از بنى هاشم شدى! عمران گفت: سپاس خداوندى را كه مرا توسّط شما تشرّف عنايت فرمود، اى امير، مأمون گفت: اى عمران! اين سليمان مروزى متكلّم خراسان است، عمران گفت: اى امير المؤمنين! او گمان مىكند در خراسان از نظر بحث و مناظره تك است و «بداء» را نيز منكر است، مأمون گفت: چرا با او مناظره نمىكنى؟ عمران گفت: اين امر بستگى به خود او دارد، در اين هنگام امام رضا عليه السّلام وارد شدند و فرمودند: در باره چه صحبت مىكرديد؟ عمران گفت: يا ابن رسول اللَّه! اين شخص سليمان مروزى است، سليمان (به عمران) گفت: آيا گفته ابو الحسن را در باره بداء قبول دارى؟ عمران گفت: بله، به شرط اينكه دليلى ارائه بدهند تا بتوانم بر امثال خودم در بحث پيروز شوم.
مأمون گفت: يا ابا الحسن! در باره آنچه اينان در آن بحث و مشاجره مىكنند چه نظرى داريد؟ حضرت فرمودند: اى سليمان! چطور «بداء» را قبول ندارى؟ و حال آنكه خداوند مىفرمايد: «أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً» (آيا انسان نمىبيند كه ما او را در گذشته آفريديم و او هيچ نبود- [آيه لفظش در قرآن سوره مريم آيه 67 بدين صورت است «أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ- الآية»]) و نيز مىفرمايد: «وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ» (و او همان كسى است كه خلقت را آغاز مىكند (يا خلقت مخلوقات را آغاز مىكند) سپس آن را (يا آنان را) باز مىگرداند- روم 27) و نيز فرموده است: «بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (پديد آورنده آسمانها و زمين [از هيچ]- بقره 117) و نيز: «يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ» (هر آنچه بخواهد در خلقت مىافزايد- فاطر 1) و مىفرمايد: «بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ» (خلقت انسان را از گل آغاز نمود- سجده 7) و مىفرمايد: «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ» (و ديگران به انتظار امر خدا گذارده شدهاند، يا آنان را عذاب مىكند يا بر آنان لطف مىكند و توبهشان را مىپذيرد- توبه 106) و نيز فرموده است: «وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلَّا فِي كِتابٍ» (هيچ كس پير و سالخورده نمىشود و نيز عمر هيچ كس كم نمىگردد مگر اينكه در كتابى ثبت و ضبط است- فاطر 11).
و اينكه پارهاى گفتهاند: «مراد از «بداء» آنست كه خداوند حكمى كرده و ميدانسته كه در صورت پيدايش سببى آن را تغيير خواهد داد، اين معنى با نسخ سازگار است نه با «بداء» و نيز اينكه گفتهاند: «دو حكم در باره يك موضوع با دو شرط مختلف جايز است، و تناقض ندارد، مثلا خداوند حكم كرده كه عمر شخصى كوتاه باشد، و اگر صدقه داد، يا صله رحم كرد عمرش طولانى باشد، اين اشكالى ندارد» اين درست نيست، زيرا اراده و مشيّت و تقدير و قضاء جايى بكار ميرود كه شرطش حاصل مىشود، نه در آنجا كه خداوند ميداند كه آن نخواهد شد، و آنچه در اخبار آمده كه «بدا للَّه كذا» معنيش اين نيست كه رأى خداوند تغيير كرد و از مشيّت و يا تقديرش برگشت، بلكه مانند غصب و رضا و اسف كه بخدا نسبت مىدهيم است مثل آيه «فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا» و آيه «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ»، و آيه «كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى» و امثال اين آيات كه معنى آن معامله كردن خدا است با آنان معامله ناراضى و معامله كسى كه فراموششان كرده، يا معامله اندوهگين، يا معامله پشيمان، نه آنكه العياذ باللَّه خداوند در واقع اين صفات را پيدا كرده باشد مثل «وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا» كه نتيجه دادن مكر آنهاست نه فعل مكر كه نسبتش بر خداوند قبيح است، و علّامه مجلسى نيز لفظ «بداء» را چون در روايات آمده است تأدّبا حفظ كرده ولى معنى را بنظير آنچه تحرير شد تأويل مىنمايد». (اقتباس از پاورقيهاى مرحوم شعرانىّ بر شرح كافى ملّا صالح مازندرانىّ). بارى سليمان گفت: آيا در اين باره، از پدران خود، روايت به شما رسيده است؟ فرمودند: بله، از حضرت صادق اين روايت برايم نقل شده است كه ايشان فرمودند: «خداوند دو علم دارد، علمى مخزون و مكنون و پنهان، كه كسى بجز خودش از آن علم آگاهى ندارد، و بداء از آن علم نشأت مىگيرد، و علمى كه به ملائكه و پيامبرانش تعليم فرموده است و علماء اهل بيت پيامبر ما نيز از آن آگاهند». سليمان گفت: دوست دارم اين مطلب را از كتاب خداوند برايم ارائه دهى، فرمود: خداوند به پيامبرش مىفرمايد: «فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ» (از آنان اعراض كن، مورد ملامت واقع نخواهى شد- ذاريات 54) خداوند در ابتدا
مىخواست آنان را هلاك كند، سپس تصميمش عوض شد و فرمود: «وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ» (تذكّر بده، زيرا تذكّر دادن براى مؤمنين نافع است- ذاريات 55) سليمان گفت: باز هم بفرمائيد فدايت شوم! حضرت فرمودند: پدرم از پدرانشان عليهم السّلام از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله روايت كردهاند كه: خداوند عزّ و جلّ به يكى از پيامبرانش وحى فرمود كه به فلان پادشاه خبر بده كه در فلان موقع او را قبض روح خواهم كرد! آن پيامبر نزد پادشاه رفت و او را از آن موضوع مطّلع كرد، پادشاه بعد از شنيدن اين خبر به دعا و تضرّع پرداخت به نحوى كه از روى تخت خود به زمين افتاد، او از خداوند چنين درخواست كرد: خداوند! به من مهلت بده تا فرزندم جوان شود و كارم را انجام دهد، خداوند به آن پيامبر وحى فرمود كه: نزد پادشاه برو و به او اطّلاع بده كه مرگ او را به تأخير انداختم و پانزده سال به عمر او اضافه كردم، آن پيامبر عرض كرد: خدايا! تو خود مىدانى كه من تا بحال دروغ نگفتهام، خداوند عزّ و جلّ به او وحى فرمود كه: تو بندهاى هستى مأمور، اين مطلب را به او ابلاغ كن، خداوند در باره كارهايش مورد سؤال واقع نمىشود.
آنگاه حضرت رو به سليمان نموده، فرمودند: گمان مىكنم در اين موضوع، همانند يهوديان فكر ميكنى!؟ سليمان گفت: از چنين چيزى به خدا پناه مىبرم، مگر يهوديان چه مىگويند؟ حضرت فرمودند: يهوديان مىگويند: «يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ» (دست خدا بسته است) منظورشان اين است كه خداوند از كار خود فارغ شده و دست كشيده است و ديگر چيزى ايجاد نمىكند، خداوند هم در جواب مىفرمايد: «غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا» (دست آنان بسته باد، و لعنت شدند به خاطر گفتههايشان- مائده 64). و نيز عدّهاى از پدرم موسى بن جعفر عليهما السّلام در باره بداء سؤال كردند، پدرم فرمودند: چطور مردم بداء را منكرند، و همچنين اينكه خداوند امر عدّهاى را براى تصميم در مورد آنان به تأخير بيندازد، منكر هستند؟ سليمان گفت: آيه: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ» (ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم- قدر: 1) در رابطه با چه موضوعى نازل شده است؟ حضرت فرمودند: اى سليمان! در شب قدر، خداوند مقدّرات امسال تا سال آينده را، از مرگ و زندگى، خير و شر و رزق و روزى، همه را مقدّر مىفرمايد، آنچه را در آن شب مقدّر نمايد، محتوم و قطعى است. سليمان گفت: حال فهميدم، قربانت گردم، باز هم بفرمائيد. حضرت فرمودند: اى سليمان! بعضى از امور، در نزد خدا است و منوط و موكول به اراده اوست، آنچه را بخواهد جلو مىاندازد و آنچه را بخواهد بتأخير مىاندازد، و آنچه را بخواهد محو مىكند، اى سليمان! علىّ عليه السّلام مىفرمود: علم (خدا) دو نوع است، علمى كه خداوند به ملائكه و پيامبرانش آموخته است، كه آنچه را كه به ملائكه و پيامبرانش آموخته باشد، انجام خواهد شد و به خود و ملائكه و پيامبرانش خلاف نمىكند، و علمى ديگر كه در نزد خود اوست و مخزون مىباشد و احدى از خلق را بر آن آگاه نساخته است، از ناحيه آن علم است كه آنچه را بخواهد جلو مىاندازد و هر چه را بخواهد بتأخير مىاندازد، و آنچه را بخواهد محو ميكند و آنچه را بخواهد ثبت مىنمايد.
سليمان به مأمون گفت: يا امير المؤمنين! از امروز به بعد به خواست خدا، بداء را انكار نخواهم كرد، و آن را دروغ نخواهم پنداشت.
مأمون گفت: هر چه مىخواهى از ابو الحسن سؤال كن، ولى به اين شرط كه خوب گوش بدهى و انصاف را رعايت كنى! سليمان (خطاب بحضرت عليه السّلام كرد) گفت: اى آقا! اجازه ميدهيد سؤال كنم؟ امام فرمودند: هر چه ميخواهى سؤال كن، او گفت: نظر شما در باره كسى كه اراده را همچون «حىّ»، «سميع»، «بصير» و «قدير» اسم و صفت بداند چيست؟ حضرت فرمودند: شما مىگوئيد: اشياء پديد آمدهاند و با يك ديگر تفاوت دارند، چون او خواسته و اراده كرده است ولى نمىگوئيد: آنها پديد آمدهاند و با يك ديگر تفاوت دارند چون او سميع و بصير است، اين دليلى است بر اينكه آنها مثل «سميع» و «بصير» و «قدير» نيستند، سليمان گفت: او از اوّل و ازل مريد بوده است (يعنى) متّصف به صفت اراده بوده است). حضرت فرمودند: اى سليمان! آيا ارادهاش چيزى است غير از او؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: پس در اين صورت چيزى غير از خود او را از ازل با او همراه دانستهاى! سليمان گفت: نه، چيزى را با او همراه نمىدانم، امام فرمودند: آيا اراده حادث است؟ سليمان گفت: نه، حادث هم نيست، در اينجا مأمون بر او بانگ زد و گفت: آيا با چنين كسى مكابره مىكنى و جواب «سربالا» مىدهى؟ انصاف را از دست نده، آيا نمىبينى كه در اطرافت از اهل نظر و بحث، نشستهاند؟ سپس گفت: يا ابا الحسن! بحث كلام را با او ادامه بده، او عالم خراسان است! حضرت مجدّدا سؤال خود را از او پرسيده فرمودند: اراده حادث است اى سليمان! چون چيزى كه ازلى نبود قطعا حادث است، و اگر حادث نبود، ازلى است، سليمان گفت: ارادهاش از خود اوست كما اينكه سمع و بصر و علم او از خود اوست، حضرت فرمودند: آيا خود را اراده كرده است؟ گفت: نه، حضرت فرمودند: پس «مريد» (ارادهكننده) مثل سميع و بصير نيست، سليمان گفت: خود را اراده كرده، همان طور كه صداى خود را مىشنود و خود را مىبيند و به خود آگاه است، حضرت فرمودند: «خود را اراده كرده» يعنى چه؟ آيا يعنى خواسته كه چيزى باشد؟ خواسته كه زنده يا سميع يا بصير يا قدير باشد؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: آيا با اراده خود اين گونه شده است؟ سليمان گفت: نه، حضرت فرمودند: پس اين كه مىگويى: اراده كرده تا حىّ، سميع و بصير باشد معنايى ندارد، چون حيات، سمع و بصر او به اراده او نبوده است، سليمان گفت: چرا، با اراده خودش بوده است، در اينجا، مأمون و اطرافيان خنديدند، و حضرت رضا عليه السّلام نيز خنديدند و فرمودند: بر متكلّم خراسان سخت نگيريد و او را اذيت نكنيد، سپس فرمودند: اى سليمان! بنا بر اعتقاد شما: خداوند از حالتى به حالت ديگر تغيير كرده است و اين هم از جمله چيزهايى است كه خداوند را نمىتوان به آن وصف كرد، سليمان ساكت در جاى خود باقى ماند.
سپس حضرت رضا عليه السّلام به او فرمودند: اى سليمان! سؤالى از تو دارم، سليمان گفت: بفرماييد قربانت گردم، حضرت فرمودند: بگو ببينم، آيا تو و دوستانت بر اساس آنچه مىدانيد و مىفهميد با مردم بحث كلامى مىكنيد يا بر اساس آنچه نمىدانيد و نمىفهميد؟ گفت: البتّه بر اساس آنچه مىدانيم و مىفهميم، حضرت فرمودند: آنچه مردم مىدانند و قبول دارند اين است كه: ارادهكننده، غير از خود اراده است، و نيز ارادهكننده قبل از اراده موجود بوده است، و فاعل غير از مفعول است، و اين مطالب گفته شما را كه مىگوئيد: اراده و ارادهكننده يك چيز هستند، باطل مىكند، سليمان گفت: قربانت گردم، اين مطلب بر اساس فهم و دانستههاى مردم نيست، امام فرمودند: پس بدون اينكه معرفت و اطّلاعى داشته باشيد، ادّعاى علم مىكنيد و مىگوئيد: اراده نيز مانند سمع و بصر است، و لذا اين اعتقاد شما بر اساس عقل و علم نيست، سليمان جوابى نداشت كه مطرح كند. سپس حضرت فرمودند: اى سليمان! آيا خداوند به تمام آنچه را كه در بهشت و دوزخ است، علم دارد؟ سليمان گفت: بله، حضرت فرمودند: آيا آنچه را كه خداوند مىداند كه در آينده ايجاد خواهد شد، ايجاد خواهد شد؟
گفت: بله، حضرت فرمودند: حال، اگر موجود شد بگونهاى كه ديگر چيزى باقى نماند، آيا باز هم خداوند مىتواند چيزهاى ديگرى به آنها بيفزايد يا صرف نظر مىكند؟ سليمان گفت: اضافه مىكند، حضرت فرمود: بنا بر گفته تو- كه خداوند اضافه مىكند-، چيزى به آنها اضافه كرده است كه خود نمىدانسته ايجاد خواهد شد (چون فرض بر اين بود كه تمام آنچه را خدا به وجود آنان در آينده علم داشته، موجود شده است و ديگر چيزى باقى نيست).
سليمان گفت: قربانت گردم، اضافهها غايت و نهايت ندارند، حضرت فرمودند: پس، از نظر شما علم خداوند به آنچه در آنها (يعنى بهشت و دوزخ) قرار خواهد گرفت، احاطه ندارد، چون نهايتى براى آن قابل تصوّر نيست و اگر علم او به آنچه در آنها خواهد بود احاطه نداشته باشد، آنچه را كه در آنها خواهد بود، قبل از وجودشان، نخواهد دانست، خداوند از چنين گفتهها و عقائدى منزّه و بالاتر است. سليمان گفت: من كه گفتم خداوند به آنها علم ندارد از اين رو بود كه آنها نهايتى ندارند و خود خداوند آنها را به جاودانگى وصف فرموده است و لذا ما نخواستيم پايانى براى آنها قرار دهيم، حضرت فرمودند: علم خداوند به آنها باعث نمىشود آنها متناهى باشند، زيرا چه بسا خداوند به آنها علم دارد سپس بر آنها مىافزايد و افزودهها را از آنها قطع نمىنمايد، و خداوند نيز خود چنين فرموده است: «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ» (هر وقت كه پوستهاى آنها مىپخت، پوستهاى جديدى غير از پوستهاى قديم، جايگزين آنها مىكرديم تا عذاب را بچشند.- نساء: 56)، و نيز در مورد بهشتيان فرموده است: «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» (عطائى بىپايان- هود: 108) و نيز: «وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ» (و ميوههاى فراوان، لا ينقطع و هميشگى، بدون اينكه كسى از خوردن آنها مانع شود- واقعه: 33). پس خداوند عزّ و جلّ اين زيادىها را مىداند و آن را از آنان دريغ نمىنمايد، آيا آنچه اهل بهشت مىخورند و مىآشامند خداوند چيزى جايگزين آن نمىكند؟ گفت: چرا، حضرت فرمود: آيا حال كه بجاى آن خوردنىها و نوشيدنىها كه مصرف شده، چيز جديدى جايگزين فرموده، آيا عطاء خود را قطع كرده است؟ سليمان گفت: نه، حضرت فرمودند: پس همچنين است هر آنچه در بهشت باشد و مصرف شود و چيز ديگرى را جاى آن قرار دهد، اين جايگزينشدهها از اهل بهشت منقطع نشده است و نخواهد شد. سليمان گفت: خوب، اضافات را از آنها دريغ مىكند و چيز اضافى به آنان نمىدهد، حضرت فرمودند: در اين صورت آنچه در بهشت و جهنّم است از بين خواهد رفت و تمام خواهد شد، و اين مطلب- اى سليمان- بر خلاف كتاب خدا و ضدّ خلود و جاودانگى است، زيرا خداوند مىفرمايد: «لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ» (براى آنان هر آنچه بخواهند در آن (بهشت) موجود است و نزد ما نيز زيادى و اضافى هست- ق: 35) و نيز مىفرمايد: «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» و نيز فرموده است: «وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ» (آنان از آنجا، بيرون رانده نمىشوند- حجر: 48) و مىفرمايد: «خالِدِينَ فِيها أَبَداً» (براى هميشه در آن مكان جاودانه هستند- بيّنه: 8) و نيز فرموده است: «وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ»، سليمان جوابى نداشت.
سپس حضرت فرمودند: اى سليمان! بگو آيا اراده فعل است يا غير فعل؟ گفت: بله فعل است، امام فرمودند: پس محدث (حادث) است زيرا افعال محدث هستند، سليمان گفت: فعل نيست، حضرت فرمودند: پس چيز ديگرى از ازل با خدا بوده است، سليمان گفت: اراده همان انشاء و ايجاد است، حضرت فرمودند: اى سليمان! اين سخن، همان چيزى است كه بر ضرار و هم مسلكانش عيب گرفتهايد كه مىگويند: آنچه خداوند در آسمان و زمين، يا دريا و خشكى خلق كرده، از سگ و خوك و ميمون و انسان و چهارپا و غيره، جمله اراده خدا هستند و اراده خدا زنده مىشود و مىميرد، راه ميرود و مىخورد، مىآشامد، ازدواج مىكند، توليد مثل مىكند، ظلم مىكند، كارهاى زشت انجام مىدهد، كافر مىشود و مشرك مىگردد، و ما از اين گفتهها برىء هستيم و با آن دشمنى مىكنيم و اين حدّ آن است.
سليمان گفت: «اراده» مثل سمع و بصر و علم است، حضرت فرمودند: دوباره به حرف اوّل خود بازگشتى! بگو بدانم آيا سمع و بصر و علم، مصنوعاند؟ سليمان گفت: نه، امام فرمودند: پس چطور اراده را نفى مىكنيد و مىگوئيد: اراده نكرده است و گاهى مىگوئيد: اراده كرده است؟ و حال آنكه خود مىگوئيد: «اراده»، ساخته و مفعول خداوند نيست، سليمان گفت: اين مثل اين است كه مىگوئيم: گاهى مىداند و گاهى نمىداند، حضرت فرمودند: اين دو يكسان نيستند، زيرا نفى معلوم، نفى علم نيست و حال آنكه نفى مراد (اراده شده)، نفى وجود «اراده» است، زيرا اگر چيزى اراده نشود در واقع ارادهاى وجود نداشته است، ولى گاه مىشود كه علم وجود دارد ولى معلوم وجود ندارد مثل بصر (بينايى) چه بسا انسان بينا است ولى شيء ديدنى وجود ندارد و علم وجود دارد ولى معلوم وجود ندارد.
سليمان گفت: خوب، اراده مصنوع است، حضرت فرمودند: پس محدث است و مانند سمع و بصر نيست، زيرا سمع و بصر مصنوع نيستند و اين يكى مصنوع است، سليمان گفت: اراده صفتى از صفات خداوند است كه از ازل بوده است، امام فرمودند: پس انسان هم بايد ازلى باشد چون صفت او ازلى سليمان گفت: نه، زيرا او آن صفت را نساخته است، حضرت فرمودند: اى خراسانى! چقدر اشتباه مىكنى! آيا با اراده و گفته او، اشياء ايجاد نمىشود؟ سليمان گفت: نه، حضرت فرمود: پس اگر نه با اراده و مشيّت و دستور خدا است و نه مستقيما اشياء را خلق مىكند، پس اين موجودات چگونه ايجاد شدهاند؟ خداوند برتر و والاتر از اينها است. سليمان جوابى نداد.
حضرت فرمودند: در مورد اين آيه شريفه: «وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها» (هر گاه اراده كنيم كه شهر و سرزمينى را نابود سازيم به مترفين آن ديار دستورى ميدهيم و آنان در آنجا به فسق و فجور مىپردازند- اسراء: 16) آيا منظور از اراده كردن خداوند در اين آيه، اين است كه خداوند اراده را ايجاد مىكند؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: پس اگر اراده را ايجاد مىكند، اين گفته تو كه مىگوئى: اراده همان خداست و يا جزئى از اوست، باطل خواهد بود، زيرا خدا، خود را ايجاد نمىكند، و از حالت فعلى خود تغيير نمىنمايد، خداوند والاتر از اين است، سليمان گفت: منظور خداوند اين نيست كه ارادهاى ايجاد مىكند، حضرت فرمودند: پس منظورش چيست؟ گفت، منظورش اين است كه كارى انجام مىدهد، حضرت فرمودند: واى بر تو! چقدر اين مطلب را تكرار مىكنى؟ من كه گفتم اراده محدث است، زيرا فعل و ايجاد شىء محدّث است، سليمان گفت: پس اصلا معنايى ندارد، حضرت فرمودند: پس از نظر شما، خدا خود را وصف كرده، و اراده را وصف خود قرار داده، ارادهاى كه معنى ندارد، پس اگر اراده نه معناى ازلى داشته باشد و نه معناى حادث، اين حرف شما كه مىگوئيد: «خداوند از ازل اراده مىكرده است» باطل خواهد بود، سليمان گفت: منظورم اين است كه اراده يكى از افعال ازلى خداوند است، حضرت فرمودند: آيا نمىدانى چيزى كه ازلى است نمىتواند در آن واحد هم مصنوع باشد هم محدّث و هم قديم و ازلى؟ سليمان جوابى نداد.
سپس امام رضا عليه السّلام فرمودند: عيبى ندارد، سؤالت را تمام كن، سليمان گفت: آيا اراده صفتى از صفات خداست؟ حضرت فرمودند: چقدر اين مطلب را براى من تكرار مىكنى؟ صفتش محدث است يا ازلى؟ سليمان گفت: محدث است، حضرت فرمودند: پس اراده محدث است، اگر چه از صفات ازلى و ذاتى خداوند باشد؟ پس خداوند چيزى اراده نكرده است، حضرت عليه السّلام فرمودند: چيزى كه ازلى باشد مفعول و مصنوع نخواهد بود. سليمان گفت: اشياء عين اراده نيستند، (همان طور كه ضرار مىگويد) و خداوند چيزى اراده نكرده است، حضرت فرمودند: وسوسه مىكنى، آيا چيزى را كه آفرينش و ساخت آن را اراده نكرده، آفريده است؟ اين حالت، حالت كسى است كه نمىداند چه مىكند، خداوند از اين سخن منزّه و برتر است. سليمان گفت: آقا! من كه عرض كردم اراده مثل سمع و بصر و علم است.
مأمون گفت: واى بر تو اى سليمان! چقدر اين حرف غلط را تكرار مىكنى؟! اين سخن را قطع كن و به سراغ مطلب ديگرى برو چون نمىتوانى جواب ديگرى بدهى، حضرت فرمودند: رهايش كن اى امير مؤمنين! صحبتش را قطع نكن، چون آن را دليل حقّانيّت خود قلمداد مىكند، ادامه بده سليمان، گفت: عرض كردم كه اراده مثل سمع و بصر و علم است، حضرت فرمودند: عيبى ندارد، بگو ببينم آيا اراده يك معنى دارد يا داراى معانى مختلف است؟ سليمان گفت: يك معنى دارد، حضرت فرمودند: پس آيا معناى تمام ارادهها يك چيز است؟ سليمان گفت: بله، حضرت فرمودند: پس اگر معناى تمام ارادهها يك چيز باشد، بايد اراده قيام، همان اراده قعود باشد، و اراده زندگى نيز همان اراده مرگ، اگر اراده خداوند يك چيز باشد، هيچ كدام از مرادهاى خدا بر ديگرى تقدّم نخواهد داشت و هيچ يك با آن ديگرى تفاوت نخواهد كرد، و همگى يك چيز خواهند بود، سليمان گفت: معناها با هم متفاوتند، حضرت فرمودند: خوب، حالا بگو، آيا مريد همان اراده است يا چيز ديگرى است؟ سليمان گفت: او، همان اراده است، حضرت فرمودند: پس از نظر شما، مريد بايد مختلف باشد، چون او همان اراده است، سليمان گفت: سرورم! اراده همان مريد نيست، حضرت فرمودند: پس اراده حادث است و گر نه لازم مىآيد كه چيز ديگرى همراه خداوند باشد، اين مطلب را خوب بفهم، و باز سؤالت را ادامه بده. سليمان (در حالى كه گوئى سخن خود را پس گرفته بود ) گفت: نه، بلكه اسمى است از اسماء خدا، حضرت فرمودند: آيا خود
چنين نامى بر خويش نهاده است؟ سليمان گفت: نه او چنين نامى بر خود نگذاشته است، حضرت فرمودند: پس تو حقّ ندارى نامى بر او بگذارى كه او خود با چنين نامى خود را نخوانده است، سليمان گفت: ولى او خودش، خويش را مريد وصف كرده است، حضرت فرمودند: او كه خود را مريد وصف نموده است معنايش اين نيست كه خواسته بگويد: او اراده است، و يا اينكه اراده نامى از نامهاى اوست، سليمان گفت: چون ارادهاش عين علم اوست، حضرت فرمودند: اى نادان! اگر خداوند به چيزى عالم است آيا معنايش اين است كه آن را اراده كرده است؟! سليمان گفت: بله البتّه، حضرت فرمودند: حال، اگر آن را اراده نكند آيا بدين معنى است كه بدان علم و آگاهى ندارد؟! سليمان گفت: بله البتّه، حضرت فرمودند: از كجا چنين سخنى مىگويى؟ و چه دليلى دارى بر اينكه اراده خدا عين علم اوست؟ و حال آنكه گاه مىشود خدا چيزى را مىداند ولى ابدا آن را اراده نمىكند، از جمله اين آيه شريفه: «وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ» (اگر بخواهيم، آنچه را بر تو وحى نمودهايم خواهيم برد- اسراء: 86) و خداوند مىداند چگونه آن را ببرد، ولى هرگز اين كار را نخواهد كرد، سليمان گفت: زيرا خدا از كار فارغ شده و دست
از كار كشيده و بر آنچه مقدّر فرموده چيزى نخواهد افزود، حضرت فرمودند: اين سخن يهود است، اگر حرف شما درست باشد پس چگونه خداوند مىفرمايد: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (مرا بخوانيد تا خواستههاى شما را اجابت كنم- مؤمن: 60) سليمان گفت: منظورش اين است كه او بر اين كار تواناست، حضرت فرمودند: آيا وعدهاى مىدهد كه به آن وفا نخواهد كرد؟! پس چطور فرموده است: «يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ» (هر آنچه بخواهد در خلقت اضافه مىنمايد- فاطر: 1) و نيز فرموده است: «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» (خداوند هر آنچه را بخواهد محو مىكند و هر آنچه را بخواهد ثابت مىنمايد، و امّ الكتاب در نزد اوست- رعد: 39) حال، از كارها فارغ شده است؟! سليمان جوابى نداشت.
حضرت فرمودند: آيا خداوند مىداند كه انسانى موجود خواهد شد و حال آنكه اراده نكرده است كه ابدا انسانى خلق كند؟ و آيا خداوند مىداند كه انسانى امروز مىميرد و حال آنكه اراده نكرده است كه امروز بميرد؟ سليمان گفت: بله، حضرت فرمودند: پس آيا آنچه را كه اراده كرده مىداند كه موجود خواهد شد؟ يا آنچه را كه اراده نكرده؟ سليمان گفت: ميداند كه هر دو موجود خواهند شد، حضرت فرمودند: در اين صورت او مىداند كه يك انسان در آن واحد هم زنده است هم مرده، هم ايستاده است هم نشسته، هم نابينا است و هم بينا، و اين محال است.
سليمان گفت: قربانت گردم، او مىداند كه يكى از آن دو موجود خواهد شد، حضرت فرمودند: عيبى ندارد، حال كداميك موجود مىشوند، آنچه را اراده كرده يا آنچه را اراده نكرده است؟! سليمان گفت: آنچه را اراده كرده است، حضرت رضا عليه السّلام و مأمون و علماى حاضر در مجلس خنديدند، حضرت فرمودند: اشتباه كردى و گفته اوّل خودت را رها كردى، در اوّل گفته بودى كه: «او مىداند كه انسانى امروز خواهد مرد و حال آنكه او اراده نكرده است كه امروز بميرد و مخلوقاتى را خلق مىكند و حال آنكه خودش نمىخواهد آنان را خلق كند» پس وقتى كه از نظر شما جايز نيست كه علم به آنچه كه اراده نكرده تعلّق گيرد پس فقطّ آنچه را اراده كرده مىداند. سليمان گفت: حرف من اين است كه: اراده نه خداست و نه غير خدا، حضرت فرمودند: اى جاهل! وقتى مىگويى: خدا نيست در واقع قبول كردهاى كه غير خداست، و وقتى ميگويى: اراده خدا نيست، در واقع قبول كردهاى كه آن خداست، سليمان پرسيد: آيا خداوند ميداند چگونه چيزى را خلق كند؟ حضرت فرمودند: بله، سليمان گفت: معنى اين حرف اين است كه [از ازل] آن چيز وجود داشته است . حضرت فرمودند: حرف محالى مىزنى، زيرا چه بسا كسى بنّائى بلد است ولى خانهاى نمىسازد، يا خيّاطى بلد است ولى خيّاطى نمىكند، يا ساختن چيزى را بلد است ولى هرگز آن را نمىسازد، سپس حضرت فرمودند: آيا خدا خودش مىداند كه واحد است و چيزى بهمراهش نيست؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: آيا اين مطلب، چيزى را بهمراه خدا ثابت مىكند «2»؟ سليمان گفت: نمىداند كه واحد است و چيزى با او نيست، حضرت فرمودند: آيا تو اين را مىدانى؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: پس تو از خداوند داناترى! سليمان گفت: اصلا، اين موضوع محال است، حضرت فرمودند: از نظر تو محال است كه خداوند واحد باشد و چيزى با او نباشد و سميع و بصير و حكيم و عليم و قادر باشد؟ گفت: بله، حضرت فرمودند: پس خداوند چگونه خود خبر داده است كه واحد است، زنده است، سميع و بصير است، حكيم، قادر، عليم و خبير است؟ در حالى كه (طبق گفته تو) خودش اين مطالب را نمىداند؟ سخن تو ردّ سخن خود و تكذيب آن است، خداوند از اين سخن منزّه است. سپس حضرت ادامه دادند: پس چگونه مىخواهد چيزى را كه نمىشناسد و ساختنش را بلد نيست، بسازد؟ صانعى كه قبل از ساختن يك چيز، نمىداند كه چگونه بايد آن را بسازد، در واقع حيران است و سرگردان، و خداوند از اين موضوع منزّه است و والاتر. سليمان گفت: اراده همان قدرت است، حضرت فرمودند: خداوند عزّ و جلّ بر آنچه اراده نكند هم قادر است، و اين مطلب قطعى است چون خداوند فرموده: «وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ» (اگر بخواهيم، آنچه را بر تو وحى كردهايم، خواهيم برد- إسراء: 86) و اگر اراده همان قدرت مىبود، خداوند اراده كرده بود كه آن را ببرد، چرا كه قدرت بر اين كار را داشت، سليمان در جواب درماند.
مأمون گفت: اى سليمان! او عالمترين هاشمى است و سپس حاضرين مجلس را ترك كردند.
52- ابو الصّلت هروى گويد: آنگاه كه مأمون علماى فرق مختلف اسلامى و نيز علماى يهود، نصارى، مجوس، صابئين و ساير اهل علم و كلام را نزد حضرت رضا عليه السّلام گرد آورد، و هر كس از جاى برخاسته و سخنى گفت جواب قاطع گرفت و ساكت ماند كه گوئى سنگ در دهانش گذاردهاند، (در آخر كار) علىّ بن- محمّد بن جهم برخاست و گفت: يا ابن رسول اللَّه! آيا شما قائل به عصمت انبياء هستيد؟. حضرت فرمودند: بله قائلم، وى گفت: پس در مورد اين آيات چه مىكنيد (چه مىگوئيد): «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى» (آدم پروردگار خود را نافرمانى كرد و به بيراهه رفت- طه: 121) «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ» (و يونس كه با خشم قوم خود را ترك كرد و مطمئن بود كه ما بر او سخت نخواهيم گرفت- انبياء: 87)، و در باره حضرت يوسف: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» (زليخا قصد يوسف كرد و يوسف نيز قصد او- سوره يوسف آيه 24) و در باره حضرت داود: «وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنَّاهُ» (داود فهميد كه ما او را آزمايش كردهايم «1» ص: 24) و نيز در باره حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله «وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ» (در خود چيزى پنهان مىكنى كه خدا آن را آشكار خواهد كرد- احزاب: 37) امام فرمودند: اى واى! بيچاره علىّ (بن جهم)! از خدا بترس و زشتىها را به انبياء خدا نسبت نده! و كتاب خدا را با رأى خودت تأويل و تفسير نكن، خداوند فرموده است: «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» (تأويل آن را، جز خدا و راسخون در علم نمىدانند- آل عمران: 7).
و امّا آيه شريفه «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى» در مورد آدم: خداوند عزّ و جل حضرت آدم را بعنوان حجّت خود بر روى زمين و جانشين در شهرها آفريد و او را براى بهشت نيافريده بود، و اين عمل آدم در بهشت واقع شد نه در روى زمين، و عصمت در زمين لازم است تا اندازهها و ميزانهاى امر خدا (يا تقديرات امر خدا) به اتمام برسد، و آنگاه كه به زمين آورده شد و حجّت و خليفه گرديد معصوم شد، طبق اين آيه: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ» (خداوند، آدم، نوح، آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ را بر عالميان برگزيد- آل عمران: 33).
و امّا آيه: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ- الخ» «ظنّ» در اينجا به معنى «يقين» است، نه صرف گمان، أى «لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ» يعنى (روزىاش را بر او تنگ نمىكنيم) [نه به معنى بر او توانا نيستيم] آيا اين آيه را نشنيدهاى: «وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ» (وقتى خدا انسان را بيازمايد پس روزىاش را تنگ كند- فجر: 16) «فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ» يعنى روزىاش را بر او تنگ كند، و اگر يونس گمان كرده بود كه خدا بر او توانايى ندارد، قطعا كافر شده بود.
و اما آيه در باره حضرت يوسف: «لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» زليخا قصد گناه كرد، و يوسف از ناراحتى تصميمى گرفت كه اگر زليخا او را مجبور كند، او را بكشد، اين بود كه خداوند او را از ارتكاب قتل و عمل منافى عفّت دور كرد، و اين آيه: «كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ» (اين چنين عمل كرديم تا سوء و فحشاء را از او دور كنيم- يوسف: 24) اشاره به همين مطلب دارد و سوء يعنى قتل و فحشاء يعنى زنا.
و امّا در مورد داود عليه السّلام، كسانى كه طرف شما هستند، در اين باره چه مىگويند؟ علىّ بن جهم گفت: مىگويند: داود عليه السّلام در محرابش مشغول نماز بود كه ابليس به شكل پرندهاى بسيار زيبا در مقابلش ظاهر شد، داود نماز خود را شكست و برخاست تا پرنده را بگيرد، پرنده به حياط رفت، داود هم به دنبالش از اطاق خارج شد، پرنده به پشت بام پريد داود هم در طلب پرنده به پشت بام رفت، پرنده از آنجا به داخل حياط اوريا بن حنّان پريد، داود با نگاه خود پرنده را دنبال كرد و در اين حال چشمش به همسر اوريا كه مشغول غسل بود افتاد و به او علاقمند شد، از طرفى، قبلا اوريا را به جنگ فرستاده بود. داود به فرمانده لشكر نامهاى نوشت كه اوريا را جلوتر از تابوت عهد بفرست، فرمانده نيز چنين كرد، اوريا بر مشركين پيروز شد و اين مطلب بر داود خيلى گران آمد، لذا مجدّدا نامهاى نوشت و دستور داد تا اوريا را جلوتر از تابوت بفرستند، فرمانده نيز اين بار اوريا را جلوتر فرستاد و اوريا كشته شد و داود با همسر او ازدواج كرد. راوى گويد: حضرت با دست بر پيشانى خود زدند و فرمودند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»! شما پيامبرى از پيامبران خدا را به تهاون و سبك شمردن در باره نماز نسبت داديد به گونهاى كه مىگوئيد: نماز را رها كرده به دنبال پرندهاى رفت، سپس او را به فاحشه (عمل منافى عفّت) و قتل نسبت داديد، او گفت: يا ابن رسول اللَّه پس خطاى داود چه بوده است [كه به جهت آن استغفار كرد]؟ امام عليه السّلام فرمود: اى بينوا!! داود گمان كرد كه خداوند كسى را داناتر از او خلق نكرده است، لذا خداوند دو فرشته را به سوى او فرستاد و آنان از ديوار محراب بالا رفته و در مقابل داود حاضر گشتند و گفتند: «خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلى سَواءِ الصِّراطِ* إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ» (ما دو نفر با هم اختلاف داريم و يكى از ما بر ديگرى ظلم كرده است، به حقّ بين ما حكم كن و خلاف حقّ نگو و ما را به راه درست راهنمائى كن، اين برادر من است، نود و نه گوسفند دارد و من فقطّ يك گوسفند دارم، و با اين حال به من گفته است: آن يكى را هم به من بسپار و در اين بحث و گفتگو من حريف او نشدم- ص: 23 و 22) داود عليه السّلام عجله كرد و بر عليه «مدّعى عليه» حكم داده، چنين گفت: «لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ» (با اين درخواست به تو ظلم كرده است- ص: 24) و از «مدّعى» بيّنهاى (دليل و شاهدى) نطلبيد (و حال آنكه قاضى بايد از شخص مدّعى، دليل و شاهد بخواهد) و حتّى به «مدّعى عليه» هم نگفت: تو چه مىگويى؟ اين خطا، خطاى راه و رسم داورى بود، نه آن خطايى كه شما معتقد هستيد، آيا نشنيدهاى كه خداوند مىفرمايد: «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى- الخ» (اى داود! ما تو را در زمين، خليفه قرار داديم، در بين مردم به حقّ حكم كن و از هواى نفس پيروى نكن- ص: 26) تا آخر آيه، او سؤال كرد: پس قضيّه او با اوريا چه بوده است؟ حضرت فرمودند: در دوران حضرت داود عليه السّلام حكم خدا چنين بود كه هر گاه زنى شوهرش مىمرد يا كشته مىشد، بعد از او هرگز ازدواج نمىكرد، و اوّلين كسى كه خداوند برايش مباح كرد كه با زنى كه شوهرش كشته شده ازدواج كند، داود عليه السّلام بود، آن حضرت هم پس از كشته شدن اوريا و تمام شدن عدّه همسرش، با آن زن ازدواج كرد، و اين همان چيزى است كه در مورد اوريا بر مردم گران آمد.
و امّا حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و اين آيه كه مىفرمايد: «وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ» (در دل خويش چيزى را پنهان مىكنى كه خدا آن را آشكار خواهد كرد و از مردم مىترسى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى- احزاب: 37)، خداوند اسامى همسران آن حضرت در دنيا و همسرانش در آخرت را به آن حضرت اطّلاع داد، و نيز اعلام كرد كه آنان «امّ المؤمنين» هستند، يكى از آنان، زينب دختر جحش بود كه در آن ايّام همسر زيد بن حارثه بود، حضرت نام او را در دل نهان فرمود و آشكار نكرد تا مبادا منافقين بگويند: او زن شوهردارى را يكى از همسران خود مىداند، و حضرت از اين گفته احتمالى ترسيدند، لذا خداوند فرمود: «وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ» يعنى در دل از اين گفته بيم دارى، و خداوند عزّ و جلّ هيچ زوجى را خود عقد نكرده است جز آدم عليه السّلام و حوّا، و حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و زينب، كه اين آيه قرآن هم به همين عقد اشاره دارد: «فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها» (و آنگاه كه زيد كام خويش از او برگرفت [و طلاقش داد]، او را به عقد تو در آورديم- احزاب: 37) و نيز علىّ و فاطمه عليهما السّلام را.
راوى گويد: علىّ بن محمّد بن جهم گريست و گفت: يا ابن رسول اللَّه من توبه مىكنم از اينكه از اين به بعد در باره انبياء خدا عليهم السّلام به غير از آنچه شما گفتيد سخنى بگويم.
53- علىّ بن محمّد بن جهم گويد: به مجلس مأمون وارد شدم، حضرت رضا عليه السّلام نيز آنجا بودند، مأمون از حضرت سؤال كرد، يا ابن رسول اللَّه! آيا شما نمىگوئيد كه انبياء معصوم هستند؟ حضرت فرمودند: چرا، گفت: پس معنى اين آيه چيست: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى» «1» حضرت فرمودند: خداوند تبارك وتعالى به آدم فرمود: «اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ» (خود و همسرت در بهشت ساكن شويد و از رزق و روزى فراوان آن و از هر جاى آن كه خواستيد بخوريد و به اين درخت نزديك نشويد- بقره: 35) و به درخت گندم «1» اشاره فرمود، «فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ» (كه از ظالمين خواهيد شد- بقره: 35) و خداوند به آنان نفرمود: از اين درخت و ساير درختهاى از اين نوع، نخوريد، آن دو نيز به آن درخت نزديك نشدند و از آن نخوردند، بلكه بعد از وسوسه شيطان از درخت ديگرى «2» خوردند، و شيطان به آنان چنين گفت: «ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ» (پروردگار شما، شما را از اين درخت نهى نكرده است- اعراف: 20) و فقطّ شما را از نزديك شدن به غير آن نهى كرده، و شما را از خوردن آن نهى نكرده است مگر به اين خاطر كه فرشته نشويد يا جاودانه و هميشگى نگرديد و براى آنان قسم خورد كه من خير خواه شما هستم، و آدم و حوّاء تا قبل از آن كسى را نديده بودند كه به دروغ به خدا قسم ياد كند. «فَدَلَّاهُما بِغُرُورٍ» (آنها را فريب داد- اعراف: 22) آنها نيز با اطمينان به قسم او از درخت خوردند، و اين قضيّه، قبل از نبوّت آدم اتّفاق افتاد، و اين گناه هم گناه كبيره نبود كه آدم مستحقّ عذاب جهنّم شود، بلكه از جمله گناهان صغيرهاى بود كه خدا آنها را مىبخشد و اين قبيل گناهان، بر انبياء نيز- قبل از زمان نبوّتشان- جائز است، ولى وقتى خداوند او را برگزيد و پيغمبر نمود، معصوم شد و هيچ گناهى، چه صغير، و چه كبيره، مرتكب نشد، خداوند مىفرمايد: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى» (آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و به بيراهه رفت سپس خداوند او را برگزيد و توبهاش را پذيرفت و او را هدايت نمود- طه: 122/ 121) و نيز مىفرمايد: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ». مأمون گفت: پس معنى اين آيه چيست؟ «فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما» (وقتى خداوند فرزند صالح (يا سالم) به آنان داد، ايشان شريكهائى براى خدا، در مورد اين فرزند قائل شدند- اعراف: 190) حضرت فرمودند: حوّاء براى آدم پانصد شكم زائيد به هر مرتبه، يك پسر و يك دختر، و آدم عليه السّلام و حوّاء با خداوند عهد كردند كه اگر فرزند سالمى خداوند به آنان بدهد، شاكر باشند، و وقتى خداوند نسلى صحيح و سالم، بدون هيچ گونه مريضى و آفتى به آنان داد، و آنچه خدا به آنان داده بود، شريك قرار دادند، و خدا را مانند پدر و مادرشان شكر نكردند و خداوند مىفرمايد: «فَتَعالَى اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ» (خداوند برتر و بيزار از شرك آنها است- اعراف: 190).مأمون گفت: گواهى ميدهم كه شما حقّا فرزند رسول خدا هستيد، حال اين آيه را توضيح دهيد: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي» (وقتى شب او را فرا گرفت، ستارهاى ديد گفت: اين پروردگار من است- انعام: 76) حضرت فرمودند: ابراهيم عليه السّلام در ميان سه گروه واقع شده بود، گروهى كه (ستاره) زهره را مىپرستيدند، گروهى كه ماه را ستايش ميكردند و گروهى نيز خورشيد را، و اين در زمانى بود كه از مخفيگاهش در زير زمين كه او را نهان داشته بودند خارج شد، وقتى شب او را فرا گرفت و زهره را ديد از روى انكار گفت: آيا اين پروردگار من است؟ وقتى ستاره غروب كرد، گفت: من غروبكنندهها را دوست ندارم، زيرا افول و غروب از صفات پديدهها است نه از صفات موجود قديم و ازلى، و وقتى ماه را در آسمان ديد، با حالت انكار گفت: آيا اين پروردگار من است؟ وقتى غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا هدايت نكند گمراه خواهم شد، منظورش اين بود كه اگر پروردگارم هدايتم نمىكرد گمراه شده بودم، فردا صبح خورشيد را ديد و باز از روى انكار گفت: آيا اين پروردگار من است؟ اين از ماه و زهره بزرگتر است، وقتى خورشيد هم غروب كرد به آن سه گروه رو كرده و گفت: «يا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ* إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ» (اى مردم من از آنچه شما آنها را شريك خدا قرار مىدهيد، دور و بركنار هستم، من وجه خود را به سوى كسى كه آسمانها و زمين را آفريده، برميگردانم، از باطل به سوى حقّ مىروم و مشرك نيستم- انعام: 79 و 78) و ابراهيم عليه السّلام با اين گفتههاى خود، خواست براى آنان بطلان دينشان را روشن كند و برايشان ثابت كند كه عبادت كردن چيزهايى كه مثل زهره و ماه و خورشيد هستند صحيح نيست، بلكه شايسته خالق آنها و خالق آسمان و زمين است و آن دليلهايى كه براى قوم خود مىآورد الهام خدا و از دادههاى او بود، همان طور كه خداوند مىفرمايد: «وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلى قَوْمِهِ» و آنها ادلّه و حجّتهاى ما بود كه به ابراهيم داديم تا در مقابل قوم خود به آنها استدلال كند. مأمون گفت: آفرين بر شما! در مورد اين آيه توضيح بفرمائيد: «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» ( [ابراهيم گفت:] خدايا به من نشان بده كه چگونه مردهها را زنده مىكنى، خداوند فرمود: آيا ايمان ندارى؟ گفت: چرا، ولى به خاطر اينكه قلبم آرام گيرد- بقره: 260). حضرت فرمود: خداوند به ابراهيم عليه السّلام وحى فرمود كه: من از ميان بندگانم براى خود دوستى انتخاب خواهم كرد كه حتّى اگر از من بخواهد مردهها را زنده كنم، اين كار را براى او خواهم كرد، ابراهيم به دلش الهام شد كه او آن دوست و خليل است، لذا گفت: خدايا به من نشان بده كه چگونه مردهها را زنده مىكنى، خداوند فرمود: آيا ايمان ندارى؟ گفت: چرا، ولى به خاطر اينكه قلبم آرام گيرد، يعنى نسبت به خليل بودن، خداوند فرمود: «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ- الخ» (چهار پرنده بگير، آنها را تكه تكه كن، سپس بر هر كوهى، بخشى از آنها را قرار ده آنگاه آنها را بخوان فورى خود را بتو ميرسانند و بدان خداوند عزيز و حكيم است- بقره: 260) ابراهيم نيز، يك كركس، يك طاوس، يك مرغابى و يك خروس گرفته، آنها را تكه تكه كرد و اجزاء آنها را با هم در آميخت و سپس هر بخشى از اين اجزاء مخلوط شده را بر هر كوهى از ده كوه اطراف قرار داد و آنگاه منقار آن را بدست گرفت و آنها را با نامشان صدا زد و مقدارى دانه و آب نزد خود قرار داد، آن اجزاء به سوى يك ديگر پرواز كردند و بدنها كامل شد و هر بدنى بسراغ گردن و سر خود رفت و به آنها پيوست، سپس ابراهيم منقار آنها را آزاد كرد و آنها پرواز كردند و سپس فرود آمدند و از آن آب نوشيدند و از آن دانهها برگرفتند و گفتند: اى پيامبر خدا! تو ما را زنده كردى، خدا تو را زنده بدارد، ابراهيم فرمود: بلكه خداوند زنده ميكند و مىميراند و اوست كه بر همه كار تواناست. مأمون گفت، آفرين بر شما يا ابا الحسن! (حال) در باره اين آيه توضيح دهيد: «فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ» (موسى او را با مشت زد و او مرد، گفت اين از كار شيطان است- قصص: 15) حضرت فرمودند: موسى به يكى از شهرهاى فرعون وارد شد در حالى كه بىاطّلاع از ورود او بودند، و اين ورود، بين مغرب و عشاء رخ داد، در آن هنگام ديد دو مرد با يك ديگر زد و خورد مىكنند، يكى از گروه موسى و ديگرى از دشمنان او بود، آن كه هم گروه و هم مسلك موسى بود، از موسى بر عليه ديگرى كه دشمن بود كمك خواست، موسى عليه السّلام هم به حكم خدا در باره دشمن حكم كرد و با مشت او را زد و او مرد، و (موسى پس از اين كار) گفت: اين عمل كار شيطان است، منظورش زد و خوردى بود كه بين آن دو مرد رخ داده بود، نه كشتن آن مرد توسّط موسى، او يعنى شيطان، دشمنى است گمراهكننده و آشكار. مأمون گفت، پس معنى اين گفته موسى چيست؟: «رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي» (خداوندا! من بخودم ظلم كردم، مرا بيامرز- قصص: 16) حضرت فرمود: منظورش اين است كه من با وارد شدن به اين شهر، خود را در شرايطى قرار دادم كه نمىبايست در آن شرايط قرار مىدادم، «فَاغْفِرْ لِي «1»» يعنى مرا از دشمنانت بپوشان تا به من دست نيابند و مرا نكشند، خداوند نيز او را آمرزيد (و يا طبق آنچه در اينجا آمده، او را پوشانيد) زيرا كه او ستركننده و (آمرزنده و) مهربان است، موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! به شكرانه اين نعمت، يعنى بازوئى كه به من دادى به گونهاى كه با يك مشت مردى را از پاى در آوردم هرگز كمك كار مجرمين نخواهم بود، بلكه با اين نيرو در راه تو مجاهده خواهم كرد تا تو راضى شوى. فردا صبح، موسى عليه السّلام در شهر ترسان و مراقب بود كه ديد دوباره همان كسى كه ديروز او را به يارى طلبيده بود، بر عليه شخص ديگرى، از او كمك مىخواهد، موسى فرمود: تو جدّا آدم اهل شرّى هستى، ديروز با يكى نزاع مىكردى و امروز با ديگرى! ادبت خواهم كرد، و خواست او را بزند، و همين كه خواست آن كسى را كه دشمن آن دو بود بزند او- همان كه هم گروه و هم مسلك موسى بود- گفت: اى موسى آيا مىخواهى همان طور كه ديروز يك نفر را كشتى، مرا هم بكشى! تو مىخواهى جبّار باشى و در صدد آن نيستى كه جزء مصلحين باشى! مأمون گفت: خداوند از طرف انبيائش، به شما جزاى خير دهد يا ابا الحسن! معنى اين آيه چيست؟: «فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ» ( [موسى به فرعون گفت:] من كه آن كار را (يعنى قتل) را مرتكب شدم، در آن موقع ضالّ (گم شده يا گمراه) بودم- شعراء: 20) حضرت فرمودند: وقتى موسى [از مدين] نزد فرعون برگشت، فرعون گفت: «وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ» (آن كار را مرتكب شدى و نسبت به من و خوبىهاى من ناسپاس بودى- شعراء: 19) حضرت موسى گفت: من آن كار را در موقعى انجام دادم كه راه را گم كرده و اشتباها به آن شهر در آمده بودم و وقتى از شما ترسيدم فرار كردم و پروردگارم به من حكمت بخشيد و مرا از جمله پيامبران قرار داد. (حضرت رضا در ادامه افزودند) خداوند عزّ و جلّ به حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله نيز مىفرمايد: «أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى» (آيا تو را يتيم نيافت و برايت سرپناه و سرپرست قرار داد- ضحى: 6) يعنى تو را تنها نيافت و مردم را به سوى تو سوق داد؟ «وَ وَجَدَكَ ضَالًّا» (و تو را گم شده يافت- ضحى: 7) يعنى در نزد قوم خود، گم شده و ناشناخته بودى، «فهدى» (و هدايت و راهنمايى كرد) يعنى مردم را به شناخت تو، راهنمايى كرد، «وَ وَجَدَكَ عائِلًا فَأَغْنى» (و تو را فقير يافت و غنى نمود- ضحى: 8) يعنى دعاى تو را مستجاب كرد و به اين وسيله تو را غنى نمود. مأمون گفت: آفرين بر شما اى فرزند گرامى رسول خدا! (حال بفرمائيد) معنى اين آيه چيست؟: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي» (وقتى موسى در وقت و موعدى كه معيّن كرده بوديم آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: خدايا، خود را به من نشان بده تا به تو بنگرم- اعراف: 142)، چگونه ممكن است موسى كليم اللَّه عليه السّلام نداند كه خداوند تبارك و تعالى قابل رؤيت نيست و چنين درخواستى نمايد؟ حضرت فرمودند: موسى كليم اللَّه عليه السّلام مىدانست كه خداوند برتر از اين است كه با چشم ديده شود لكن وقتى خداوند با او سخن گفت و او را به خود نزديك كرده، با او نجوا كرد ، موسى نزد قوم خود برگشت و به آنان اطّلاع داد كه خداوند عزّ و جلّ با او سخن گفته و او را به خود نزديك كرده و با او نجوا نموده است، در اين موقع آنان گفتند: «لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ» (تو را تصديق نمىكنيم- بقره: 55) مگر اينكه، همان طور كه تو صداى خدا را شنيدى، ما هم بتوانيم به آن گوش دهيم، و آن مردم، هفتصد هزار نفر بودند، موسى از بين آنان هفتاد هزار نفر برگزيد، سپس از بين اين هفتاد هزار، هفت هزار نفر را انتخاب كرد، سپس هفتصد تن و در آخر هفتاد نفر از بين آنان را براى زمان و موعدى كه خدا معيّن كرده بود، برگزيد و آنان را به كوه سينا آورد و در پائين كوه متوقّف كرد و خود به بالاى كوه رفت و از خداوند تبارك و تعالى خواست كه با او سخن گويد و سخن خود را به گوش آنان برساند، خداوند متعال هم با او سخن گفت و آنان نيز سخن خدا را از بالا و پائين، چپ و راست، پشت سر و روبرو شنيدند، زيرا خداوند صدا را در درخت آفريد و از آن پراكندهاش كرد به گونهاى كه آنان صدا را از تمام اطراف شنيدند، ولى گفتند: قبول نمىكنيم كه آنچه شنيديم كلام خدا باشد مگر اينكه آشكارا خدا را ببينيم، و زمانى كه چنين سخن بزرگى بر زبان راندند و تكبّر و سركشى نمودند ، خداوند عزّ و جلّ صاعقهاى بر آنان فرستاد و صاعقه آنان را به خاطر ظلمشان از بين برد، حضرت موسى به خداوند عرضه داشت: خداوندا! اگر وقتى نزد بقيّه بنى اسرائيل برگردم ايشان بگويند آنان را بردى و به كشتن دادى، چون دروغ گفته بودى كه خدا به نجوا با تو سخن گفته است، من چه جوابى به آنان بدهم؟ لذا، خداوند آنان را زنده كرد و به همراه موسى عليه السّلام فرستاد، آنان گفتند: اگر درخواست كنى كه خدا، خود را به تو نشان دهد، تا تو به او بنگرى، خواستهات را اجابت خواهد كرد، آنگاه تو به ما بگو خدا چگونه است، تا ما او را به بهترين وجه بشناسيم، موسى فرمود: اى مردم! خداوند با چشم ديده نمىشود و اصلا كيفيّت ندارد، بلكه با آيات و نشانههايش شناخته مىشود، گفتند: سخن تو را قبول نداريم مگر اينكه از خدا چنين درخواستى كنى. موسى عرضه داشت: خداوندا! تو خود گفتار بنى اسرائيل را شنيدى و تو صلاح آنان را بهتر مىدانى، خداوند متعال به موسى وحى كرد كه اى موسى آنچه از تو خواستند، از من بخواه، من تو را به نادانى آنان مؤاخذه نخواهم كرد، در اين موقع موسى گفت: «رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قال لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي* فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ» (خدايا خود را بمن نشان بده تا به تو بنگرم! گفت: هرگز مرا نخواهى ديد ولى بكوه بنگر اگر در جاى خود قرار گرفت (و موسى در اين وقت از كوه بزير آمده بود) مرا خواهى ديد. وقتى خداوند با آيهاى از آيات خود بر كوه تجلّى كرد، كوه را خرد نمود و موسى بيهوش بر زمين افتاد، وقتى به هوش آمد گفت: تو منزّهى، توبه مىكنم و بسوى تو بازمىگردم- اعراف: 143) يعنى از جهل قوم خود، به شناخت و معرفتى كه نسبت به تو داشتم، برمىگردم، و من از بين آنان اوّلين مؤمن هستم به اينكه تو ديده نمىشوى. مأمون گفت: آفرين بر شما اى ابا الحسن! حال در مورد اين آيه توضيح دهيد: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» حضرت فرمود: زليخا قصد يوسف كرد، و اگر يوسف برهان پروردگارش را نمىديد، او نيز قصد زليخا مىكرد، لكن او معصوم بود، و معصوم نه قصد گناه مىكند و نه مرتكب آن مىشود، و پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السّلام نقل فرمود كه آن حضرت چنين فرمود: (زليخا) تصميم گرفت كه انجام دهد و (يوسف) تصميم گرفت كه انجام ندهد. مأمون گفت: آفرين بر شما اى ابا الحسن! اين آيه را توضيح دهيد: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ»، حضرت فرمودند: او يونس بن متّى عليه السّلام است كه بر قوم خود غضب كرده از بين آنان رفت. و «ظنّ» بدين معنى است كه يقين كرد كه: «أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ» يعنى «ما روزىاش را بر او تنگ نمىكنيم» مثل اين آيه شريفه: «وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ» كه «قدر عليه» در اين آيه نيز به معنى تنگ كردن معيشت است. به هر حال، او در تاريكى و ظلمات، خداوند را خواند، يعنى در تاريكى شب و دريا و شكم ماهى اين سخنان را گفت: معبودى جز تو نيست، تو منزّهى و من به خاطر ترك كردن چنين عبادتى كه در شكم ماهى امكانش را برايم فراهم ساختى، ظالم و ستمكار هستم، خداوند نيز دعاى او را مستجاب كرد و فرمود: «فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ* لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» (اگر از تسبيحكنندگان نبود تا روز رستاخيز در شكم آن ماهى مىماند- صافات: 143/ 144). مأمون گفت: آفرين بر شما يا ابا الحسن! لطفا اين آيه را توضيح دهيد: «حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا» (زمانى كه پيامبران نااميد شدند و گمان نمودند كه به آنان دروغ گفته شده است، يارى و نصرت ما به آنان رسيد- يوسف: 110) (1) حضرت فرمودند: يعنى وقتى كه پيامبران از قوم خود نااميد شدند و قوم آنان پيامبرانشان را دروغ پنداشتند، يارى و نصرت ما به پيامبران رسيد. مأمون گفت: آفرين بر شما يا ابا الحسن! معنى اين آيه چيست: «لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ» (تا خدا گناه قبل و بعد گذشته تو را بپوشاند- فتح: 2) حضرت فرمودند: از نظر مشركين مكّه، كسى گناهكارتر از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله نبود، زيرا آنان قبل از بعثت، سيصد و شصت بت را مىپرستيدند و آنگاه كه آن حضرت ايشان را به (كلمه مباركه) «لا اله الّا اللَّه» دعوت نمود، اين موضوع بر آنان گران آمد و گفتند: «أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ* وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْءٌ يُرادُ* ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلَّا اخْتِلاقٌ» (آيا به جاى خدايان متعدّد يك خدا قرار داده است، اين مطلب عجيبى است، سران آنان به حركت آمده و گفتند: برويد و بر اعتقاد به خدايان خود استوار بمانيد، اين چيزى است كه از شما (مردم) خواسته مىشود، ما چنين حرفهايى را در بين امّت آخر (يعنى معاصرين يا آنان كه قبل از ما بودهاند) نشنيدهايم، اين سخن جز دروغ و افتراء چيز ديگرى نيست- ص: 5 الى 7) و آن زمان كه خداوند عزّ و جلّ مكّه را براى پيامبرش فتح نمود، فرمود: اى محمّد! «إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ» (ما مكّه را با فتحى قطعى و آشكار براى تو فتح كرديم تا خدا گناه قبلى و بعدى تو را بپوشاند) همان چيزى را كه از نظر اهل مكّه به خاطر دعوت به توحيد در گذشته و بعد از آن، گناه محسوب مىشد، زيرا بعضى از مشركين مكّه مسلمان شدند و بعضى از مكّه خارج گرديدند، و آنان كه ماندند نتوانستند آن زمان كه حضرت مردم را به توحيد دعوت مىكرد در مورد توحيد نسبت به حضرتش ايراد بگيرند، چه اينكه با غلبه حضرت بر آنان، آنچه از نظر آنان گناه محسوب مىشد، پوشيده گرديد. مأمون گفت: آفرين بر شما يا ابا الحسن! در باره اين آيه توضيح بفرماييد: «عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ» (خدا از تو درگذرد! چرا به آنان اجازه دادى- توبه: 43) حضرت فرمودند: اين آيه از قبيل «به در مىگويم، ديوار گوش كند» مىباشد، خداوند به ظاهر با پيامبرش صحبت كرده ولى منظور اصلى، امّت بوده است، و نظير اين آيه است، آيه شريفه: «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ» (اگر مشرك شوى، عملت باطل شده، و از جمله زيانكاران خواهى بود- زمر: 65) و نيز اين آيه: «وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا» (اگر تو را تثبيت نمىكرديم، نزديك بود كمى به آنان ميل كنى- اسراء: 74). مأمون گفت: درست گفتيد يا ابن رسول اللَّه! (حال بفرمائيد) معنى اين آيه چيست؟: «وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ» (وقتى به آن كسى كه خدا به او نعمت داده (يعنى زيد بن حارثه) و تو نيز او را مورد لطف و عنايت قرار دادى مىگويى از خدا بترس و همسرت (زينب بنت جحش) را طلاق نده، و در دل چيزى را پنهان مىدارى كه خدا آن را آشكار خواهد كرد و از مردم مىترسى و خدا سزاوارتر است كه از او بترسى- احزاب: 37) حضرت فرمودند: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله براى كارى تصميم گرفتند به خانه زيد بن حارثه بروند، كه زن زيد را در حال غسل كردن ديدند، و به او فرمودند: «سبحان الّذي خلقك» (منزّه است آن كسى كه تو را خلق نموده است) و منظور حضرت اين بود كه خداوند را از گفته كسانى كه مىگويند ملائكه دختران خدا هستند، تنزيه نمايد، خداوند نيز مىفرمايد: «أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلائِكَةِ إِناثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِيماً» (آيا خداوند پسران را براى شما گذاشته و براى خود، دخترانى از ملائكه برگزيده است؟ سخن بزرگى بر زبان مىآوريد!- إسراء: 40) و لذا وقتى حضرت آن زن را در حال غسل كردن ديدند گفتند: آن كس كه تو را خلق كرده، برتر و منزّهتر از اين است كه فرزندى داشته باشد كه آن فرزند اين چنين نيازمند غسل و تطهير باشد، و وقتى زيد به خانه برگشت، همسرش، آمدن حضرت رسول و گفته آن حضرت كه فرموده بودند: «سبحان الّذي خلقك» را به او خبر داد، زيد متوجّه منظور حضرت نشد و گمان كرد كه سخن حضرت به خاطر اين بوده است كه آن حضرت از همسر او، خوششان آمده است، لذا نزد حضرت آمد و عرض كرد: يا رسول اللَّه! زن من كمى بد اخلاق است و مىخواهم او را طلاق بدهم، حضرت به او فرمودند: «أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ» (همسرت را نگهدار و از خدا بترس- احزاب: 37) و خداوند متعال قبلا تعداد همسران آن حضرت و اينكه اين زن نيز از جمله آنان است را به آن حضرت خبر داده بود، حضرت اين موضوع را در دل پنهان داشته و براى زيد آشكار نكرده بودند، و از اين مىترسيدند كه مردم بگويند: محمّد به بردهاش كه خود او را آزاد كرده مىگويد: زن تو، همسر من خواهد شد، و با اين گفته، بر آن حضرت خرده بگيرند، لذا خداوند اين آيه را نازل فرمود: «وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي- تا آخر آيه (كه قبلا ذكر شد)» يعنى (وقتى به آن كسى كه خدا به واسطه اسلام به او نعمت داده و تو نيز با آزاد سازى او، وى را مورد لطف و عنايت قرار دادى، مىگويى: از خدا بترس و همسرت را نگهدار و در دل چيزى را پنهان مىدارى كه خدا آن را آشكار خواهد كرد و از مردم مىترسى و خدا سزاوارتر است كه از او بترسى) (1) سپس زيد بن حارثه او را طلاق داد و آن زن نيز عده طلاق نگه داشت و بعد از آن، خداوند او را به عقد حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله در آورد، در اين باره آيهاى نازل فرموده، چنين گفت: «فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا» (و آنگاه كه زيد كام خويش از او برگرفت [و طلاقش داد] او را به عقد تو در آورديم تا بر مؤمنين در مورد [ازدواج با] همسران فرزند خواندههاى خود، بعد از آنكه [آن فرزند خواندهها] از آنان كام خويش برگرفتند، گناهى نباشد و خواسته (يا فرمان خدا) انجام شدنى است- احزاب: 37)، سپس خداوند عزّ و جلّ دانست كه منافقين به خاطر اين ازدواج، بر آن حضرت خرده خواهند گرفت، لذا اين آيه را نازل فرمود: «ما كانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ» (در آنچه خدا به پيامبرش رخصت داده، بر پيامبر گناهى نيست- احزاب: 38). مأمون گفت: دلم را آرام كردى يا ابن رسول اللَّه! و آنچه را بر من مشتبه شده بود، برايم واضح كردى، خداوند از طرف انبياء و اسلام شما را جزاى خير دهد! علىّ بن محمّد بن جهم گويد: مأمون براى نماز برخاست و دست محمّد ابن جعفر بن محمّد (عموى امام رضا) را كه در مجلس حاضر بود گرفت و با خود برد، من نيز به دنبال آنان رفتم، مأمون به او گفت: برادرزادهات را چگونه يافتى؟ گفت: دانشمند است، و قبلا هم نديده بوديم كه نزد هيچ يك از علما و اهل علم رفت و آمد داشته باشد، مأمون گفت: برادرزادهات از خاندان پيامبر است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در مورد آنان فرموده: «نيكان خاندان من و پاكان نسل من، در كودكى از همه مردم بردبارتر و در بزرگى از همه مردم داناترند، به آنان چيزى ياد ندهيد، چه آنكه آنان از شما داناترند، از در هدايت شما را خارج نخواهند كرد و در ضلالت شما را داخل نخواهند كرد». (پس از آن) حضرت رضا عليه السّلام به منزل رفتند، فردا صبح به نزد آن حضرت رفته و صحبتهاى مأمون و محمّد بن جعفر (عموى آن حضرت) را به اطّلاع ايشان رساندم و آن حضرت خندهاى كرده فرمودند: اى ابن جهم! آنچه شنيدى فريبت ندهد، او مرا به خدعه و نيرنگ خواهد كشت و خدا براى من از او انتقام خواهد گرفت. (شيخ صدوق گويد: با توجّه به ناصبى بودن علىّ بن محمّد بن جهم و بغض و عداوتش نسبت به اهل بيت عليهم السّلام چنين حديثى از او عجيب (يا بعيد) است!! مترجم کتاب عيون الأخبار گويد: همان طور كه قبلا اشاره شد، سند حديث ضعيف است، چون تميم بن عبد اللَّه قرشى را علّامه- ره- در رجال خود ضعيف دانسته و علىّ ابن محمّد بن جهم هم ناصبى و دشمن اهل بيت بوده است، كما اينكه خود جناب صدوق- ره- در انتهاى همين خبر بآن اشاره كرده است، و اصولا، صرف نظر از ضعف سند، وجود چنين عباراتى در متن، دليل ضعف خبر است، چرا كه چطور مىتوان كارى را كه ما از يك فرد متدين معمولى توقع نداريم، به حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله نسبت داد! مگر پيامبر به اين آيه عمل نمىفرمود كه مىگويد: «لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّى تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلى أَهْلِها- الخ» (به خانههايى غير از خانههاى خود وارد نشويد مگر اينكه اعلام ورود كنيد و سرزده وارد نشويد و بر اهل خانه سلام نمائيد- نور: 27) و بر فرض هم كه اين آيه بعد از اين جريان نازل شده باشد، پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله كه متمّم مكارم اخلاق بودند، قطعا بىاجازه و سرزده به خانه كسى، آن هم زن نامحرم، وارد نمىشدند.)
54- ابو الصّلت هروى گويد: حضرت رضا عليه السّلام از پدران بزرگوارش از امام حسين عليهم السّلام نقل كردند كه: سه روز قبل از شهادت حضرت علىّ عليه السّلام مردى از اشراف تميم به نام عمرو، نزد آن حضرت آمده، در باره اصحاب الرّسّ، چنين سؤالاتى نمود: اصحاب الرّس در چه زمانى مىزيستند؟ مسكن آنان كجا بود؟ پادشاه آنان چه كسى بود؟ آيا خداوند پيامبرى سوى آنان فرستاد يا نه؟ چگونه از بين رفتند؟ در قرآن نام آنان هست ولى از اخبارشان مطلبى ذكر نشده است، حضرت فرمودند: در باره مطلبى سؤال كردى كه قبل از تو كسى چنين سؤالى از من نپرسيده بود، و بعد از من نيز كسى در باره آن مطلبى برايت نقل نخواهد كرد مگر از قول من، و هيچ آيهاى در قرآن نيست مگر اينكه آن را مىدانم و تفسيرش را نيز مىدانم، و نيز مىدانم در كجا نازل شده، در كوه نازل شده يا در دشت، و در چه زمانى، شب يا روز؟ اينجا- با دست به سينه مباركشان اشاره نمودند- علم بسيارى است ولى طالبان آن كم هستند و به زودى وقتى مرا از دست دادند پشيمان خواهند شد.
اى تميمى! داستان آنان چنين بود كه: درخت صنوبرى را به نام «شاه درخت» مىپرستيدند، اين درخت را يافث بن نوح بر كنار چشمهاى به نام «دوشاب» غرس كرده بود و اين چشمه بعد از طوفان، براى نوح عليه السّلام حفر شده بود، و علّت نامگذارى آنان به اصحاب الرّسّ اين بود كه خانههاى خود را در زمين حفر مىكردند، (رسّ يعنى حفر كردن يا پنهان كردن) و زمانشان بعد از سليمان بن داود عليهما السّلام بود. دوازده قريه در كنار نهرى از مشرق زمين به نام رسّ داشتند، آن رود نيز به نام آنان رسّ ناميده شده بود. در آن روزگار نهرى پرآبتر و شيرينتر از آن روى زمين نبود و قريههايى بيشتر و آبادتر از آنها وجود نداشت، نام آنها به ترتيب عبارت بود از: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، اردىبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر، شهريور، و بزرگترين شهر آنان، اسفندار بود كه پادشاه در آن مىزيست، نام او تركوذ «1» بن غابور بن يارش ابن سازن بن نمرود بن كنعان بود كه اين آخرى فرعون زمان ابراهيم عليه السّلام بود. آن چشمه و صنوبر در همين شهر بود، و در هر قريه دانهاى از ميوه آن صنوبر كاشته بودند و آن دانه رشد كرده، درخت عظيمى شده بود، آب آن چشمه و رودخانهها را حرام كرده بودند و نه خود و نه چهارپايانشان از آن نمىنوشيدند و هر كس چنين مىكرد او را مىكشتند و مىگفتند: اين آب، مايه حيات خدايان ماست، و شايسته نيست كسى از حيات و زندگى آنها چيزى كم كند، و خود و چهارپايانشان از رود رسّ كه قريهها در كنار آن بنا شده بود، استفاده مىكردند، و در هر ماه از سال، در هر قريه، عيدى معيّن كرده بودند كه اهل آن قريه جمع شده و بر درخت بزرگ آن آبادى، پشه بندى از حرير كه داراى انواع نقش و نگار بود نصب مىكردند، سپس گاو و گوسفندهائى آورده و براى درخت قربانى مىكردند و بر آن قربانىها هيزم ريخته، آتش مىزدند و آنگاه كه دود آن قربانىها به هوا رفته و بين آنها و آسمان حائل مىشد و ديگر نمىتوانستند آسمان را ببينند، در برابر درخت، به سجده مىافتادند و گريه و زارى مىكردند تا از آنها راضى شود، و شيطان نيز مىآمد و شاخههاى درخت را حركت مىداد و از تنه آن همچون كودكى فرياد مىزد كه: اى بندگانم! از شما راضى شدم، راحت و خوشحال باشيد، آنان هم سر از سجده برداشته، شراب مىنوشيدند و موسيقى مىنواختند و سنج مىزدند و آن روز و شب را به همان حال سپرى مىكردند و سپس مىرفتند. و عجمها نام ماههاى خود را از نام اين آبادىها گرفتند و ماههاى خود را آبان ماه، آذر ماه، و غيره ناميدند، چون اهل آن قريهها مىگفتند: اين عيد فلان ماه است و آن عيد فلان ماه و در زمان عيد، بزرگترين آبادى، كوچك و بزرگ آنان، در آن شهر جمع مىشدند و در نزد چشمه و صنوبر، چادرى از حرير كه انواع نقش و نگار بر آن بود، برمىافراختند. اين چادر دوازده در داشت كه هر درى مربوط به اهل يك قريه مىشد، آنان در خارج از چادر در مقابل صنوبر سجده كرده و قربانىهائى چند برابر قربانى درخت قريههاى كوچكتر، ذبح مىكردند، و شيطان نيز نزد آن درخت مىآمد و صنوبر را به شدّت تكان مىداد و با صداى بلند از درون آن سخن گفته، و بيش از وعد و وعيدهاى تمام شياطين به آنان وعده و وعيد مىداد، و آنان سر از سجده برمىداشتند و از شدّت شادى و نشاط از حال مىرفتند و از شدّت شرابخوارى و اشتغال به موسيقى، توان صحبت كردن نداشتند، و دوازده روز و شب، به عدد اعيادشان در تمام سال، به همان حال مىگذراندند و سپس مىرفتند. و چون كفر به خدا، و عبادت غير خدا در ميان آنان طولانى گشت، خداوند عزّ و جلّ پيامبرى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا بن يعقوب سوى آنان فرستاد و مدّت زمانى طولانى در بين آنان بوده و آنان را به عبادت خداوند عزّ و جلّ و شناخت ربوبيّت او دعوت مىكرد، ولى از او پيروى نكردند، و وقتى آن پيامبر ديد كه آنان به شدّت غرق در ضلال و گمراهى هستند و دعوت او را بسوى رشد و رستگارى ردّ مىكنند، در عيد شهر بزرگ آنها شركت كرد و گفت: خدايا اين بندگان تو، جز تكذيب من و كفر به تو كار ديگرى نمىكنند، و درختى را كه نه فايده دارد و نه ضرر، مىپرستند. تمام درختانشان را خشك كن و قدر و عظمت خود را به آنان بنمايان، صبح روز بعد، درختها خشك شده بود، اين مطلب آنان را ترساند و احساس عجز و نااميدى كردند و به دو گروه تقسيم شدند، گروهى گفتند: اين مرد كه ادّعا مىكند رسول خداى آسمان و زمين است، خدايان شما را جادو كرده است تا شما را از خدايانتان به سوى خداى خويش متوجّه گرداند، گروه ديگر گفتند: نه، بلكه خدايان شما با ديدن اين مرد كه از آنان عيبگويى مىكند و در موردشان سخنان نامربوط مىگويد، و شما را به پرستش خداى ديگرى مىخواند، خشمگين شدهاند و زيبايى و بهاى خود را از شما پوشاندهاند تا شما نيز به خاطر آنان خشمگين شويد و انتقام آنان را از اين مرد بگيريد. لذا همگى بر آن شدند كه او را كشند، براى اين كار لولههاى بلندى از سرب كه دهانههاى گشادى داشت، برگرفتند و آنها را از قعر چشمه تا روى آب مثل لولههاى سفالين آبراهه (فاضلاب) بر روى هم سوار كردند، و آب داخل آن (چشمه يا لوله) را كشيدند و سپس در قعر آن چاهى عميق با دهانه تنگ حفر كردند و پيامبرشان را به درون آن انداختند و صخره بزرگى بر دهانه آن نهادند و آنگاه لولهها را از آب بيرون آوردند و گفتند: اكنون كه خدايان ديدند كه ما، شخصى را كه در بارهشان به بدى سخن مىگفت و ما را از پرستش آنان باز مىداشت كشتيم، و در زير بزرگترين خدايان دفنش كرديم تا دلش آرام گيرد، اميدواريم كه از ما راضى شده باشند و غنچهها و طراوت آنها مثل گذشته به سوى ما باز گردد، آن مردم در تمام روز، صداى ناله پيامبرشان را مىشنيدند كه مىگفت: «خداى من، تنگى جا و شدّت ناراحتى مرا مىبينى، به ناتوانى و درماندگىام رحم كن و زودتر قبض روحم فرما، و اجابت دعايم را تأخير نينداز!» تا بالاخره مرد، خداوند عزّ و جلّ به جبرئيل فرمود: اى جبرئيل! آيا اين بندگان من، كه صبر و بردبارى من آنها را فريب داده و خود را از خشم من در امان مىپندارند و كس ديگرى غير از من را مىپرستند و پيامبر مرا كشتهاند، گمان مىكنند كه در مقابل غضب من توان مقاومت دارند، يا آيا مىتوانند از محدوده قدرت من خارج شوند؟ چگونه؟! و حال آنكه من از كسى كه مرا نافرمانى كند و از عقاب من نهراسد، خودم انتقام خواهم گرفت، و به عزّت و جلالم قسم ياد كردهام كه آنان را مايه عبرت اهل عالم قرار دهم، و خداوند، آنها را در آن عيدشان جز با بادهاى سرخ رنگ به هراس نيفكند، آنان در آن طوفان حيران شده به هراس افتاده بودند و به يك ديگر پناه مىبردند، سپس زمين در زير پاهايشان به گوگردى مشتعل تبديل شد و ابرى سياه بر آنان سايه افكند و آتشى ملتهب همچون گنبد بر آنان فرو افكند و بدنهايشان در آتش همچون سرب مذاب ذوب شد. پناه مىبريم به خداوند متعال از غضب و عذابش. و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم.
56- حسن بن عليّ بن فضّال گويد: از حضرت رضا عليه السّلام در باره حديث «أنا ابن الذبيحين» (من فرزند دو قربانى هستم) سؤال كردم، حضرت فرمودند: منظور حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله اسماعيل فرزند ابراهيم خليل عليهما السّلام و عبد اللَّه فرزند عبد المطّلب بوده است، اسماعيل همان فرزند بردبارى است كه خداوند مژده او را به ابراهيم داد. «و آنگاه كه به سنّى رسيد كه پا به پاى ابراهيم كار و فعّاليت مىكرد ابراهيم به او گفت: فرزندم! در خواب چنين ديدم كه مشغول ذبح تو هستم، نظرت چيست؟ فرزند گفت: پدر، آنچه را دستور دارى انجام بده (و نگفت: آنچه را ديدى انجام بده)، مرا صابر و بردبار خواهى يافت ان شاء اللَّه. آنگاه كه تصميم به ذبح او گرفت، خداوند ذبحى عظيم را كه گوسفندى بود سفيد و سياه و فربه، جايگزين او كرد. اين گوسفند در سرزمين سبز و خرّم نشو و نما كرده بود و قبل از آن، چهل سال در باغهاى بهشت مىچريد، و داراى مادرى هم نبود، بلكه خداوند به او گفته بود: ايجاد شو، او نيز موجود شده بود، تا به اين وسيله فداء و جايگزين اسماعيل شود، و تا روز قيامت، هر آنچه در منى ذبح شود، فديه و فداء اسماعيل مىباشد. اين يكى از دو قربانى، امّا ديگرى: عبد المطّلب حلقه درب كعبه را گرفت و از خدا خواست كه ده پسر به او بدهد، و نذر كرد كه اگر دعايش مستجاب شود، يكى از آنان را ذبح كند. وقتى تعداد آنان به ده رسيد، همگى را به داخل كعبه برد و بين آنان قرعهكشى كرد، قرعه بنام عبد اللَّه- پدر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه از همه بيشتر دوستش مىداشت- افتاد. دوباره قرعهكشى كرد، باز به نام عبد اللَّه افتاد، براى بار سوم قرعه كشيد، اين بار نيز نام عبد اللَّه درآمد، عبد المطّلب او را گرفت و زندانى كرد و تصميم گرفت او را قربانى كند. قريش همگى جمع شدند و او را از اين كار بازداشتند، زنان عبد المطّلب نيز همه گريه و شيون كنان، گرد آمدند، عاتكه دختر عبد المطّلب گفت: بين خود و خداوند عزّ و جلّ در مورد قتل فرزندت، عذر بخواه و خود را معذور بدار. عبد المطّلب گفت: چگونه؟ تو كه عاقل و كامل هستى! عاتكه گفت: بين پسرت و شترانت كه در محدوده حرم هستند، قرعه بيانداز، و آنقدر بر تعداد آنها بيفزا تا پروردگارت راضى شود و قرعه به نام آن شتران بيفتد، عبد المطّلب به دنبال شتران فرستاد، آنها را حاضر كردند، ده شتر را از ميان آنان جدا كرد بين آنها و عبد اللَّه قرعه انداخت، قرعه بنام عبد اللَّه افتاد، و همين طور ده شتر، ده شتر اضافه مىكرد ولى قرعه به نام عبد اللَّه مىافتاد، تا اينكه تعداد شتران به صد رسيد كه اين بار قرعه به نام شتران افتاد، قرشيان از شدّت فرح و سرور صدا به تكبير بلند كردند، بگونهاى كه كوههاى تهامه لرزيد، عبد المطّلب گفت: نه، سه بار ديگر بايد قرعه بكشم، سه بار ديگر قرعهكشى كرد و هر بار قرعه به نام شتران درآمد و در بار سوم، زبير و ابو طالب و برادرانشان عبد اللَّه را از زير پاهاى عبد المطّلب كشيدند و بردند، بگونهاى كه درست آن قسمت از صورت عبد اللَّه كه روى زمين بود، كنده شد، عبد اللَّه را بلند كرده مىبوسيدند و خاكهاى بدن او را پاك مىكردند، عبد المطّلب دستور داد تمامى صد شتر در «حزوره (1)» (كه مكانى است در حرم) ذبح شوند و هيچ كس را از گوشت آنان محروم نكنند.
عبد المطّلب پنج سنّت داشت كه خداوند آنها را در اسلام امضاء نمود، 1- همسران پدران را بر پسران حرام كرد، 2- در قتل، صد شتر ديه قرار داد، 3- هفت دور به دور كعبه طواف مىنمود، 4- گنجى يافت و خمس آن را كنار گذاشت و پرداخت كرد، 5- و زمزم را آنگاه كه حفر كرد، «آب حاجيان» نام نهاد، و اگر عبد المطّلب در زمان خود حجّت نبود، و تصميمش بر ذبح فرزندش شبيه تصميم ابراهيم به ذبح فرزندش اسماعيل نبود، پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله به خاطر انتساب به آن دو بعنوان دو قربانى، افتخار نمىكرد و نمىفرمود: من فرزند دو قربانى هستم، علّتى كه بخاطر آن، خداوند ذبح را از اسماعيل دفع نمود همان علّتى بود كه بخاطر آن ذبح را از عبد اللَّه دفع فرمود، و آن علّت اين بود كه پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و ائمّه- صلوات اللَّه عليهم- در صلب آن دو بودند، پس به بركت پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و ائمه عليهم السّلام، خداوند ذبح را از آن دو دفع نمود و سنّت كشتن فرزند، در بين مردم جارى نگرديد. و گر نه، بر مردم واجب بود كه در هر عيد قربان با كشتن فرزندشان به خداوند تقرّب جويند، و تا روز قيامت، هر آنچه مردم براى تقرّب بخدا قربانى كنند، فداء و جايگزين اسماعيل مىباشد.
57- حسن بن علىّ بن فضّال از امام رضا عليه السّلام چنين نقل كرده است: امام را علاماتى است: عالمترين، حكيمترين، باتقواتر، بردبارتر، شجاعتر، سخىتر و عابدترين فرد است، مختون متولّد مىشود، پاك و مطهّر است، همان طور كه از روبرو مىبيند، از پشت سر نيز مىبيند، سايه ندارد، آنگاه كه از شكم مادر به زمين مىافتد، بر روى دو كف دست به زمين مىافتد و با صداى بلند شهادتين را مىگويد، محتلم نمىشود، چشمش به خواب مىرود ولى قلبش نمىخوابد، محدّث است (يعنى صداى فرشته وحى را مىشنود ولى آن را نمىبيند)، زره رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كاملا اندازه اوست، بول و غائط او ديده نمىشود، زيرا خداوند عزّ و جلّ زمين را مأمور كرده تا آنچه را كه از او خارج مىشود ببلعد، بوى امام از مشك خوشتر است، اختيار او نسبت به مردم از اختيار آنان نسبت به خودشان بيشتر است، نسبت به مردم از پدر و مادرشان دلسوزتر است، از همه مردم در مقابل خداوند متواضعتر است، از همه بيشتر به آنچه كه مردم را به آن امر مىكند، عمل مىكند و از همه بيشتر، از آنچه كه مردم را از آن نهى مىكند دورى مىنمايد، دعايش مستجاب است، به گونهاى كه اگر دعا كند كه صخرهاى دو نيم شود، دو نيم خواهد شد، اسلحه حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و شمشير آن حضرت يعنى ذو الفقار به نزد اوست، نزد او نوشتهاى است كه اسامى شيعيانشان تا روز قيامت در آن مكتوب است، و نيز نوشته ديگرى دارد كه اسامى دشمنانشان تا روز قيامت در آن آمده است، «جامعه» كه صحيفهاى به طول هفتاد ذراع (حدود 35 متر) و مشتمل بر همگى نيازمنديهاى اولاد آدم است نزد اوست، جفر اكبر و اصغر كه پوست بزى و پوست قوچى است و جميع علوم حتّى ارش (مجازات) يك خراش و حتّى زدن يك يا نيم يا ثلث تازيانه در آن ثبت شده و همچنين مصحف فاطمه زهرا - سلام اللَّه عليها- نزد اوست.
58-امام رضا عليه السلام: امام مؤيّد به روح القدس است، و بين او و خدا ستونى از نور وجود دارد كه اعمال مردم را در آن مىبيند، و آنچه را بدان احتياج دارد بر آن آگاه مىگردد، گاهى آن نور براى او گسترده مىشود و (آنچه را كه بايد بداند) مىداند و گاه از او گرفته مىشود و در نتيجه (آنچه را كه لازم نيست) نمىداند.
59- عبد العزيز بن مسلم گويد: در زمان علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام در مرو بوديم، از آغاز ورود- روز جمعه- در مسجد جامع آن شهر گرد آمده بوديم و مردم در باره امامت و اختلافات زياد مردم در آن مورد، بحث و گفتگو مىكردند، من نزد آقا و سرورم حضرت رضا- عليه السّلام- رفتم و گفتگوهاى مردم را به عرض ايشان رساندم، حضرت تبسّمى كرده فرمودند: اى عبد العزيز! مردم اطّلاعى ندارند، از دين خود به نيرنگ گمراه شدهاند، خداوند تبارك و تعالى پيامبر خود را قبض روح نكرد مگر بعد از اينكه دين را براى او كامل گردانيد و قرآن را كه بيان همه چيز در آن است، بر او نازل فرمود، حلال و حرام، حدود و احكام و جميع نيازمندىها را به طور تمام و كمال در آن بيان فرمود و گفت: «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ» (در كتاب به هيچ وجه كوتاهى نكردهايم- انعام: 38). و در حجّة الوداع كه در آخر عمر حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله واقع شد اين آيه را نازل فرمود: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» (امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دين، براى شما پسنديدم- مائده: 3) و مسأله امامت، تمامكننده و كاملكننده دين است، و حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله قبل از وفات خود، دين را براى مردم توضيح داده، تبيين فرمود، و راه آن را براى آنان آشكار كرد، آنان را در مسير حقّ قرار داد و علىّ عليه السّلام را بعنوان امام و راهنما برايشان تعيين فرمود، و تمام آنچه را كه مردم به آن نيازمندند، بيان فرمود، هر كس گمان كند خداوند دين خود را كامل نكرده، در حقيقت كتاب خدا را ردّ كرده است، و هر كس كتاب خدا را ردّ كند كافر است، آيا مردم به قدر و ارزش امامت و موقعيّت آن در بين امّت آگاهند تا انتخابات آنان در آن مورد قابل قبول باشد؟! امامت، جليل القدرتر، عظيم الشّأنتر، والاتر، منيعتر و عميقتر از آن است كه مردم با عقول خود آن را درك كنند، يا با آراء و عقائد خويش آن را بفهمند يا بتوانند با انتخاب خود امامى برگزينند، امامت چيزى است كه خداوند بعد از نبوّت و خلّت (مقام خليل اللّهى) در مقام سوم، ابراهيم خليل عليه السّلام را بدان اختصاص داده به آن فضيلت مشرّف فرمود، و نام او را بلند آوازه كرد، خداوند مىفرمايد: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً» (اى ابراهيم! تو را براى مردم، امام برگزيدم- بقره: 124) و ابراهيم عليه السّلام از خوشحالى گفت: «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي» (آيا از فرزندان و نسل من هم امام برگزيدهاى؟ بقره: 124) خداوند فرمود: «لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ» (عهد من به ظالمين نمىرسد- بقره: 124) و اين آيه امامت هر ظالمى را تا روز قيامت ابطال مىكند. و بدين ترتيب امامت در خواصّ و پاكان قرار گرفت. سپس خداوند با قرار دادن امامت در خواصّ و پاكان از نسل او، وى را گرامى داشت و فرمود: «وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ» (اسحق و نيز يعقوب را- اضافه بر خواستهاش- به او بخشيديم، و همگى آنان را از صالحين قرار داديم، آنان را امامانى قرار داديم كه به دستور ما هدايت مىكردند و انجام كارهاى نيك و اقامه نماز و پرداخت زكات را به آنان وحى كرده دستور داديم، و ما را عبادت مىكردند- انبياء: 73/ 74). و امامت به همين ترتيب در نسل او باقى بود و يكى بعد از ديگرى نسل به نسل آن را به ارث مىبردند تا اينكه پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله وارث آن گرديد. خداوند مىفرمايد: «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ» (سزاوارترين و شايستهترين مردم در انتساب به ابراهيم كسانى هستند كه او را پيروى نمودند و اين پيامبر و نيز كسانى كه ايمان آوردند. و خداوند وليّ مؤمنين است- آل عمران: 67) و اين امامت خاصّ حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله بود كه به امر خدا- به همان گونه كه خداوند واجب فرموده بود- بعهده علىّ عليه السّلام قرار داد و سپس در آن دسته از نسل حضرت علىّ عليهم السّلام كه برگزيده بودند، و خداوند علم و ايمان به ايشان داده، قرار گرفت. خداوند مىفرمايد: «وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلى يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ» (كسانى كه علم و ايمان به ايشان داده شده بود، [خطاب به مجرمينى كه بعد از قيام قيامت مىگفتند: بيش از اندك زمانى، در قبر نماندهايد] گفتند: شما در كتاب و علم خدا، تا روز قيامت در قبر ماندهايد و امروز همان روز قيامت است- روم: 56) پس اين امامت در اولاد على عليه السّلام تا روز قيامت خواهد بود، زيرا پيامبرى بعد از محمّد صلى اللَّه عليه و آله نخواهد آمد. حال، چگونه اين جاهلان مىخواهند انتخاب كنند؟ امامت مقام انبياء، و إرث اوصياء است، امامت نمايندگى خداوند- عزّ و جلّ- و جانشينى پيامبر، و مقام امير المؤمنين و ميراث حسن و حسين عليهما السّلام است. امامت زمام دين و باعث نظم مسلمين و صلاح دنيا و عزّت مؤمنين است. امامت پايه بالنده اسلام و شاخه و نتيجه والاى آن است، توسّط امام است كه نماز و زكات و روزه و حجّ و جهاد به كمال خود مىرسد، و فىء و صدقات وفور مىيابد، و حدود و احكام جارى مىگردد، و مرزها حفظ و حراست مىشود، امام حلال خدا را حلال، و حرام خدا را حرام ميكند، و حدود او را جارى مىنمايد و از دين خدا دفاع نموده، با حكمت و موعظه نيكو و دليل قاطع، مردم را به راه پروردگارش فرا مىخواند، امام همچون خورشيد درخشان جهان است، خورشيدى كه دور از دسترس دستها و چشمها در افق قرار دارد، امام، ماه نورانى، چراغ درخشان، نور ساطع و ستاره راهنما در دل تاريكىها و صحراهاى خشك و بىآب و علف و موجهاى وحشتناك درياها است. امام همچون آب گوارا بر تشنگان است، راهنماى هدايت و منجى از هلاكت است. امام همچون آتشى است در بلندىهاى بيابانها، كسى كه از سرما به آن آتش پناه برد، او را گرم مىكند، و در مهلكهها راهنمائى مىكند، هر كس از او دست بكشد هلاك خواهد شد. امام ابر پر باران و باران پر بركت است، خورشيد درخشان و زمين گسترده است، او چشمه جوشان و باغ و بركه است. امام امينى است همراه، پدرى است مهربان، او برادر تنى است، در مصائب پناه بندگان است. امام امين خدا در زمين و حجّت او بر بندگان است، او خليفه خدا در كشور اوست، امام دعوتكننده مردم بسوى خدا و مدافع حرمتهاى الهى است. امام از گناهان پاك است و از عيوب مبرّى، علم به او اختصاص دارد، حليم و بردبار است، مايه نظم دين و عزّت مسلمين است، باعث خشم منافقين و هلاكت كافرين است. امام در دوران خود نظير ندارد، كسى به او نزديك نيست، هيچ دانشمندى با او همطراز نيست، بدل ندارد، مثل و مانند ندارد، بدون اينكه به دنبال فضيلت باشد و يا خود فضيلت بدست آورده باشد، فضيلت به او اختصاص يافته است و خداوند بخشاينده با فضيلت، فضل را به او اختصاص داده است. پس كيست كه بتواند امام را بشناسد يا او را انتخاب كند؟! نه، هرگز، هرگز، در وصف شأنى از شؤون او و فضيلتى از فضائل او عقول به گمراهى افتاده و حيران و سرگردان مانده است، و ديدگان درمانده و ناتوان گشته و بزرگان احساس كوچكى مىنمايند، و حكماء حيرانند، عقل عقلاء كوتاه است، خطباء از خطابه باز ماندهاند و عقلاء و دانايان از دركش عاجز شدهاند، و شعراء از شعر گفتن ناتوان گشتهاند و ادباء عاجز گرديدهاند و بلغاء خسته و ناتوان شدهاند و همگى به عجز و ناتوانى (خود) معترفند، چگونه مىتوان او را وصف كرده و كنه او را بيان نمود، يا چيزى از كار او را فهميد يا كسى را يافت كه جاى او را بگيرد؟. نه، چگونه ممكن است؟ و حال آنكه نسبت او و وصفكنندگانش همچون ستارهها و دست مردم است؟ پس انتخاب مردم كجا و اين مقام كجا؟ عقول كجا و درك اين منزلت كجا؟ اصلا كجا مىتوان چنين شخصى يافت؟ گمان بردهاند كه مىتوان او را در غير آل پيامبر صلى اللَّه عليه و آله يافت، بخدا قسم نفسشان به آنان دروغ گفته و اباطيل آنان را به آرزو انداخته است و در نتيجه به پرتگاهى بلند و مشكل و لغزنده پا گزاردهاند كه پاهايشان از آن خواهد لرزيد به پائين خواهند افتاد، با عقولى سرگردان، ناقص و باير و عقائدى گمراهكننده در صدد نصب امام بر آمدهاند كه جز دورى از مقصد نتيجهاى نخواهند گرفت، خدا آنان را بكشد! به كجا برده شدهاند!؟ در صدد كارى بس مشكل برآمده و خلاف حقّ سخن گفتهاند و به گمراهى عميقى دچار گشته و در سرگردانى افتادهاند، زيرا با آگاهى امام را ترك كردهاند، و شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت بخشيد و آنان را از راه حقّ بازداشت، حال آنكه بينا و بصير بودند . آنان انتخاب خدا و رسولش را كنار گذارده، انتخاب خود را در نظر گرفتند، در حالى كه قرآن با صدائى بلند به آنان خطاب مىكند: «وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ» (و پروردگار تو آنچه را بخواهد مىآفريند و بر مىگزيند، آنان حقّ انتخاب ندارند و خداوند از شرك آنها، منزّه و برتر است- قصص: 68) و نيز مىفرمايد: «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ» (آنگاه كه خدا و رسولش به كارى دستور دادند، هيچ مرد و زن مؤمنى از پيش خود حقّ انتخاب نخواهد داشت- احزاب: 36) و نيز مىفرمايد: «ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ* أَمْ لَكُمْ كِتابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ* إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَما تَخَيَّرُونَ* أَمْ لَكُمْ أَيْمانٌ عَلَيْنا بالِغَةٌ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ إِنَّ لَكُمْ لَما تَحْكُمُونَ* سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذلِكَ زَعِيمٌ* أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكائِهِمْ إِنْ كانُوا صادِقِينَ» (شما را چه مىشود؟ چگونه حكم مىكنيد؟ آيا كتابى آسمانى داريد كه در آن چنين مىخوانيد كه آنچه خود بخواهيد دارا خواهيد بود؟ يا عهد و پيمانى- پايدار تا قيامت- مبنى بر اينكه هر آنچه حكم مىكنيد، خواهيد داشت، از ما گرفتهايد؟ از آنان بپرس كداميك از آنان چنين چيزى را ضمانت مىكنند آيا شريكانى دارند؟ اگر راست مىگويند شركاى خود را بياورند- قلم: 41- 36) و نيز خداوند مىفرمايد: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها» (آيا در قرآن تدبّر نمىكنند يا بر دلها قفل زده شده است؟- محمّد: 24) يا خداوند بر دل آنان مهر زده و ديگر نمىفهمند، يا «مىگويند شنيديم و حال آنكه نمىشنوند، بدترين جنبندگان از نظر خداوند، كر و لالهايى هستند كه نمىانديشند، و اگر خدا خيرى در آنان سراغ داشت آنان را شنوا مىكرد و اگر آنان را شنوا مىكرد، پشت كرده اعراض مىنمودند و «گويند: مىشنويم و نافرمانى مىكنيم بلكه آن «فضل خداوند است كه به هر كه بخواهد عطا مىفرمايد و خداوند داراى فضلى بزرگ است. پس چگونه ميخواهند امام را برگزينند و حال آنكه امام عالمى است كه جهل در او راه ندارد، و فرمانروايى است كه سختى نمىدهد، معدن قداست و پاكيزگى و عبادت و علم و بندگى است، دعاى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فقطّ در حقّ او بوده است. (مثل: اللّهم وال من والاه (و يا) اللّهمّ اذهب عنهم الرّجس - و غيره) و يا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فقطّ او را به امامت فرا خوانده است، وى از نسل حضرت صدّيقه طاهره است و هيچ عيبى در نسب او نيست، هيچ شريفى همطراز او نيست، نسب او از قريش است، و در بين قريش، از بنى هاشم است، كه از بقيّه قريش شرافت بيشترى دارند، و در آن ميان، از عترت، يعنى از آل و نزديكان حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله است، امام از نظر خداوند مرضى و پسنديده است. شريفترين اشراف است، او از نسل عبد مناف است، علم او دائما رو به افزونى است، حلم و بردبارى او كامل و تمام عيار است، بر امر امامت توانا و قدرتمند است، به نحوه اداره امور امّت عالم و آگاه است، اطاعتش واجب است، به فرمان خداوند به امر امامت قيام نموده، (يا مجرى اوامر و فرامين الهى است)، خير خواه بندگان خدا و حافظ دين اوست، خداوند انبياء و أئمّه- صلوات اللَّه عليهم- را توفيق مىدهد و از علم و حكمت مخزون خود علومى به آنان مىدهد كه به ديگران نداده و لذا علم آنان از تمامى علوم اهل زمان برتر و بالاتر است، خداوند مىفرمايد: «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» (آيا آنكه خود، هدايتكننده مردم به سوى حقّ است شايستهتر است كه از او تبعيّت كنند يا آنكه تا راهنمايىاش نكنند هدايت نمىيابد، چه مىشود شما را؟ چگونه حكم مىكنيد؟- يونس: 35) و نيز مىفرمايد: «وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً» (هر آن كس را كه حكمت دهند، خير كثيرى بدست آورده است- بقره: 269) و در مورد طالوت فرموده است: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ» (خداوند او را بر شما برگزيد و به علاوه، به او افزونى در علم و قدرت جسمانى اعطاء فرمود، و خداوند پادشاهى خود را به هر كس بخواهد عطا مىكند، و خداوند غنى، توانمند و داناست- بقره: 247) و نيز به پيامبرش مىفرمايد: «وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً» (فضل خدا بر تو عظيم است- نساء: 113) و نيز در مورد ائمّه از اهل بيت خاندان و نسلش مىفرمايد: «أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً* فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفى بِجَهَنَّمَ سَعِيراً» (آيا به مردم- بخاطر فضلى كه خداوند به آنان داده است- حسد مىورزند؟ ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان پادشاهى بزرگى عطا نموديم، پس بعضى از آنان ايمان آوردند و گروهى از آن اعراض كردند و آتش جهنّم (براى آنان) كافى است- نساء: 55- 54). و هر گاه خداوند، بندهاى را براى اداره امور بندگانش برگزيند، به او شرح صدر و آمادگى كامل اين كار را عنايت مىفرمايد، و در قلبش چشمههاى جوشان حكمت قرار مىدهد، و علم را كاملا به او الهام مىفرمايد، و بعد از آن از هيچ پاسخى در نمىماند و از رفتار و گفتار صحيح دور و منحرف نمىشود. او معصوم است و مؤيّد، خداوند او را توفيق مىدهد و در راستى و درستى پا برجا و محكم نگه مىدارد. از خطاى لغزش و سقوط در امان است، خداوند فقط او را اين گونه قرار داده است تا حجّت خدا باشد بر بندگانش و گواه او باشد بر خلقش، و اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد مىدهد، و خداوند داراى فضلى بزرگ است، حال آيا بر چنين چيزى توانايى و دسترسى دارند تا بتوانند او را برگزينند؟ يا فرد منتخب آنان چنين اوصافى دارد تا او را بر ديگران مقدّم بدارند؟ قسم به خانه خدا كه از حقّ تجاوز كردهاند، و كتاب خدا را به پشت سر انداختهاند، گويا هيچ نمىدانند! در كتاب خدا، شفاء و هدايت است و آنها آن را كنار گذارده و از هواى نفس خود پيروى كردهاند، و لذا خداوند آنان را نكوهش فرموده و مورد نفرت و غضب نموده و هلاك كرده، مىفرمايد: چه كسى گمراهتر از آنكه بىراهنماى الهى خودسرانه عمل كند و خدا ستمكاران را راه ننمايد و فرموده «فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ» (هلاكت باد بر آنان و خداوند كارهايشان را در بيراهه و گمراهى قرار داد- محمّد: 8) و نيز فرموده است: «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ» (بزرگ نفرت و دشمنى است نزد خدا و نزد مؤمنين، اين گونه خداوند بر هر قلب انسانهاى متكبّر و جبّار مهر مىنهد- مؤمن: 35).