ســــــــــوزناک

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
در این تاپیک جمله‏های کوتاه معنادار و تا حدودی غمگین میذارم... :1:
امیدوارم همکاری کنن دوستان همه پست بذارن :67:
 

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
پيرمرد همسايه آلزايمر دارد...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند...
او فقط فراموش کرده بود...
که از خواب بيدار شود...!
 

ERMIA

بی وفــا
علی تنهاست!


درد علی دو گونه است:
یک درد ، دردی است که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس می کند ، و درد دیگر دردی است که او را تنها در نیمه شب های خاموش به دل نخلستان های اطراف مدینه کشانده ... و به ناله آورده است.ما تنها بر دردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس می کند.

اما ، درد علی این نیست؛

دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است ، "تنهایی" است ، که ما آن را نمی شناسیم !
باید این درد را بشناسیم ، نه آن درد را ؛
که علی درد شمشیر را احساس نمی کند ،
و ... ما
درد علی را احساس نمی کنیم.



دکتر علی شریعتی
روحش شاد
 

ERMIA

بی وفــا
ببخشید اگه جمله قبلی یکم طولانی بود
لازمه گاهی بعضی حرفا زده بشه




هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود
هر لحظه دردی سر بر می‏دارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند
این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟
دکتر علی شریعتی
 

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد...
 

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
دست های کوچکش...
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا...آقا... "دعا" می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا "دعا" می کند...
 

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود
و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد
زنی... در حال عبور او را دید،
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید
و گفت: مواظب خودت باش!
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!
 

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
پسر گرسنه اش می شود...
شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...
پسرک این را می داند...
دست می برد بطری آب را بر می دارد...
کمی آب در لیوان می ریزد...
صدایش را بلند می کند، "چقدر تشنه بودم"
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است...!!!
 

Paradise

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
هرگز از رودی که خشک شده است به خاطر گذشته اش سپاسگذاری نمیکنند...
 
بالا