شهيدي كه زير آفتاب مانده بود

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]شهيدي كه زير آفتاب مانده بود[/h]
در يكى از همين روزهايى كه ما در خطوط جبهه حركت مىكرديم، يك نقطهاى بود كه قبلا دشمن متصرف شده بود، بعد نيروهاى ما رفته بودند آنجا را مجددا تصرف كرده بودند، بنده داشتم از اين خطوط بازديد مىكردم و به يگانها و به سنگرها و به اين بچههاى عزيز رزمندهمان سر مىزدم، يك وقت ديدم يكى دو تا از برادران همراه من خيلى ناراحت، شتابان، عرقريزان، آشفته، آمدند پيش من و من را جدا كردند از كسانى كه داشتند به من گزارش مىدادند كه يك جملهاى بگويم، ديدم كه اينها ناراحتند گفتم چيه؟ گفتند كه بله ما داشتيم توى اين منطقه مىگشتيم، يك وقت چشممان افتاده به جسد يك شهيدى كه چند روز است اين شهيد بدنش در زير آفتاب اينجا باقى مانده من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادرانى كه مسؤول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سريعا اين مسأله را دنبال كنيد، جسد اين شهيد را بياوريد و جسد شهداى ديگر را هم كه در اين منطقه ممكن است باشند جمع كنيد. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پارهات يا اباعبدالله، اينجا انسان مىفهمد كه به زينب كبرى چقدر سخت گذشت، آن وقتى كه خودش را روى نعش عريان برادرش انداخت، و با آن صداى حزين، با آن آهنگ بىاختيار، كلمات را در فضا پراكند و در تاريخ گذاشت فرياد زد «بأب المظلوم حتى قضا، بأب العطشان حتى ندا» پدرم قربان آن كسى كه تا آن لحظهى آخر تشنه ماند و تشنهلب جان داد
 
بالا