دلنوشته ای برای مظلومیت اهل بیت علیهم السلام

razavi

دوست خوب همه
"کاربر *ویژه*"


sia1Sw_339.jpg



تا حالا شده ناموست تو کوچه جلو چشمت سیلی بخوره ؟ وتو تنها کاری که می تونی انجام بدی این باشه که دستشو بگیری و آروم آروم ببریش سمت خونه؟
حواستم باشه که وقتی دیگه پاهاش یاریش نکرد برای راه رفتن بنشونیش روی پله های کوچه که یه وقت زمین نخوره ؟ همن موقع هم کورال کورمال دست بکشی رو زمین شاید تکه های گوشواره اش رو پیدا کنی؟
گفتم گوشواره...!
تا حالا شده جلوی چشمات از گوش پاره جگرت که یه بچه ی سه سالست گوشوارشو بکشن و گوششو پاره کنن کسی نباشه ازش محافظت کنه یا لااقل دلجویی..

گفتم سه ساله و دلجویی...!
تا حالا شده در جواب گریه های یه دختربچه سه ساله واسه دلجویی سر باباشو بیارن و اون جلوی چشمات چون بده و تو فقط مجبور باشی گریه کنی؟

...گفتم بابا...
تا حالا شده دلت هوای باباتو کرده باشه و تو فقط واسه حس کردنش یه پلاک داشته باشی واسه بوسه زدن و یک کاغذپاره که تمام حرفای بابات توش نوشته باشه و تو فقط می تونی این وصیتنامه رو بارها و بارها دور کنی تا شاید حکمت جدیدی رو تو جمله های بابات پیدا کنی؟

گفتم وصیتنامه...
تا حالا شده وصیتنامه عزیزترین کست دستت باشه و توش گفته باشه عزیزبابا سیاهی چادر تو کوبنده تر از سرخی خون منه ؟
و توبرای دلجویی از گوش پاره و سر بریده و سرخی خون بابات، با تمام وجود از چادر سیاه که لباس رزم توست محافظت کنی.
 
بالا