ابوهاشم جعفري ميگويد: متوکل تالار آفتابگيري درست کرده بود که پنجرههاي مشبک داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود.
روزهايي که سران حکومت براي سلام رسمي و تبريک نزد او ميآمدند، متوکل درون همين تالار مينشست اما بر اثر سر و صداي پرندگان، نه حرف ديگران را ميشنيد و نه ديگران حرفش را ميشنيدند.
فقط وقتي که امام هادي عليه السلام وارد ميشدند تمام پرندگان ساکت و آرام ميشدند و تا وقتي امام هادي از آنجا خارج نميشد سر و صدايي شنيده نميشد.
در دستگاه متوکّل مرد سخنوری بود به نام هریسه، روزی به متوکّل گفت: کاری که دستگاه تو برای امام هادی علیه السلام انجام میدهد هیچ کس برای خودت انجام نمیدهد، زیرا هرگاه او به این جا میآید حتی زحمت کنار زدن پرده را نیز تحمّل نمیکند و اطرافیان تو پرده را برایش بالا میزنند.
متوکّل اعلان کرد که از این به بعد کسی حقّ ندارد برای علی بن محمّد دست به پردهها بزند، امّا با ورود حضرت، باد پردهها را بالا برد و بعد از ورود حضرت، پردهها به حال خود بازگشت.
این قضیه هنگام مراجعت حضرت نیز تکرار شد، متوکّل احساس کرد که مشکل پیچیده تر شد و ادامه این روند بیشتر به ضرر اوست لذا دستور داد: بعد از این که او به این جا آمد پرده را برایش کنار بزنید.
متوکّل عبّاسی مسموم شد، نذر کرد که اگر خدا او را از مرگ نجات داد مال کثیری را در راه خدا صدقه دهد
بعد از بهبودی وی، علما در این که مال کثیر چقدر است اختلاف کردند.
دربان متوکّل، که حسن نام داشت، به او گفت:
اگر من پاسخ درست را برایت بیابم در برابر آن چه مبلغی به من میدهی؟
متوکّل گفت: در آن صورت ده هزار درهم به تو خواهم داد و اگر پاسخ را نیافتی صد تازیانه بر تو میزنم
دربان پذیرفت و به سراغ امام هادی علیه السلام رفت و مساله را از آن حضرت پرسید. امام فرمود:
به متوکّل بگو هشتاد درهم صدقه دهد، دربان پاسخ حضرت را به خلیفه منتقل کرد، وی از او دلیل این پاسخ را خواست، دربان به نزد حضرت هادی علیه السلام بازگشت و دلیل را از آن بزرگوار پرسید.
امام فرمود:
خداوند به پیامبرش میفرماید
«لقد نَصَرکُمُ اللهُ فی مَواطِنَ کثیرَة»؛ ما موارد و مواطن مزبور را بررسی و احصا کردیم آنها را هشتاد مورد یافتیم. این پاسخ که به متوکّل رسید، خوشحال شد و ده هزار درهم را به دربان داد
مردی هراسان و لرزان نزد امام هادی علیه السلام رفت و فرمود:«پسرم را به جرم دوستی شما دستگیر کرده اند و امشب او را از بلندی به پایین پرت میکنند و همان جا به خاک می سپارند.»امام هادی علیه السلام به او فرمود:«حالا چه می خواهی؟»
گفت:«آن چه پدر و مادر در این شرایط میخواهند.» امام فرمود:«نگران او مباش. فردا پسرت سالم خواهد ماند.»
صبحگاهان پسر آن شخص سالم بازگشت. پدرش به او گفت:«پسرم چه شد؟» او گفت:«هنگامی که دست هایم را بستند و برایم قبر حفر کردند، ده شخص پاک و معطر آمدند و پرسیدند چرا میگریی. من هم گرفتاریام را توضیح دادم. آنها فرمودند: اگر همان کسی که تو را دستگیر کرده است خودش به سرنوشتی که در انتظار توست گرفتار شود، آیا متعهد می شوی که به تنهایی ملازم تربت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بشوی؟» گفتم:«آری.» آنها نگهبانی را که مأمور اجرای حکم من بود گرفتند و از بلندی پرتاب کردند ولی هیچ کس فریاد و جزعش را نشنید و کسی هم مرا ندید. اکنون آنانی که مرا نجات داده اند و نزد تو آورده اند، در انتظار بازگشت من هستند.»
جوان با پدرش وداع کرد و رفت. پدرش نزد امام هادی علیه السلام آمد و ماجرا را تعریف کرد. این خبر به زودی همه جا پخش شد و مردم برای یکدیگر نقل میکردند. امام هادی علیه السلام نیز تبسم میکرد و میفرمود:«آنان آنچه را که ما می دانیم، نمی دانند.»
ابوهاشم جعفری میگوید:
مردی در شهر سامراء به بیماری پوستی بَرَص مبتلا شد، تا آنجا که زندگی بر او تلخ و ناگوار گشت. روزی یکی از دوستانش به نام ابوعلی فهری به او گفت:«اگر خدمت امام هادی علیه السلام بروی و از او بخواهی برایت دعا کند، انشاءالله بیماریات خوب شود.»
این شخص بیمار روزی هنگام بازگشت امام هادی علیه السلام از خانه متوکل، در مسیر راه امام نشست و همین که چشمش به امام افتاد برخاست که نزدیکش شود و از او درخواست دعا کند، اما امام سه بار به او فرمود:«خداوند تو را عافیت عنایت فرماید.»
ابوعلی فهّری به مرد بیمار گفت:«امام برایت دعا کرده است پیش از آنکه از او بخواهی. برو که حتماً بهزودی خوب می شوی.»
مرد بیمار به خانه اش برگشت، شب خوابید و صبح که از خواب برخاست هیچ نشانی از بیماری بر پوسش نبود.
داود بن قاسم جعفری می گوید: یک سال پیش از سفر حج، برای وداع با امام هادی علیه السلام وارد شهر سامرا شدم. امام مرا تا بیرون شهر بدرقه کرد. آنگاه از مرکب خویش پیاده شد و روی زمین با دست خود دایرهای کشید و فرمود:«ای عمو، آنچه را در این دایره هست برای مخارج و هزینه سفر حجات بردار.»
همین که دست بر خاک گذاشتم، شمشی به وزن دویست مثقال از طلا به دستم آمد.
هاشم بن زید می گوید:
با چشمان خود دیدم که کوری را نزد امام هادی علیه السلام را آوردند و امام، او را بینا کرد. و نیز دیدم که با گِل، پرنده ای درست کرد و در آن دمید، و پرنده جان گرفت و به پرواز درآمد.
به امام گفتم:«میان شما و حضرت عیسی علیه السلام تفاوتی نیست!»
امام فرمود:«انا منه و هو منی» (من از او هستم و او از من است.)
همراه امام هادی علیه السلام در یکی از خیابانهای مدینه راه میرفتم. خواستم از امام هادی علیه السلام مسأله ای بپرسم اما قبل از این که سئوالم را مطرح کنم، امام به من فرمود:«ما در جای شلوغی هستیم و مردم در رفتوآمدند. اکنون زمان خوبی برای سوالکردن نیست.»
ابوحسین سعید پسر سهل بصری ملّاح میگوید: روزی امام هادی علیه السلام به مجلس ولیمه یکی از فرزندان خلیفه عباسی دعوت شد. همراه امام وارد مجلس شدیم. حاضران با دیدن امام به احترامش سکوت کردند. ولی جوانی در این مجلس حضور داشت که احترام امام هادی را نگه نداشت و در مجلس به خنده و حرفهای یاوه مشغول بود. در این هنگام حضرت هادی علیه السلام رو به او کرد و فرمود:«در خنده زیادهروی میکنی و از یاد خدا غافل هستی، در حالی که سه روز بعد در قبرستان خواهی بود.»
جوان ساکت شد و چیزی نگفت. ما روزها را شمارش کردیم، دقیقا پس از سه روز از دنیا رفت و همان روز به خاک سپرده شد.
روزي يونس نقاش با دل ترسان و مضطرب نزد امام هادي عليه السلام رفت و گفت:
«اي آقاي من، تو را درباره خانوادهام سفارش به نيکي ميکنم.»
امام فرمود: «چه خبر شده؟»
يونس گفت: «تصميم گرفتم از اين جا بروم.»
امام هادي عليه السلام در حالي که تبسمي بر لب داشت فرمود: «چرا؟»
يونس گفت: «موسي بن بغا (يکي از مقامات حکومت بنيعباس) نگيني به من سپرد که بسيار ارزشمند و قيمتي است و از من خواست روي آن نقشي حک کنم. موقع کار اين نگين دو نيم شد. فردا قرار است آن را تحويل بدهم و در اين صورت يا هزار تازيانه ميخورم يا مرا ميکشند.»
حضرت هادي عليه السلام فرمود: «به منزلت برگرد. تا فردا جز خير چيزي نخواهد بود.»
فردا يونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادي عليه السلام رسيد و اظهار داشت:
«مامور آمده و نگين را ميخواهد.»
امام فرمود: «برگرد که جز خير نخواهي ديد.»
يونس پرسيد:«اي آقاي من، به او چه بگويم؟»
امام تبسمي کرد و فرمود: «برگرد و به آنچه به تو ميگويد گوش بده. جز خير نخواهد بود.»
يونس رفت و پس از مدتي با لبان خندان بازگشت. به امام گفت: «اي سيد من! مامور ميگويد کنيزانم با هم اختلاف دارند. آيا ميتواني اين نگين را دو نيمه کني تا ما نيز تو را بينياز کنيم؟»
امام هادي عليه السلام خشنود شد و رو به آسمان عرض کرد: «خدايا حمد از آنِ توست که ما را از آن گروهي قرار دادي که تو را ستايش کنند.»