تشرف جناب علی ابن مهزیار به محضر امام زمان(عج)

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
جناب علی بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (عج) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم .

تا آن كه شبی در رختخواب خود خوابيده بودم، ناگاه صدايی شنيدم كه كسی میگفت: ای پسر مهزيار، امسال به حج برو كه امام خود را خواهی ديد.

شادان از خواب بيدار شدم و بقيهي شب را به عبادت سپری كردم .

صـبـحـگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا كردم، و به اتفاق ايشان مهيای سفر شدم و پس از چندی به قـصـد حـج به راه افتاديم .

در مسير خود وارد كوفه شديم . جستجوی زيادی بری يافتن گمشدهام نـمـودم، امـا خـبـری نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم .

چـنـد روزی در مدينه بوديم . باز من از حال صاحب الزمان(عج) جويا شدم، ولی مانند گـذشـتـه، خـبـری نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.

مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوی ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همين حال به سوی مكه خارج شده و جستجوی بسياری كردم، اما آن جا هم اثری به دست نيامد.

حج و عمرهام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی ديدن مولايم بودم .

روزی مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم . ناگاه در كعبه گشوده شد. مردی لاغر كه با دو برد (لباسی است) محرم بود، خارج گرديد و نشست .

دل من با ديدن او آرام شد. به نزدش رفتم . ايشان بری احترام من، برخاست .

مرتبهي ديگر او را در طواف ديدم .

گفت: اهل كجايی؟ گفتم: اهل عراق .

گفت: كدام عراق؟

گفتم: اهواز.

گفت: ابن خصيب را میشناسی؟ گفتم: آری .

گـفـت: خدا او را رحمت كند، چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت میگذرانيد و عطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.

بعد گفت: ابن مهزيار را میشناسی؟ گفتم: آری، ابن مهزيار منم .

گفت: حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ كند)

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن، كجاست آن امانتی كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكری عليه السلام) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جيب خود برده، انگشتری كه بر آن دو نام مقدس محمد و علی عليهماالسلام نـقش شده بود، بيرون آوردم .

همين كه آن را خواند، آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت كند يا ابامحمد، زيرا كه بهترين امت بودی .

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوی تو خواهيم آمد. بعد از آن به من گفت: چه را میخواهی و در طلب چه كسی هستی، يا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.

گفت: او محجوب از شما نيست، لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است .

برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش .

وقتی كه ستاره جوزا غروب و ستارههای آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان ركن و مقام ايستاده ام .

ابـن مـهـزيـار میگـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن كه وقت معين رسيد.

از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا میزند: يا اباالحسن بيا.

به طرف او رفتم .

سلام كرد و گفت: ای برادر، روانه شو.

و خودش به راه افتاد.

در مسير، گاهی بيابان را طی میكرد و گـاه از كـوه بالا میرفت .

بالاخره به كوه طائف رسيديم .

در آن جا گفت: يااباالحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم .

پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خوانديم .

بـاز گفت: روانه شو ای برادر.

دوباره سوار شديم و راههای پست و بلندی را طی نموديم، تا آن كه بـه گـردونـهی رسـيـديـم .

از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بيابانی پهناور ديده میشد.

چشم گشودم و خيمهای از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلألويی داشت .

آن مرد به من گفت: نگاه كن .

چه میبينی؟ گفتم: خيمهای از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است .

گفت: منتهی تمام آرزوها در آن خيمه است . چشم تو روشن باد.

وقـتی از گردنه خارج شديم، گفت: پياده شو كه اين جا هر چموشی رام میشود.

از مركب پياده شديم .

گفت: مهار حيوان را رها كن .

گفتم: آن را به چه كسی بسپارم؟ گفت: اين جا حرمی است كه داخل آن نمیشود، جز ولی خدا.

مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم، تا نزديك خيمه نورانی رسيديم .

گفت: توقف كن، تا اجازه بگيرم .

داخل شد و بعد از زمانی كوتاه بيرون آمد و گفت: خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.

وارد خـيـمـه شـدم .

ديـدم اربـاب عـالم هستی، محبوب عالميان، مولی عزيزم، حضرت بقيه اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روی نمدی نشستهاند نطع سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم .

بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند.

در آن جا چهرهای مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده، پيشانی گـشـاده با ابروهای باريك كشيده و به يكديگر رسيده .

چشمهايش سياه و گشاده، بينی كشيده، گونههای هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال .

بر گونه راستش خالی بود مانند قطرهای از مشك كه بر صفحهای از نقره افتاده باشد.

موی عنبر بوی سياهی داشت، كه تا نزديك نرمهي گوش آويـخـتـه و از پـيشانی نورانىاش نوری ساطع بود مانند ستارهي درخشان، نه قدی بسيار بلند و نه كوتاه، اما كمی متمايل به بلندی، داشت .

آن حضرت روحی فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت كردم، ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.

عرض كردم: آنها در دولت بنیعباس در نهايت مشقت و ذلت و خواری زندگی مىكنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد كه شما مالك بنیعباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفىتر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد.

و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دستههای مختلف مخلوقاتش هميشه حجّتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجّت بر خلق تمام شود.

فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است .

پس در مكانهای پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دلهای اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز میكنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليلاند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند.

ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت میبـاشـند.

با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث میكنند و حجّتها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونهي صبر و استقامت قرار داده است و همهي اين سختيها را تحمل میكنند.

فرزندم، بر تمامی مصائب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمهای زرد و سفيد را بين حطيم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند.

ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهای مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنههای گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.

آن زمان است كه باغهای ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسيلهي تو ظلم و طغيان را از روی زمين برمیاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مینمايد.

احكام دين در جای خود پياده میشوند و باران فتح و ظفر زمينهای ملت را سبز و خرم میسازد.

بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری .

ابـن مهزيار میگويد: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم .

آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم .

در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديهي خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.

مـولی مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری .

بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعای بـسـياری فرمودند.

پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم.


...................
منبع:
العبقری الحسان
 
بالا