داستانهای کوتاه از حضرت سلیمان

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
در قصص و تواریخ آورده اند که وقتی جبرئیل علیه السلام به نزد سلیمان پیامبر آمد ، قدحی آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تعالی به تو این اختیار را داد که یا از این جام آب حیات بخوری و تا قیامت زندگانی یابی و یا اینکه آن را رد کنی .

حضرت سلیمان در خصوص این موضوع با جن و انس و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: البته که باید خورد تا حیات جاودانی پیدا نمود.

حضرت سلیمان اندیشه کرد که هیچ جنسی از حیوانات باقی مانده که با وی مشورت نکرده باشم ؟ یادش آمد که با خارپشت مشورت نکرده است.

پس اسب را به نزد خارپشت فرستاد و او را طلب کرد. خارپشت نیامد و امتناع نمود .

حضرت سلیمان ، سگ را به دنبال او فرستاد.

خارپشت آمد.

حضرت سلیمان گفت: پیش از آنکه در کار خود ، با تو مشورت کنم ، بگو اسب را که بعد از آدمی ، هیچ جانوری شریف تراز وی نیست ، به طلب تو فرستادم و نیامدی ، و سگ خسیس ترین حیوانات است فرستادم و آمدی ؛ بگو که حکمت آن چه بود؟

خارپشت گفت: بخاطر آنکه اسب اگر چه حیوانی شریف است ، اما وفا ندارد . و سگ اگر چه خسیس است ، اما وفادار است که برای تکه نانی که از کسی بگیرد همه عمر او را وفاداری می کند. لاجرم به قول و حرف بی وفایان نیامدم و به اشارت وفاداری ، بیامدم.

پس حضرت سلیمان گفت: مرا جامی آب حیات فرستاده اند و مخیر گردانیده که اگر خواهم ، بخورم و اگر خواهم رد کنم. همه نظر داده اند که بخورم. اکنون تو چه می گویی؟

خارپشت گفت: ابتدا به من بگو آیا این جام آب حیات را تو تنها خواهی خورد ، یا اینکه برای فرزندان و دوستانت نیز هست؟

حضرت سلیمان گفت: نه . این جام آب حیات را تنها برای من آورده اند و نه هیچکس دیگری .

خارپشت گفت: پس درست آن است که آن را رد کنی و نخوری.

حضرت سلیمان گفت چرا؟

خارپشت جواب داد : چرا که چون ترا زندگانی دراز شود، همه دوستان، زن و فرزندانت پیش از تو بمیرند و ترا به غم هر یکی هزارغم و ماتم روی نماید. و چون یاران و دوستانت نباشند ، حیات بی ایشان به چه کار آید؟

حضرت سلیمان این رای را پسندید و آن آب حیات را رد کرد.
 

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
در زمان حکومت حضرت سلیمان مردی ساده اندیش در حالی که وحشت و نگرانی او را فرا گرفته بود و بر اثر ترس چهرهاش زرد و لبهایش کبود گشته بود، سراسیمه نزد سلیمان آمد و با عجز و لابه گفت :«ای سلیمان ! به من پناه بده.»
سلیمان (که پناهگاه مستضعفان و بیچارگان بود به او توجه خاصی کرد) فرمود : «چه شده است و حاجتت چیست ؟»
او عرض کرد: «امروز عزراییل با خشم به من نگاه کرد. بر اثر آن وحشت کردم و اینک به محضر شما پناه آوردهام. از تو تقاضا دارم که به باد فرمان بدهی که مرا از اینجا شهر به جایی دور در هندوستان ببرد تا از چنگ عزراییل رهایی یابم.»
سلیمان به تقاضای او توجه کرد :

باد را فرمود تا او را شتاب

برد سوی خاک هندستان بر آب

روز بعد در وقت دیدار سلیمان با شخصیتها سلیمان عزراییل را دید و از او پرسید :«چرا به این بینوا با چشم خشمگین نگریستی، به طوری که بر اثر آن مضطرب و از وطن آواره گشت و بیخانمان گردید ؟!»
عزراییل در پاسخ گفت: «خداوند فرمان داده بود که روح آن مرد را در هندوستان قبض کنم ولی من او را (دیروز) در اینجا دیدم و حیران گشتم که اگر او صد پر داشته باشد قادر نیست که خود را به هندوستان برساند !»
من طبق فرمان حق برای قبض روح او به هندوستان رفتم، او را آنجا یافتم و جانش را قبض کردم :

چون به امر حق به هندستان شدم

دیدمش آنجا و جانش بستدم

بنابراین نمیتوان از مرگ گریخت حال که چنین است باید برای رفع نگرانیها به خدا پناه برد و بر او توکل کرد .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Z!MA

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
داستان حضرت سلیمان و ملکه ی سبا


img.tebyan.net_big_1389_09_20101220140236206_1_1.jpg
روزی سلیمان به لشكریانش دستور داد تا آماده شوند و همگی با هم به همراه سلیمان به زیارت خانه خدا بروند . در مسیر حركت شان به طائف رسیدند كه معروف به سرزمین مورچگان بود. پادشاه مورچه ها به آن ها دستور داد تا به لانه های خود در زیر زمین بروند . وقتی سلیمان به نزدیكی پادشاه مورچه ها رسید با مهربانی از او پرسید ؛ آیا نمی دانی كه پیامبران بر آفریده های او ظلم نمی كنند؟ متعجبم از این كه دستور دادی آن ها پنهان شوند.

پادشاه مورچه ها گفت : این كار را به دلیل آن انجام دادم كه شاید تو و سپاهت ناخواسته آن ها را لگدمال كنید و نیز آن ها با دیدن نعمت های خدادادی و شكوه فراوان آن در شما نعمت هایی را كه خدا به خودشان عطا كرده فراموش كنند.سلیمان از پادشاه مورچه ها خداحافظی كرد و رفت.
در مسیر مكه احساس كرد هدهد پیک مخصوص خود را نمی بیند لحظاتی بعد هدهد را دید كه بازگشته است.

هدهد گفت : من در همین حوالی مشغول پرواز بودم كه به سرزمین سبا رسیدم حاكم آن سرزمین زنی به نام بلقیس است و آن چه كه مرا خیلی عذاب می دهد این است كه مردم سرزمین سبا خورشید را می پرستند و در برابرش سجده می كنند. سلیمان نامه ای برای ملكه سبا نوشت و آن را به هدهد سپرد تا برایش ببرد و از او خواست در همان نزدیكی پنهان شود و ببیند كه بعد از خواندن نامه چه می كند .

ملكه سبا نامه را چندین بار خواند و با تعجب به وزیرانش می گفت ؛ این نامه از طرف سلیمان است او این نامه را با نام خدا شروع كرده و از من خواسته است كه تسلیم او بشوم و به خدای یكتا ایمان بیاورم، سپس از وزیرانش خواست كه او را یاری كنند . وزیران گفتند ما نیروی جنگی زیادی داریم و آمادگی لازم برای مقابله با سلیمان را داریم .

بلقیس گفت : همیشه جنگ چاره ساز نیست. من باید سلیمان را امتحان كنم اگر از پادشاهان باشد به هر قیمتی تاج و تخت و پول می خواهد و اگر پیامبر خدا باشد به دنیا علاقه ای ندارد و فقط به مردم نیكی می كند . سپس دستور داد كه هدایای فراوانی برای سلیمان بفرستند. وقتی هدایا را برای سلیمان بردند به شدت عصبانی شد و گفت : من پیامبر خدا هستم چرا شما فكر كردید كه من دنیا دوست هستم و از دیدن هدیه ها خوشحال می شوم ، خداوند بیشتر و بهتر از این ها را به من بخشیده است سپس هدایا را پس فرستاد .

سلیمان بعد از رفتن فرستادگان بلقیس گفت : این زن خیلی داناست باید بیشتر در مورد او تحقیق كنیم كدام یک از شما قبل از رسیدن او به اینجا می توانید تخت عظیم او را نزد من بیاورید. یكی از جنیان كه كارهای خارق العاده می كرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقیس را در آن جا حاضر كرد .

سلیمان دستور داد تا تغییراتی در این تخت عظیم بوجود بیاورند و ببینند كه آیا بلقیس تخت خود را خواهد شناخت یا نه ؟

بعد از مدتی ملكه سبا با همراهانش از راه رسیدند. بلقیس تخت خود را شناخت و از زیبایی عجیب و شگفت آوری كه در آن به وجود آورده بودند خیلی خوشحال شد و تعریف كرد .

img.tebyan.net_big_1389_09_15513813621233192196227167170139561161141167.jpg
بلقیس بعد از مشاهده و درک خوبی های سلیمان و یارانش به خدا ایمان آورد و از گذشته اش توبه كرد .

بعد از مدتی سلیمان به او پیشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم برای زیارت خانه كعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگامی كه از فلسطین می گذشتند كمی برای استراحت توقف كردند. همان جا فرشته وحی نازل شد و گفت : ای سلیمان این جا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در این جا نازل می شوند پس مسجدی با شكوه برای عبادت خدا بساز . سلیمان به همراه جنیان به محل رفته و دستور داد كه مسجد با شكوهی در آن جا بسازند و نیز دستور داد برج بلندی هم در كنار آن مسجد برایش بنا كنند تا از آن جا به كار معماران نظارت داشته باشد.

با آن كه كار ساختمان تمام نشده بود ولیكن بنای محراب تمام شده بود . روزی از روزها درختی را دید و از او پرسید اسم تو چیست و برای چه كاری آمده ای ؟ درخت گفت : اسم من ویرانی است برای این آمده ام كه تو از چوب من برای تكیه خودت عصایی تهیه كنی. سلیمان دانست كه زمان مرگش فرا رسیده است، ولی سعی كرد كه با همان عصا طوری ایستاده تكیه كند كه معماران با دیدن او فكر كنند كه زنده است و دلگرم باشند و كار خود را انجام بدهند.

وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زیادی در این جا زندگی كرده ام ولی اكنون كه دنیا را ترک می كنم فكر می كنم چند روزی بیشتر در آن نبوده ام. فرشته مرگ لبخندی زد و گفت : این حرفی است كه من تا حالا زیاد شنیده ام. جسم بی جان سلیمان یک سال همان طور كه به عصا تكیه كرده بود ایستاده باقی مانده و افرادش بر این گمان كه زنده است و آن ها را می بیند حسابی كار می كردند تا كار مسجد الاقصی هم پایان رسید .

سپس خدا موریانه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و این كار انجام شد ، پیكر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است.
 

gole yakh

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
مورچه‌ای، پیامبر خدا، حضرت سلیمان(ع) را موعظه كرد و آن وقتی بود كه مورچه روی سینة سلیمان(ع) آمد در حالی كه حضرتش خوابیده بود، سلیمان مورچه را گرفته به دور انداخت. مورچه گفت: ای پیامبر خدا ، این صولت از چیست؟ چرا مرا پرت كردی؟‌ مگر نمی‌دانی تو در برابر پادشاهی قدرتمند قرار می‌گیری كه حقّ مظلوم را از ظالم می‌ستاند؟ حضرت سلیمان از این گفتة مور به حالت غش درآمد و پس از افاقه،‌ به مورچه فرمود: از من بگذر. مورچه گفت: نمی‌گذرم مگر به سه شرط؛ 1. هیچ‌گاه سائل و فقیر را از دربارت رد نكنی. 2. بدون جهت صحیح نخندی و خنده‌ای كه از روی غفلت و بی‌فكری باشد نداشته باشی. 3. اینكه مقام و موقعیت و دربانان مانع بین تو و مردمی كه به تو كاری دارند نشود. سلیمان گفت: قبول كردم و چنین كنم و مورچه، سلیمان را بخشید.
 
بالا