یزید با تعجب پرسید: براى چه این سؤال را مىكنى؟
گفت: چون وقتی به روم بازگردم، از من درباره آنچه كه دیدهام سؤال میكنند، و باید علت این شادى و سرور را بدانم كه با قیصر روم در میان بگذارم تا او نیز خشنود گردد!
یزید گفت: این سر حسین پسر فاطمه دختر محمد است.
سفیر پرسید: این محمد، همان پیغمبر شماست؟!
یزید گفت: آرى.
سفیر دگر باره پرسید: پدر او كیست؟
یزید گفت: على بن ابى طالب، پسر عموى رسول خدا است.
سفیر گفت: نابود شوید با چنین آئینى كه دارید!! دین من بهتر از دین توست! زیرا پدر من از نبیرگان داود است و میان من و داود، پدران بسیار قرار گرفتهاند و پیروان آئین مرا احترام كنند و جاى سم آن الاغی كه عیسى یك بار بر آن سوار شده بود در كلیسائى حفظ و مردم به زیارت آن مىروند، و شما فرزند پیغمبر خویش را مىكشید! با این كه جز دخترى در میان واسطه و فاصله نیست!! این دین شما چگونه دینى است ؟!(1)
در نقل دیگرى آمده است كه: یزید چون این سخنان را شنید گفت: باید این نصرانى را كشت كه ما را در مملكت خود رسوا نكند!
سفیر چون چنان دید گفت: اكنون كه مرا خواهى كشت پس این سخن را نیز گوش كن! شب گذشته رسول خدا را در خواب دیدم و او مرا به بهشت مژده داد، و من از این خواب بسى در حیرت بودم، اكنون تعبیر آن خواب بر من آشكار شد كه آن بشارت درست بوده است.
سپس شهادتین را گفت و سر مبارك امام حسین(علیه السلام) را به سینه گرفت و مىبوسید و مىگریست تا او را كشتند.(2)
در روایتى آمده است كه: اهل مجلس به هنگام قتل فرستاده پادشاه روم، از سر مقدس شنیدند كه با صدایى رسا و بیانى شیوا فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله»!(3)
پینوشتها:
1- بحارالانوار، ج45، ص141.
2- لهوف سید بن طاووس، ص 79.
3- مقتل الحسین مقرم، ص 355.
منبع : سومین خورشید