روزي حضرت هادي (عليهالسلام) در وليمهي يكي از فرزندان خلفاء شركت كرده بود، به هنگام ورود، همهي حاضران به احترام آن حضرت برخاستند و با رعايت كمال ادب و نزاكت در اطراف آن بزرگوار نشستند ولي در آن ميان جواني بيادب از روي عمد به شوخي و مسخرگي ميپرداخت و مكرر سخنان بيهوده ميگفت و قاهقاه ميخنديد تا مجلس را نسبت به امام بياحترام كند. امام هادي (عليهالسلام) با اشاره به او فرمودند: «اي جوان! امروز با دهان پر، قاهقاه ميخندي با اينكه سه روز ديگر اهل قبرستان خواهي شد!» حاضران از شنيدن اين خبر غيبي تعجب كردند و با همديگر گفتند: «صبر ميكنيم و سرانجام سخن حضرت را ميآزماييم.» همين كه سه روز گذشت آن جوان مرد و در قبرستان دفن گرديد!
امام هادي عليهالسلام گاه اراده ميكرد كه از طريق كرامت، قدرت معنوي و ولايت تكويني خويش را به ستمگران دوران نشان دهد كه از جمله، مورد ذيل است: متوكل عباسي براي تهديد و ارعاب امام هادي عليهالسلام او را احضار كرد و دستور داد هر يك از سپاهيانش كيسه (و توبره) خود را پراز خاك قرمز كنند و در جاي خاصي بريزند. تعداد سپاه او كه نود هزار نفر بود، خاكهاي كيسههايشان را روي هم ريختند و تل بزرگي از خاك را ايجاد كردند. متوكل با امام هادي عليهالسلام روي آن خاكها قرار گرفتند و سربازان و لشكريان او در حالي كه به سلاح روز مسلح بودند، از برابر آنان رژه رفتند. خليفه ستمگر عباسي از اين طريق ميخواست آن حضرت را مرعوب سازد و از قيام عليه خود باز دارد. حضرت براي خنثي نمودن اين نقشه، به متوكل رو كرد و فرمود: «آيا ميخواهي سربازان و لشكريان مرا ببيني؟» متوكل كه احتمال نميداد حضرتش سرباز و سلاح داشته باشد، يك وقت متوجه شد كه ميان زمين و آسمان پر از ملايكه مسلح شده، و همگي در برابر آن حضرت آماده اطاعت ميباشند. آن ستمگر از ديدن آن همه نيروي رزمي، به وحشت افتاد و از ترس غش كرد. چون به هوش آمد، حضرت فرمود: «نحْن لا نناقشكمْ في الدنْيا نحْن مشْتغلون بامْر الاْآخره فلا عليْك شيء مما تظن؛ 7 در دنيا با شما مناقشه نميكنيم چرا كه ما مشغول امر آخرت هستيم. پس آنچه گمان ميكني، درست نيست.»
از ابو سعيد سهل بن زياد نقل شده است كه: ما در خانه «ابوالعباس فضل بن احمد بن ادريس» بوديم و صحبت از امام هادي عليهالسلام به ميان آمد. ابو العباس از پدرش نقل كرد كه روزي نزد متوكل رسيدم، او را خشمگين و مضطرب ديدم. او به وزيرش «فتح بن خاقان» با خشم و غضب ميگفت: اين چه سخناني است كه در مورد اين مرد ميگويي و مرا از اجراي تصميم باز ميداري؟ فتح ميگفت: يا اميرالمومنين! سخن چينها دروغ گفتهاند. و بدين ترتيب تلاش ميكرد متوكل را آرام سازد، ولي او آرام نميگرفت و هر لحظه خشم و غضبش بيشتر ميشد تا آنجا كه گفت: به خدا سوگند! او را ميكشم. او مرتب مردم را عليه من ميشوراند و ميخواهد فتنهاي برپا سازد و چشم طمع به دولت من دارد. آنگاه دستور داد چهار نفر جلاد آماده شوند و به چهار نفر از غلامان خود دستور داد هنگامي كه «علي بن محمد عليهماالسلام » وارد شد، بر او بتازيد و با شمشيرهاي خود او را قطعه قطعه كنيد. ناگاه متوجه شدم امام هادي عليهالسلام است كه ماموران، حضرت را با وضع نامناسبي به حضور متوكل آوردند. ناگهان چهار غلامي كه مامور به قتل او بودند، به سجده افتادند و دستور متوكل را اجرا نكردند، و خود متوكل نيز از تخت به زير آمده، عرض كرد: يابن رسولالله! چرا نابهنگام تشريف آوردهايد؟ و مرتب دستها و صورت حضرت را ميبوسيد! حضرت فرمود: من به اختيار خود نيامدهام، بلكه به دعوت تو آمدهام و پيك تو مرا احضار نموده است. آنگاه متوكل به فتح بن خاقان و ديگران خطاب كرد: مولاي من و خودتان را بدرقه كنيد! پيك «بد مادر» به دروغ او را احضار كرده است. بعد از آنكه حضرت برگشتند، متوكل رو كرد به جلادها كه چرا دستور مرا در باره علي بن محمد عليهماالسلام اجرا نكرديد؟ جواب دادند: آنگاه كه او را وارد ساختيد، ناگهان مشاهده كرديم كه بيش از يكصد نفر شمشير به دست دور او را گرفتهاند! از ديدن آنان آن قدر وحشت كرديم كه نتوانستيم ماموريت را انجام دهيم.
«يحيي بن هرثمه» نقل ميكند كه متوكل مرا مامور ساخت كه به همراه سيصد تن ديگر به مدينه عزيمت نموده و حضرت امام علي النقي (عليهالسلام) را با احترام و عظمت خاص به عراق بياوريم. او ميگويد: من پس از انتخاب افرادم، به سوي مدينه رهسپار شدم، و در كاروان من نويسندهاي كه از شيعيان و علاقهمندان اهل بيت بود و شخص ديگري كه از دشمنان ايمه كه مذهب خوارج را داشت ما را همراهي ميكردند، آنان در طول راه با هم بحث و مناظره داشتند، و سرانجام در سرزميني كه به استراحت پرداخته بوديم، آن شخصي كه دشمن اهل بيت بود، از مرد شيعي پرسيد: «مگر صاحب شما علي بن ابيطالب نگفته است كه هيچ سرزميني نيست مگر اينكه آنجا محل دفن اموات بوده و يا خواهد بود؟ حالا بگو ببينم اين مكان پهناور با اين وسعتش چگونه قبرستان خواهد شد؟!» من كه مذهب «حشويه» را داشتم با ديگر همراهان خود به سخنان آنان گوش ميداديم و گاهي ميخنديديم تا با اين كيفيت وارد مدينه شده و خدمت حضرت امام هادي (عليهالسلام) رسيديم، پس نامهي متوكل را به محضرش تقديم داشته و پيغام او را رسانيديم، آن حضرت با مضمون نامه مخالفتي نكرده و فرمود: «آماده سفر شويد.» يحيي ميگويد: من دقيقا حركات آن سرور را زير نظر داشتم و ديدم لباسهاي زمستاني و ضخيم براي خود و غلامانش آماده ميكند، در حالي كه آن زمان، فصل تابستان و تيرماه (گرمترين ايام سال) بود! من با خود گفتم: «اين مرد شخص بيتجربهاي است، و خيال ميكند به اين نوع لباسها هميشه احتياج است!» و از طرفي عقايد شيعه را به باد استهزاء ميگرفتم و با خود ميگفتم: «چقدر آنان ساده هستند كه يك شخص ساده و نعوذ بالله كم فهم را امام خود ميدانند!!» سرانجام امام هادي (عليهالسلام) آمادهي حركت شد، پس راه بغداد را پيش گرفتيم و مقداري از راه را پيموديم تا به آن مكاني رسيديم كه آن دو مرد شيعي و مخالف با هم مناظره و بحث داشتند، ناگاه هوا به شدت دگرگون شد، و ابرهاي متراكم در آسمان پديدار گشت و بارش شديد شروع گرديد، و آن چنان سرما و يخبندان شد كه از شدت آن، هشتاد نفر از همراهانم به، هلاكت رسيدند!! در حالي كه امام، ياران خود را با لباسهاي گرم و مناسب پوشانيده بود، و كوچكترين خطري متوجه آنان نميگشت و حضرتش دستور داد با لباسهاي اضافي عدهاي از ياران مرا نيز تجهيز نموده تا از خطر سرما نجات يابيم. مدتي گذشت بار ديگر هوا گرم شد، آن حضرت خطاب به من فرمودند: «يا يحيي انزل من بقي من اصحابك فادفن من مات منهم، فهكذا يملاء الله هذه البريه قبورا.» «اي يحيي با ياران باقيماندهات پياده شويد تا اين مردگان را دفن كنيد، و بدانيد كه خداوند همينگونه سرزمينها را به قبرستان تبديل ميكند!!» يحيي چون اين سخن غيبي امام (عليهالسلام) را شنيد متوجه بحث همراهان گشت و پاي ركاب حضرتش را بوسه زد و به ولايت و امامت آن حضرت ايمان آورده و راه خطا را ترك گفت.
ابوهاشم جعفري ميگويد: متوكل، جايگاهي را براي خود داشت كه دور ديوار آن، مرغهاي خوانندهاي بود و شبكههاي درب آنجا را به نحوي ساخته بودند كه اشعههاي آفتاب در داخل اتاق حركت ميكرد. بعضي از روزها، متوكل در آنجا مينشست و به خاطر صداي آن پرندگان صداي هيچ كسي را نميشنيد. چون امام هادي عليهالسلام به آن مجلس ميآمد، پرندگان ساكت ميشدند به نحوي كه صداي هيچ يك از آن پرندگان شنيده نميشد و چون آن حضرت از مجلس بيرون ميرفت پرندگان شروع به سروصدا ميكردند. همچنين نزد متوكل چند عدد كبك بود كه وقتي امام هادي عليهالسلام تشريف داشت، آنها حركت نميكردند و چون آن حضرت ميرفت آنها شروع ميكردند به جنگ كردن با يكديگر.»
منبع.کتاب عجايب و معجزات شگفتانگيزي از امام هادي عليهالسلام
اسحاق حلاب ميگويد: من براي ابيالحسن امام علي النقي عليهالسلام گوسفند زيادي گرفته بودم. پس آن حضرت مرا طلب كرده و داخل طويله وسيعي گردانيد كه آن را نميشناختم. ما، براي هر كسي كه آن حضرت امر ميفرمود گوسفند را جدا ميكرديم. سپس مرا به سوي والدهاش و غير آنها از هر كسي كه امر فرموده بود فرستاد. بعد من از آن حضرت اجازهي مرخصي گرفتم كه به بغداد، خدمت پدرم بروم و آن روز، روز قبل از عيد قربان بود. آن حضرت فرمود: «فردا پيش ما باش بعد از آن برگرد و برو.» پس من در آن روز به بغداد نرفتم و فرداي آن روز كه روز عرفه بود را پيش آن حضرت ماندم. در شب عيد قربان پيش آن حضرت خوابيدم. چون وقت سحر شد آن حضرت فرمود: «اي اسحاق! برخيز.» من برخاستم و چشمهايم را گشودم، ناگهان خود را در خانهي خود در بغداد ديدم. پس مشغول خدمت پدرم شدم و رفقاي من به نزد ميآمدند.
منبع.کتاب عجايب و معجزات شگفتانگيزي از امام هادي عليهالسلام