حسنی نگو یه دسته گل به روایتی تازه

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
61957773090594725127.jpg


یکی بود یکی نبود ……غیر از خدا هیچکس نبود
توی ده شلمرود، نوجوانی به نام حسنی زندگی می کرد که تمام بچه های محله از جمله قلقلی، فلفلی و حتی مرغ زرد کاکلی، «حسنی نگو یه دسته گل» صدایش می زدند.
اما خود حسنی،دیگه دلش نمی خواست انقدر بچه مثبت باشه و از اینکه دوستاش اونو «یه دسته گل» صدا می زدن، بسیار ناراضی بود، چون فکر می کرد که دسته گل بودن دیگه خیلی وقته دِمُده شده!
به همین دلیل تصمیم گرفت برای تنوع هم که شده، کمی به گذشته اش برگردد!
او برای رسیدن به این هدفش ابتدا، کلی ژل و تافت و کتیرا و واکس و چسب مو خرید و بعد با کلی دستگاه دیجیتالی و مدرنه مو درست کن، که حتی اسمشون رو هم نمی تونست درست تلفظ کنه، موهاشو به سبک فشن های خیلی خفن که توی فیلم های خیلی اکشن دیده بود درست کرد!
پوستش برنزه کرد! دماغ گنده اش زیر تیغ جراحی برد و صاحب یک بینی خیلی سربالا و اِوا….خاک عالم برسرم شد!
دور دو دستش کلی دستبند و النگو بست و روی دستاش را هم با جملۀ «بی تو سردمه!» خالکوبی کرد!
به ناخن هایش هم تا حد ممکن اجازۀ رشد داد!
یک تی شرت بدن نما و یک شلوار تنگ و کثیف و پاره پوره هم پوشید…..
و کلّهم یک آدم دیگه شد! یه ادمی که خودشم نمیشناختش…
آدمی که هر چقدر هم بهش می گفتند:«موی سیاه، روی کثیف، ناخن بلند، واه واه واه …» ککش هم نمی گزید.
تازه خیلی هم ذوق می کرد! و دیگه رفیق بودن و رفیق نبودن یا بازی کردن و بازی نکردن فلفلی، قلقلی و حتی مرغ زرد کاکلی براش اهمیتی نداشت!
مدتی گذشت تا اینکه دیگه همۀ بروبچه های محل از جمله فلفلی، قلقلی و حتی مرغ زرد کاکلی، حسنی را «حسن گیتور» صدا می زدند!
حسنی، ببخشید «حسن گیتور»! اونقدر بر درستی اعتقاداتش پافشاری کرد که فلفلی و قلقلی و حتی مرغ زرد کاکلی هم از او الگو گرفتند و خودشان را شبیه به او کردند و حتی نامشان را هم به ترتیب به نام های «دیجی فلفل» ، «دیجی قلقل» و «دیجی مرغ زرد کاکلف» تغییر دادند!
سپس تصمیم گرفتند که به آنور آب بروند و یک گروه موسیقی توپ و خفن راه بیندازند!
سال ها گذشت تا اینکه آرزوی هنری آنها برآورده شد و دیگه نه تنها تمامی اهالی ده شلمرود، بلکه همۀ مردم هنر دوست ایران، عاشق آثار گروه حسن گیتور نگو یه دسته خل! شده بودند تا جایی که دیگر دائما از خانه ها و ماشین هایشان، صدای فالش گروه آن ها به گوش می رسید!


برداشت شده از کتاب داستان های کوتاه طنز ** با کمی تغییرات **
انتشارات سورۀ مهر
نویسندۀ این داستان: فاضل ترکمن​
 
بالا