حضرت عیسی (ع)که بیابانگردی از کارهای معمول ایشا بود،روزی تنها در بیابان عبور می کرد،بباران شدید بارید،و او را غافلگیر کرد،او به هر طرف که
میدوید و می نگریست،پناهگاه نمی دید که به آنجا رود، در این جست و گریز ،ناگهان چشمش به شخصی افتاد که در مکانی مشغول نماز بود،به سوی او
روانه شد.وقتی به او رسید انجا را محل امنی یافت
پس از آنکه آن شخص از نماز فارغ شد،حضرت عیس بعد از احوال پرسی ،به او فرمودند:
بیا با هم دعا کنیم تا باران بایستد.
آن شخص گفت : ای مرد چگونه دعا کنم با اینکه چهل سال است در اینجا به عبادت مشغولم تا خدا تبه مرا قبول کند،ولی هنوز معلوم نیست که توبه ام
قبول شده باشد،زیرا از خدا خواسته ام،نشانی قبولی توبه ام این باشد که پیامبری از پیامبرانش را به اینجا فرستد.
حضرت عیسی (ع) به او فرمودند: من عیسی پیغمبرم (بنابراین معلوم می شود توبه تو قبول شده است) سپس حضرت عیسی به او فرمودند: تو چ
ه گناهی کرده ای؟
او گفت: روز تابستان ،بیرون آمدم،هموا بسیار گرم بود، گفتم: عجب روز گرمی است ( که یه نوع شکایت به خداست)
نفائس الخبار ،ص 402